پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

دیدار یار مهربان

نبودی امسال شش سال است که دیگر نیستی و من هم نرفتم هیچ این شش سال را

امروز امّا حکایت دیگری داشت. فکر رفتنش به سرم زد و وقت هم دست داد به خودم که آمدم دیدم وسط شبستان میان دریای جمعیت غوطه ورم یادش به خیر آخرین بار چقدر گوجه سبز آورده بودی رفتیم نشستیم آن ته روی موکت نمازخانه و بدون نمک خوردیمش و تو وقتی دیدی آن خانم چادری خوشگل فربه دارد به ما نگاه می کند ظرف را برداشتی و رفتی تعارفش کردی چند تا برداشت و تشکّر کرد و به من هم لبخندی زد.

حالا امّا تو دیگر نیستی و من بین این همه مردم بین این همه بوهای خوش و تن های بویناک غرقه ی خاطرات مانده ام.

هنوز راهرو اوّل را به دوّم نرسانده جلوی غرفه ی نشر"الف" چشمم به(ر.الف) می افتد از دور لبخندی ردّ و بدل می شود و  سلامی به گرمی حواله ی هم می کنیم و دست می دهیم. می گویم: چطوری خانم نویسنده؟ می خندد و می گوید:  این فُحش بود الان؟! می گویم: فحش چرا؟شما دیگه الان کلّی معروف شدی. چپ چپ نگاه می کندم و می گوید: رضا بس کن!

بعد درباره ی آخرین نوشته اش حرف می زنیم از داستانش تعریف می کنم لبخند می زند و می گوید: خاندیش؟ می گویم اختیار دارید خانوم نویسنده مگه میشه از شما چیزی چاپ شه و ما نخونیم؟!

کتاب دیگرش را بر می دارد امضاء می کند و می دهد دستم فقط لبخند می زنم می گوید:

چه کنیم دیگه این هم کنسرت ماست و به محیط اشاره می کند و به کنایه می گوید: شما که دعوتمان نکردی می گویم: هنوز موقعش نشده و گرنه کی بهتر از شما؟ می خندد و می گوید: دسته گل هم بیارم؟

شلوغ می شود می ایستم دارد کتابها را یکی یکی امضاء می کند با یکی از دخترها هم عکس می گیرد لبخند می زنم و خداحافظی می کنم می گوید: برگرد. می گویم: ببینم چی میشه.

راهروها را می گذرم دیگر مثل قدیم نیستم فکر کنم پیر شده ام به عنوان ناشرها نگاه می کنم هر که را بشناسم می روم جلو دمی به جلد کتابهایش نگاه می کنم و چیز تازه ی چشم گیری نمی بینم و ....خلاص

نمی دانم کدام راهرو بود که جلوی یک غرفه ایستادم روی برگه ای نوشته بود"داستان مینی مال" شروع کردم به نگاه کردن کتابها حواسم نبود کنارم ایستاده(ح.ک) سر حرف را باز کرد. "اقلیما" یش به چاپ پنجم رسیده بود و مجموعه ی مینی مال هایش تازه چاپ شده بود. کلّی حرف زدیم از معادل پارسی مینی مال که من پیشنهاد دادم مُجمل نویسی تا فیس بوک که برایش کلّی بُرد داشته و دوستان زیادی یافته و کلّی مرا ترغیب کرد عضوش شوم و از من که دوست ندارم جوامع مجازی را و او غیر مستقیم فهماند به من که عُزلت گزیده ام.

حرف از (ر.ی) دوست شاعرمان هم شد و گفتیم که چه تند تند کتاب چاپ می کند و مثل چی می فروشد کتابهایش. و او گفت: همان دوست ترغیبش کرده که مجموعه مینی مال ها را چاپ کند.

گفت: چرا چاپ نمی کنی؟

گفتم: می ترسم ارشاد ممیزی کند داستانها را شرحه شرحه شوند!

گفت: نترس از سانسور ببرشان ارشاد یا می شود و در می رود از ساطور سانسور مثل بعضی شعرهای من یا اگر نشد چیزی از دست نداده ای. سر آخر هم اقلیما را امضاء کرد و داد دستم قیمتش دوهزار و هشتصد تومن است.

خداحافظی کردیم. دو راهروی دیگر را هم رفتم و غبطه خوردم به جوانانی که مثل نقل کتاب می خرند نه به خاطر پولش بل بدین دلیل که می توانند ساموئل بکت را با هاروکی موراکامی و این را با جلال آل احمد و آن را با صادق خان هدایت ببلعند و هضم کنند! یعنی می توانند هضم کنند؟ اصلن برای چه کتاب می خانند؟

چرا من اینقدر سخت پسند شده ام؟! مایوسانه از شبستان بیرون آمدم چند صد متر آن طرفتر قطار دودی سوارمان کرد! من آن ته ته ها جایی یافتم کنار خانمی که سه کیسه کتاب خریده بود از قرار هر کیسه پنج کیلو و من دو تا کتاب که هدیه گرفته بودم! و دست از پا درازتر بر می گشتم.

سر خیابانمان نرسیده به محلّ، نیم کیلو گوجه سبز خریدم سه هزار تومن آمدم خانه شستم نمک زدم و گذاشتم فریزر یخ کند بخورم! دوست دارم مزه ی تُرش گوجه سبز را که دندانها را کُند کند حتا وقتی تو نیستی.     

خبر غیر قابل باور بود!


خبر آنقدر تکان دهنده بود که نمی شد باورش کرد

حتا با اینکه از وخامت حالش با خبر بودم

امّا هیچ به فقدانش فکر نکردم در مخیّله ام نمی گنجید رفتنش!

عزیزترینم خبر را گفت: 

                                 رضا؟.... محمّدرضا لطفی درگذشت!

میخکوب شدم و افکار هجوم آورد

 عاشق شدنم با آلبوم چشمه نوش لطفی زمستان 76

نخستین دیدارم با استاد که خیلی اتفاقی بود و به یکباره با دیدنش تار را زمین گذاشتم و ایستادم 

و دهها خاطره از کنسرتهایش

امروز صبح (یکشنبه) امّا حکایت دیگری بود. ناباورانه به تشییع پیکرش رفتم

حتا با بچه های گروه نه! وقتی رسیدم مثل گیج ها یک گوشه ی حیات تالار وحدت ایستاده بودم و با بهت به جمعیت نگاه می کردم.


   تا وقتی استاد عزیزم حسین علیزاده  سخن نگفت نگریستم او بود که گریه ی همه ی ما کهنه شاگردان را در آورد

بسیاری از دوستان و هم دوره ای ها را دیدم حتا آنانکه رحل غربت برگزیده اند و افسوس خوردم از اینکه اینجا باید دیدارها را تازه کنیم.

سینا آن جلوها ایستاده بود  اشاره کرد که بروم نزدیک امّا می ترسیدم! می ترسیدم، هنوز باورم یارای کشیدن بار فقدان استاد را نداشت ای کاش همان روز که گفت: بیا به مکتبخانه رفته بودم، نشد نرفتم و هیچ وقت این فرصت دست نداد.

گوشه ای ایستاده بودم و فکر می کردم که اگر لطفی عزیز این همه سال از وطن دور نبود  وجودش برای امثال من نعمتی بود که بر ما حرام شد تا با نوای تصنیف "ایران ای سرای امید" که همه هم صدا می خاندند به خود آمدم 

بارها و بارها به خود گفتم چه پنجه ای چه دردانه ای رفت لطفی دیگر تکرار نمی شود و هر بار که به این می اندیشم بغضم می گیرد.

خرّم آنکس که در این محنت گاه          خاطری را سبب تسکین است 

ادامه مطلب ...

بسُرای تا که هستی


همه ی این دردها همه ی این رنجها و غم فراقها از آنجاست که نمی دانیم پس از عدم شدن از این جهان چه می شویم!

این است که آدم دلش می خاهد پس از نبودنش نیز چیزی از او بماند، چیزی که بابت آن به یادش باشند.

پس به درون خود که غور می کندمی بیند باید خلق کند چیزی را، باید حرکتی کند.

نباشد اینگونه که پس از رفتن، آنچنان شود که پندارند نبوده ایم از روز نخست! این است که از درون فریاد می زند غَلَیانِ حس و اندیشه را، بیرون می ریزد در هنرش هر چه در چنته دارد.می کوشد که زیباییها را جلوه کند یا دستکم اندیشه ای را درگیر بایستگی، آنچنان که خودش دغدغه دارد.

این است که می نویسد، می نوازد، می سُراید، نقش می زند از ژرفای اندیشه از آنچه که درگیر کرده کُنه وجودش رابلکه آرام شود این روان که مولانا گویدش: چونان گنجشگکان اند بر روی شاخسار که می جهند از این بُن به بُن ساری دگر.

و می بیوسد تا کسی بخاندش، بشنودش، ببیندش که اگر چنین نباشد هر آینه انسان مانند جزیره ای بکر که جز هماغوشی با یالِ افشان و طلایی آفتاب ندارد همدمی که بیابدش می شود!

باید کسی باشد تا بودنش با بود او پیوند خورَد مانند آینه و جسم، جسم و آینه که هر کدام بودن را در دیگری می بینند.

سپاسگزارم از بودن یکایک شما 

شما که می خانیدم در نوشتار با تمام کاستیهایم و پژواک بودنتان نقش می بندد با هر چه که می پسندید برایم.


                                                                مانا باشید و سرافراز


                                                               م.ر.الف 93/1/10

پ.ن:

عکس این پست مربوط است به اثر"نه فرشته ام نه شیطان"کار  جدید همایون شجریان به آهنگسازی تهمورس پور ناظری 


شعر از استاد ارجمند جناب محمدرضا شفیعی کدکنی 


 



  


بهارانه


آمدن بهار، روزگار زایش و تازگی بر شما گرامی یارانِ همیشه، خجسته باد

امید که به همراه این هوده ی نیک طبیعت،اندیشه هایمان بارور گردد و

در این چرخش همیشگی روزگاران،گامی به سوی بهتر زیستن برداریم 

                 

                                                                 ایدون باد 

                                             

                                                             محمّدرضا الف  


 

رهایی


ای دوست...

مرا یاری رسان تا اشتغال ذهنم به آینده را رها سازم

مرا توان آن ده تا بیهوده نکوشم که آینده را پیش بینی و کنترل کنم

بگذار که پیش بینی های خود درباره ی آینده را ارزشمند ندانم

مرا از پرسش های بیهوده درباره ی فردا

و میل به تسلّط بر دیگران رها ساز

به یادم آور که ترس ها و تردیدهای من نسبت به فردا

فقط به ترسِِ بی بنیاد من از تو مربوط می شود

مرا یاری رسان تا خاموش باشم گوش دهم و عشق ورزم

مرا به اشراق از حضورت در لحظه ی حال برسان

دستم را بگیر و مرا در آغوش کش

به یادم آور که من مخلوق و کمال عشقم

مرا یاری رسان تا دریابم که پیام آور عشق توام

کمکم کن تا فروغ تو را بتابانم

بگذار آزادی را در درونم حس کنم

و به همه ی توهماتی بخندم که نفسِِ زمان

آنها را واقعی جلوه می داد

بگذار نور باشم سرور باشم

بدانم بازتاب توام هر جا به هر زمان

________________________________________

تنها افکار توست که مایه ی دردهای توست

چه می توان خاست که بخشش نتواند آن را اعطا کند؟


  


سخنی در باب ترس


بُز عزازیل قوچی بود که جماعت، گناهانشان را می نوشتند بر گردنش می آویختند و پس از آنکه کاهن بزرگ دست بر سرش می کشید و به جای همه به گناهان اعتراف می کرد قربانی اش می کردند. به این شکل با انتقال گناهان موستوجب کیفر به حیوان، او بود که به جای دیگران مجازات می شد تا همه از بلایا ی آسمانی در امان باشند پیشینیان اینگونه بر ترس هایشان مَرهم می گذاشتند.امروزه نیز وقتی می ترسیم از بلایایا وقتی شرّی از سرمان می گذرد باز قربانی می دهیم خونی بر زمین می ریزیم!

البته قربانی کردن حیوانات پس از یک دوره تکامل بشری رخ داد و گر نه که پیش از  آن انسان را برای خدایان قربانی می کردند از ترس خشم خدایان . 

ریشه ی برخی از اعتقادات ما در ترس نهفته است به خصوص وقتی به ماوراء الطبیعه و به از ما بهتران اعتقاد داشته باشی.


 *ترس بود که بر زندگی انسانها تسلّط داشت و به نظر نمی رسید کسی بر آن پیروز شود. ولی امکان داشت بتوان آن را آرام کرد و به نوعی کاهش داد با ظرافت با آن بازی نمود. صورتکی بر آن نحمیل و مقامش را در مجموعه ی حیات تعیین کرد روش های مختلف قربانی کردن نیز به همین کار می آمدند. ترس بر تمام حیات انسانها سنگینی می کرد و بدون این فشار پر قدرت، زندگانی، بی شک وحشت هایش را از دست می داد ولی از حِدّتش نیز کاسته می شد. احترام را جایگزین بیم و ترس کردن برداشتن گامی بزرگ به جلو بود. کسانی این کار را کرده بودند کسانی که ترسشان تبدیل به زهد و تقوا شده بود انسان های با ارزش و عوامل پیشرفته ی آن دوران بودند.*

هیچ موجودی به جز انسان به چیستی و کاستی های خود آگاه نیست و همین او را نیازمند و ترسا می کند.

انسان همواره نیازمند وصل به نیرویی غیر مادی و توانا در هر امریست تا بر ترسهایش تسکین و بر  چیستی اش چرایی را معنا کند.

به رفتارها پندارها و گفتارهای روزانه مان دقت کنیم بی شک اگر نگوییم در همه ی آنها ترس، بیم و نگرانی  هست می بینیم در بیشتر آنها از این دست توهمات را خاهیم یافت.

ما همواره در ترسیم. ترس از آینده ترس از زندگی ترس از مردگی ترس از خیانت ترس از ترک عزیزان و هزاران ترس دیگر که تنها نام آن را تغییر می دهیم. به نظر  می رسد ترس در تکامل بشر از دیر باز تا به امروز نقش عمده ای داشته.


                                                                            م.ر.الف 92/10/27

پ.ن

-* هرمان هسه داستان کوتاه باران ساز

-نیچه: شجاعت در این نیست که نترسی بلکه در این است که نفهمند ترسیده ای

-ای خدا این وصل را هجران مکن       سرخوشان عشق را نالان مکن

-نقاشی اثر آلبرشت دورر

مــــــــــــــــــــــــــن

چیست آنچه  «من» اش می خانیم؟

کیست؟

«من» قابیست که خود را در آن نشانده ایم و می نمایانیم.

چهار چوب این قاب را چه چیز می سازد؟

میان منی که خود از خیش بازمی شناسم تا منی که دیگران می شناسند به قدر تظاهرات من فاصله است.

گاهی بابت آن «منی» که نیستیم و می شناسانیم تاوان می دهیم کارهایی می کنیم که نمی خاهیم یا انجام می دهیم آنچه را که اعتقادی به آن نداریم!

من هر کس از هویت او بر می خیزد و هویت ما را انتخابهایمان می سازد.

نمی خاهم هیچ در باب شخصیت سخنی بگویم که همه بدان پرداخته اند بی کم و کاست.

امّا تا به حال چقدر به هویت خیش اندیشیده ایم؟

این محصول جهانبینی و شناخت،مناسبات اجتماعی،جبریات جغرافیایی و تربیت و تراوشات ذهن چقدر از ذهن ما را به خود مشغول داشته؟

هویت بحران امروز جامعه ی ماست(به عقیده من). کم نیستند آدمهایی با ذهنیّات گلّه ای بدون تدبّر به عملی که انجام می دهند انسانهایی که رفتار، گفتار و عقایدشان کپی برداریست از روی کلیشه ها

 

به قول هانا آرنت در کتاب "حیات ذهن" جلد اوّل:

«کلیشه ها، عبارت های پیش پا افتاده، چسبیدن به آداب قراردادی و رایج بیان و رفتار، کارکردی دارند که از لحاظ اجتماعی بازشناخته شده است:آنها از ما در برابر واقعیت، یعنی در مقابل توجه متفکرانه ای که همه ی رویدادها و امور در واقع به موجب وجودشان از ما می طلبند، محافظت می کنند»

در واقع به معنای عام تر رفتار کلیشه ای ذهن را بی کارکرد و مغز را تعطیل می کند!

و این موجب بحران هویت در فرد می شود.رفتار بی تفکّر هیچ جهانبینی و شناختی را منجر نمی شود 

منی را که خیش می سازیم راهبر ماست.......... راهبر.


پ.ن

می گفت: خاهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو

گفتم: خاهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو

     

از بیست متری جوادیه تا نیویورک


علی آقا هر یکی دوسال میاد تهران سر میزنه و میره،لندن زندگی می کنه و اوضاعش مرتّبه

یه بعد ازظهر پاییزی همین چند روز پیش تو دفتر مجلّه با همکارا نشسته بودیم و عصرونه می خوردیم که صحبت از روابط ایران و آمریکا شد. علی آقا که اومده بود سر به دوستان قدیمیش بزنه شرح جلای وطن کردنش که تا امروز سی و هفت سال میشه رو توضیح داد.


علی آقا گفت:سال پنجاه و پنج منو اصغر(دوستش) از همین بیس متری جوادیه سوار ماشین شدیم رفتیم فرودگاه مهر آباد و کمتر ازبیست و چهار ساعت بعد تو فرودگاه جان اف کندی نیویورک پیاده شدیم!

اصغر دروغ گفت مامور ترخیص باهاش لج کرد تو پاسش مهر قرمز دیپورت زد من از اوّلش گفتم اومدم درس بخونم مهر عبور منو زد و خوش آمد گفت. حالا اصغر اونور گیت من اینور گیت....جفتمون از تهرون که راه افتادیم روهم چارصد دلار پول نداشتیم ینی من دیویس و بیس دلار داشتم اصغرم صدو هفتاتّا البته من پول سه ماه کالج زبان انگلیسی رو هم داده بودم.

اصغر رو  صدا زدم بهش گفتم دیوونه کرم داری دروغ گفتی؟تو که تمام مدارک تحصیلیت همراته و ترجمه شدس چرا وقتی پرسید اومدی واسه درس خوندن گفتی نه؟!!کار از کار گذشته بود برا خودم صد دلار برداشتم بقیشو دادم اصغر باید بر می گشت ایران یه خاکی تو سرش می کرد.

علی آقا گفت: بعدها که اصغر رو دیدم گفت برگشتم تهرون وسط فرودگاه مهرآباد نشستم های های گریه کردن(آخه مهر قرمز ایالات متحده و دیپورت ینی تو هیچ کشور درس درمونی دیگه رات نمی دن)داشتم آبغوره می گرفتم که یه افسر فرودگاه اومد بالا سرم گفت چته؟ براش تعریف کردم ماجرا رو گفت مرد گنده این گریه داره؟(حالا این مرد گنده کلن بیسو یه سالش بود) پاشو بریم درستش کنم. رفتیم قسمت اداری فرودگاه یه تمبر شاهنشاهی برداشت چسبوند رو مهر آمریکایی یه مهر گنده ی شاهنشاهی هم زد روش! گفت پاشو فقط برنگرد آمریکا

اصغر آقا گفت: از همون فرودگاه یه راست رفتم ترمینال تی بی تی بلیط گرفتم برا مونیخ شونزه هزار تومن(اونوختا ایرانیا بدون ویزا می رفتن آلمان) بدون اینکه برم خونه راه افتادم... چل و هش ساعت بعد تو مونیخ از اتوبوس پیاده شدم موندم مونیخ تا امروز که سی و هفت سال میگذره.

علی آقا گفت: اونوختا همه جوونا تو مود فیلم ممل آمریکایی بودن می خاسن برن آمریکا دختر بازی مام همینطور(قه قه می خنده)ولی درسم می خاسّیم بخونیم انصافن، یه روز ساعت هشت صب رفتم سفارت(الان لانه ی جاسوسی بهش می گن) سه تا سوال ازم کردن مهمترینش این بود که خرجتو کی میده؟گفتم مادرم گفتن پدرت؟ گفتم به رحمت خدا رفته ولی ملک و خونه داریم دادیم اجاره در آمد داریم، سندا رو نیگا کردن تــــــــــــــق مهر رو کوبیدن پای پاسم وقتی از سفارت اومدم بیرون یه ربع مونده بود ساعت نه بشه!

یک اتفاق ساده!



یک چیزهایی هست همیشه که درباره اش اندیشیدن جرات می خاهددرون توست با توست امّا به آنها نمی اندیشی

یک چیزهایی هست همیشه که نمی توانی بازگو کنی به هیچکس....حتا خودت هم نمی توانی زیاد به آنها بیاندیشی یادآوریش به همت می ریزدو احساس خلآ می کنی!

قبولشان کردی یا نتوانستی با آنها کنار بیایی امّا به چگونگی آنها نمی اندیشی!

کسانی هستند که به تو خیلی نزدیکند با تو اند در تو جوانه کرده اند روییده اند امّا اینها را حتا به آنها نیز نمی توانی گفت!

اسرار همینها هستند. همینها هستند که تو را به تو می شناسانند امّا به محض اینکه بازگوشان کنی تو دیگر تو نیستی و خود را در دیگری به اشتراک گذاشته ای

راستی ما با این چیزها چه می کنیم؟ با اینها که می دانیم و نمی توانیم به کسی گفت و گاهی خود نیز یارای اندیشیدن به آنها را نداریم اینها گاهی مثل خوره درون ما را می جوند می خورند پوکمان می کنند چنانکه با تلنگری در هم می شکنیم فرو می ریزیم و تا دوباره بنا شدنمان زمانی چند گیج و گولیم.

همیشه اسرار از پی ماجراجویی زاده می شوند از پی کشف تازه ها از پی کشف یک احساس نو و گاهی از پی یک رخداد یک تصادف ساده

ما با اسرارمان چه می کنیم؟!

                      

                                                                                      م.ر.الف

                                                                                     92/6/16  

جایی درون ذهن...


از جایی در درون ذهن حرف می زنم.از همانجایی که رخدادها درونش انباشته می شوند، از همانجایی که بعضی تصاویر، حرفها و کنشها را بی کم و کاست در درون خود حک می کند و ما به آنها می گوییم خاطره،از آنجا حرف می زنم.

چه بسیار کسانی را که دوست می داشته ایم که با آنها زندگانی گذرانده ایم،مرگ را چشیده اند تسلیمش شده اند،چنین است مرگ همه را هر کس را لاجرم به تسلیم و زانو در می آورد و عزیزان ما را نیز،آنها را از ما می گیرد امّا چیزی در درون ذهن ما تا مدتّی با این واقعه کنار نمی آید نمی خاهد بپذیرد که بسته ی ما دیگر نیست، این پس از مدّتی تسکین می یابد امّا نه دائم، جایی در پس ذهن، یاد و خاطرش را زنده نگه می داریم، نمی خاهیم مرده بینگاریمش و خاطراتی را که با او داشته ایم مرور می کنیم.اینگونه درد نبودنش را التیام می بخشیم. ذهن، از اکنون بی او ما را به گذشته ی با او منتقل می کند. این افیون ذهن، رنج نبودن را کمی وامی هلد. در واقع این خود ذهن است که خیش را می رهاند.

این تنها واکنش ذهن به یاد و خاطره نیست. گاه پیش آمد می کند که کسی را در درون خود بکشیم! حلق آویز کنیم یادش را درونمان بلکه التیام یابیم!

چه بسیار مردمان بوده اند که در ذهن ما لاشه شده اند بو گرفته اند و جایی در گوشه ی ذهن دفنشان کرده ایم بدان سبب که نخاسته ایم بار کینه را تا ناکجا آباد انتقام بر دوش روان و روحمان حمل کنیم نپسندیده ایم که حمّالش شویم بدین روی تصاویر و مجموعه ی خاطرات ناخوش در کنار او بودن را به دهلیز هزار چم زمان از دست رفته سپرده ایم.

گاهی نیز خیره سری سرنوشت، عزیزی را از ما می ستاند نه بدان سان که مرده باشد. بل به جبر جدایی دیگر همراه نداریمشان، لاجرم و ناگزیر خاطرات و یادهای او را به تمامی به گنجه ی عتیقه ی ذهن آنجایی که چیزهای خوب را می گذاریم تا نیک برایمان بماند و تقدّسش رنگ و بو نبازد می سپاریم، هر از چند گاهی به سراغش می رویم یا به سراغمان می آید! غبار بی رنگ زمان را از آن می روبیم و لمس می کنیم و می چشیم طعمش را و باز با ضمیری آگنده از حسّی غریب از لمس روزگاران بر باد شده به خلسه ای چند فرو می رویم امّا خلسه ای اینچنین تنها زمان حال را می رباید،از دست رفته ی ما باز نمی گردد و اندیشه در گذشته می ماند و این ما را نمی زیبد.

از اینروست که به سان طفلی خرد، آن را از اکنون ذهن می کنیم جدا می کنیم،دلمان ریش می شود امّا چه چاره؟

باید زیست باید اکنون را زندگی کرد حتا با درد و الم خاطرات نیک و بد گذشته.

پس آنها را بی کم و کاست دوباره بر گنجه ی مقدس سکر آور می نشانیم و به دنیای دوباره گی باز می گردیم.

ما مردمان، آفریدگانی هستیم که خاطرات را به ذهن به چاه ویل بدیها یا گنجه ی مقدس نیکروزیها می سپاریم و در می گذریم و فاعلش یا درونمان می زید یا می کشیم و به دارش می کشیم یا به دست لطف یزدان می سپاریمش و در هوایی که او استنشاق می کند با یادش جاده ی پر التهاب زندگی را پیش می رویم.


                                                                                                             92/5/21

                                                                                                            صبح-مترو

پ.ن:

_وای باران باران شیشه ی پنجره را باران شست......


_اگر شعور به ذات را درک دانستن چگونگی کار کرد ذهن و اندیشه ی خیش بدانیم

آنگاه باید گفت مسوولیتی خطیر بر دوش انسان است.


_ اگر نبودی آن روزها....