پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

نو وار

جنگ بد است. بد است . بداست و حاصلش جز ویرانی و تباهی نیست.

جنگ نوباوگان را یتیم، نو عروسان را بیوه و مادران را داغدار می کند.

جنگ رویاهای جوانی را چون کابوسی هولناک در می رباید و برای بسیاری آینده را عقیم می کند.

بی شک آنکه در ستایش جنگ می گوید، دیوانه ای است که اگر نَسَبش به نرون یا چنگیز نرسد، روانش وامدار آنان است.

این مرز و بوم در گردش روزگاران، جنگ های زیادی را دیده. تاخت و تازهایی که مردمش را مقهور و بیمناک خود کرده و ای  بسا باعث شده صدها سال بیگانگان بر این دیار حکمرانی کنند. اینکه این بیگانگان وقتی آمدند همچو یوز و دد بیابان، وحشی بودند و وقتی دستشان از این آب و خاک کوتاه شد به مدد فرهنگ ایرانی و نخبگان و دانشمندانش، صاحب دیوان و آداب و علم و معرفت  شده بودند نوشتاری جدا می طلبد. ناگفته نماند که پسله ی همین بیگانگان شد قاجاریه که فتحعلی شاه(اسم این بشر با کُنش مردانه اش در تنافر شدیدیست) زن باره اش نیمی از ایران را به باد داد.

باری

کمتر از چهل سال پیش در چنین روزهایی باز، متوهّمی دیوانه که مثل بادکنک بادش کرده بودند، رویای سردار قادسیه بودن داشت که جوانان برومند و سلحشور مان این رویا را برایش به کابوسی دهشتناک بدل کردند.

این جنگ می توانست زودتر به پایان برسد و ضررهای کمتری داشته باشد که نشد.!

به هر روی بر خودم وظیفه دانستم که با این نوشته یادی کنم از همه ی آنان که بالاترین داشته شان یعنی جان خود را فدای ایران و ایرانی کردند و بی ادعا، مردی و مردانگی را جلایی تازه بخشیدند.

یاد همه ی کشته شدگان جنگ ایران با عراق زنده و نام همه ی آسیب دیدگان جنگ پر آوازه باد.

این جنگ به ما ایرانیان چیزهای زیادی آموخت هر چند که شوربختانه میخ کج برخی را محکم تر کردامّا جهان چهره ی جدیدی از ایرانیان را دید و پایمردیشان را سنجید.

امید که هیچگاه دیگر میهنمان درگیر توهّم ابلهی مسخ شده که گاه در لباس خودی بر طبل جنگ می کوبد نشود  و ما ایرانیان بتوانیم در صلح و آرامش خودمان را در زمره ی بهترین ملل جهان نظاره کنیم چنانکه در دیرباز بوده ایم.


                                                                                                                                                           م.ر.الف     1394/6/31      


تراژدی از کجا آغاز شد؟ ( داستان بلند_قسمت هفتم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نوشتن...

بارها بعد از نوشته ای به خودم گفته ام این بار پیش از اینکه کاغذ و قلم را انتخاب کنم برای نوشتن، از کامپیوتر کمک می گیرم و در نرم افزار وُرد شروع به تایپ می کنم. امّا نمی شود! اصلن نمی شود. انگار وقتی با قلم و کاغذ می نویسم واژه ها جان می گیرند، همین نوشتن باعث آرام شدنم می شود. خودش راهبریم می کند که چگونه ادامه بدهم. وقت هایی که داستان کوتاه یا ادامه ی داستانی می نویسم آنقدر واژگان و رخدادهای داستان با سرعت جلوی چشمم رژه می روند که خودکار و مداد هم کم می آورند. بعضی وقت ها آنقدر نوشته ها خرچنگ قورباغه می شوند که خودم هم در بازخانی  آن ها دچار مشکل می شوم، حالا فرض کنیم که بخاهم در همین حالات تایپ کنم. فکر کنید نیمه های شب خاب آلود در تاریکی محض بلند شوی چیزی را که در آنی به ذهنت هجوم آورده ثبت کنی و نخاهی  با قلم و کاغذ این کار را بکنی، شک ندارم که اگر با تکنولوجی  طرف شوم در کسری از ثانیه منصرف شده و به ادامه ی خاب فکر می کنم.

اینجا گوشه ی دنج من است. میز کار من، دفتر باز سمت چپ، دفتر مربوط به داستان" تراژدی..."است که علارغم نوشته شدن در انتظار حوصله ی من برای تایپ و پست کردن است. آنطرف کنار کتابخانه ی رومیزی عزیزم، نوشته های دیگر تلنبار شده اند. کتاب های طبقه ی بالا از سمت چپ تا جلد نارنجی کتاب "قدرت و جلال" گراهام گرین، کتاب های در نوبت خاندن هستند. مدّتی است که روی آورده ام به خاندن کتاب های پی دی اف و الان "هرگز رهایم نکن" کازو ایشی گورو را می خانم و همچنان در حیرتم که چرا سایت آمازون این کتاب را جزو صد کتابی که پیش از مرگ باید خاند گذاشته.

کاش اینقدر که علاقه به نوشتن داشتم حوصله برای تایپ کردن داشتم.

یادمان

می خاهم اگر بشود از کسی بنویسم که از "زمستان" نوشت و در تابستان رفت. از کسی که تاریخ و سیاست را دستمایه ی آثارش کرد. اویی که "پوستین کهنه اش" را در "زمستان های ناجوانمردانه سرد"سیاسی و غارت های ددمنشانه ی اهریمنان این خاک کهن، تنها داشته ی سرزمینش می دانست که موهبتی بود  بر اندوهِ ستمِ رفته بر این مردمان.

از اخوان نوشتن ، حتمن کسی محیط تر از من می خاهد بر ادبیات این مرز و بوم، کسی چونان استاد شفیعی کدکنی.

اخوانی که میراث دار یوشیج بود و بزرگترین شاعر همروزگارمان در زنده کردن سبک کهن خراسانی. کتاب ارغنونش خود به تنهایی گواهیست بر احاطه ی بی نظیر وی به انواع شعر از قصیده و قطعه و مثنوی و مستزاد و رباعی تا نوخسروانی ها که او دوباره از بطن ادبیات زنده شان کرد. اخوان، مکتب شعر خراسانی را در قالب نیمایی نشاند و زبانی حماسی، آهنگین و روایت گونه در اشعارش پدید آورد. شعر "زمستان" اش گواهی این ادعاست.

بیست و پنج سال پیش در چهارم شهریور سال شصت و نه، خورشید حضورش غروب کرد و زان پس در آثارش تا ابد زنده است. یادش جاودان.

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان‌مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار‌آلود
جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه‌ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن‌گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر‌جدّم....