پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

ه ی چ و ب ا د

هیچ، از باد پرسید:«مرا با خودت می بری؟» باد گفت:« غیر از من کیست که تورا ببرد آنگونه که هستی و انگار نابوده ای» هیچ گفت:« هیچم امّا وزن من بی وزنی نیست. بسا همه ی داشته کسانی باشم که دیر فهمیده اند من داراییشان هستم» باد گفت:«برای تو چه می ماند جز خودت؟!» هیچ گفت:« من باقی ماندنیم برای  او که تن نداد به اسارت و نپذیرفت رنگی که می خاستند بر وجودش بزنند.آن که اسیر نمی شود با من همسفر است. از این روست که همیشه با توام»


م.ر.الف. اردیبهشت ۹۶


خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خاب می مانَد

پرنده در قفس خیش

خاب می بیند

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد

پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری ست

پرنده در قفس خیش

خاب می بیند.

«ه.الف.سایه»

برای تو که خودت را جا گذاشتی

می گفت:«خدا با پیامبراش حرف زده و کتاب های آسمانی  بلاشک از طرف اویند» گفتم:« نظرت در مورد تکامل چیه؟ آیا قبول داری که ما انسان ها به مرور به تکامل رسیدیم یا خدا از اوّل همینگونه که هستیم خلقمان کرده؟!» گفت:« برام فرقی نمی کنه! چه فرقی می کنه که اجدادم میمون بوده باشند روی درخت یا که از بهشت لخت و عور، تلپ افتاده باشیم روی زمین؟!. من هر چیزیو که لازمه می دونم» 

در دلم به حالش قبطه خوردم. دیگری برایم نوشت:« تو رویایی هستی  و من تمام واقعیت را دریافته ام، واقعیت این است که زن فلان است و بهمان» و من به حال او هم قبطه خوردم.

پیش از این همسایه ی بغلیمان داشت با آهنگ « تو مثه طلوع خورشید گاهی سرخی گاهی زردی»  همخانی می کرد و دست می زد، در همین حال من داشتم به حال او قبطه می خوردم.

« هیچکدام از این ها مهم نیست. این مهم است که صبح وقتی از خاب بلند می شوی چه فازی داشته باشی و به چی فکر کنی ، به تجربه به من ثابت شده هر کس به چیزی که ندارد فکر می کند مثلن من به پول» این ها را کس دیگری گفت وقتی همه ی ماجراهای بالا را برایش تعریف کردم و من پس از حرفش داشتم فکر می کردم که امروز صبح وقتی بیدار شدم قبطه نمی خوردم. مثل هر روز  نیم لیتر آب خوردم و دوباره ی کپه ی مرگم را گذاشتم و بعد داشتم به این فکر می کردم که اگر یکی‌ پیدا می شد این همه داستان را تایپ می کرد چقدر خوب بود و صدای رضا در گوشم می پیچید که گفت:« پول دوای هر دردیه، لانصب رو قبر مرده بذاری زنده میشه » و بعد یادم افتاد که اوّلین قبطه ام را امروز صبح در همان حالت خاب و بیدار خوردم.

شک ندارم اگر بروم دکتر می گوید:« علّت اضافه وزنی که داری قبطه هایی است که می خوری، اگر مراعات نکنی  معتاد خوردن قبطه می شوی و وزنت بالا می رود و زود می میری.» آن وقت مطمئنم که حتمن به حال دکتر هم قبطه خاهم خورد که اینقدر چیز می داند و صاف توی چشمش زل می زنم و می گویم:« دکتر جان خدا را شکر انصرافی هستی اگر مدرکت را کف دستت گذاشته بودند چقدر می دانستی؟! تو که اینقدر به قبطه ی من حسادت می کنی و دوست داری نخورمشان، حاضری جای من زندگی کنی؟! یا عاشق جفتک چارکش انداختن توی حوض زندگی خودت هستی؟!،»

فکر می کنید غیر از این است که گوشی را برمی دارد و به خانم منشی می گوید:« زنگ بزنید صد و ده بیاد این دیوانه رو  بیرون کنه» و غیر از این است که آن وقت باید به قدرت صد‌و ده قبطه خورد؟!


م.ر.الف فروردین ۹۶

پ.ن:

عاقل همه ی آنچه را که می داند نمی گوید امّا آنچه را که می گوید می داند. « ارسطو »