پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

صمیمیت

به راستی عامل مناسبات و روابط بین انسانها چیست؟ وقتی ژرف به این مقوله می‌اندیشم چیزی جز نیاز را درک نمی‌کنم. این تنها نیاز است که باعث ایجاد روابط دوستانه بین انسانها می‌گردد. اما پرسش عمیق‌تر این است که آیا نیاز به تنهایی برای دوستی کافیست؟ پاسخ من هم بله است و هم خیر. بله از این جهت که برخی از نزدیکی‌ها و دوستی‌ها فقط به دلیل رفع نیاز صورت می‌گیرد. البته رفع نیاز به معنای کلمه. اما گونه‌ای دیگر از دوستی‌ها   به سبب رفع نیاز آغاز می‌شود اما با ایجاد صمیمیت ادامه می‌یابد. صمیمیت، عجب واژه غریب و سنگینی. بار معنایی این واژه آنقدر بالاست که با اندکی توجه می‌توان به عمق سنگینی آن پی برد.

وقتی دو انسان صمیمی می‌شوند، یعنی به نقطه اوج درک متقابل رسیده‌اند. اصلن با درک متقابل است که صمیمیت پیش می‌آید در غیر این صورت که صمیمیتی زاده نمی‌شود که ژرف گردد. درک متقابل یعنی دیگری را دیدن، سنجیدن، یعنی عیار گرفتن اما این همه‌ی درک متقابل نیست،‌ اگر طرف مقابل تو این کارها را برای درک متقابل نکند دیگر درک یک سویه می‌شود نه متقابل!

انسان متغیریست که با شعور زندگی می‌کند. شعور در تعاریف علمی از دو رکن تجربه و دانش پدید می‌آید. تقریبن بر هیچ کس پوشیده نیست که هر دوی این پدیده‌ها متغیرند. به همین دلیل ماهم متغیرهایی هستیم که به عمر آلوده شده‌ایم در راه زندگی، این متغیر مجبور، مسیرش را با هم نوعان خود می‌گذراند. بدیهی است در برهه‌ای از عمر مابا کسی احساس صمیمیت کنیم اما با گذشت زمان از او دور شویم. چرا؟ چون ارزشهایمان عوض می‌شود. ارزشها ممکن است به فراخور تجربه تغییر کنند. حال اگر ارزشهای تو تغییر کنند اما دوست صمیمی تو اینگونه نباشد چه؟ بله شکاف از همین جا آغاز می‌شود. همین تفاوت نگرش به ارزشها جدایی را لاجرم می‌کند.

اما آیا دوستان یکرنگ و صمیمی از خود گذشتگی ندارند؟ آیا نمی‌توانند ارزشهای تازه به دست آمده را  زیاد در صمیمیتشان دخیل نکنند به خاطر دوستیشان؟، پاسخ در بطن پرسشهاست (به خاطر دوستیشان ارزشها را کمرنگ کنند) آیا ارزشها مهمترند یا دوستی‌ها؟ مطمئمنن هر کدام قوی‌تر باشند دیگری را از بین می‌برند یا کمرنگ می کنند.

عجب موجود عجیبی است انسان، 900 گرم مغز، میلیاردها سلول خاکستری و اینهمه صغراکبرای گوناگون، معتقدم انسان در تنهایی عجیبی به سر می‌برد هیچکس آنطور که باید دیگری را خوب نمی‌شناسد، همه موجودات ناشناخته‌ایم که درکنار هم زندگی می کنیم. ممکن است سال‌ها با کسی زندگی کنی، دوستش بداری (حتمن هم جنس مخالف نباشد) اما در شرایطی خاص حرکتی از او سر بزند که اصلن توقع آنرا نداشته باشی، گاهی حتا کلمات هم نمی‌توانند منظور و خاست واقعی تو را به دیگران بفهمانند.

به دنیا می‌آییم، زندگی می‌کنیم،‌ تجربه می‌کنیم، می‌آموزیم، موفق می‌شویم،‌ شکست می‌خوریم، پیر می‌شویم و می‌میریم در تمام این مراحل تنهاییم در عین حالی که در تمامی مراحل کسی یا کسانی درکنارمان هستند.

اصلن با شروع این دست‌نوشته نمی‌خاستم به اینجا برسم، فقط می‌خاستم درباره روابط‌ میان آدم‌ها بنویسم. اصلن نمی‌دانم چرا به مرگ  رسیدم. می‌خاستم بگویم که در دنیای امروز صمیمیت کیمیاست. چرا که کسی فرصت درک دیگری و شناخت از او را ندارد. یا تنبل است که نمی‌خاهد دیگری را بفهمد یا آنقدر خودخاه که فقط می‌خاهد دیگران او را بفهمند و شرایط او را درک کنند؛‌ از هم دور می‌شویم چون درک متقابل نداریم چون هرکس برای خودش رنگیست،‌ دنیایی با مردم رنگارنگ.

مهمتر اینکه ریا می‌کنیم نقاب به صورتهایمان می‌زنیم و خود واقعیمان را پشت آن قایم می‌کنیم و گاهی خودمان را پشت آن گم می‌کنیم. صدها نقاب هرکدام برای مجلسی خاص خودش.

نمی‌خاهیم واکنش واقعیمان را در قبال رفتار و حرکات یکدیگر بروز دهیم، مخفیانه ریا می‌کنیم و همه چیز را خوب جلوه می‌دهیم،‌ در حالی که در درون از طرف مقابلمان می‌رنجیم و رنجش گام نخست به سمت دور شدن از یکدیگر است.

نور ، عشق ، معرفت

به حضرت حق تضرّع می کردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و هم صحبت کن،به خاب دیدم که مرا گفتند: تو را با یک ولی هم صحبت کنیم.گفتم: کجاست آن ولی؟شب دیگر دیدم گفتند: در روم است.!

شمس آن ولی خدا را همراه با شاعری بی همتای در وجود مولانا کشف کرد.

این در ششصد و بیست و چهار ه . ق رخ داد

وی سخن شناس بزرگی بود.دست بر روی آن کان گوهر نهاد، شمس مولانا رابه سرودن شعر وامی داشته و بیهوده نیست مولانا آن غزلها را به شمس نسبت می دهد و عطرناک ترین گل های نیاز را نثار شمس می کند و درخشنده ترین مرواریدهای صفا را در پای او می ریزد.

مولانا پیش از آشنایی با شمس چیزی ننوشته بود. مصاحبت با او تحولی شگرف در زندگیش پدید آورد.

او سلطان عشق است امّا این عشق مخالف عقل الاهی نیست. او عاشق نور است نوری که روشناییش معرفت و گرمایش عشق است.

بیا تا عاشقی از سر بگیریم                              جهان خاک را در زر بگیریم

کمینه چشمه اش چشمیست روشن                    که ما از نور او صد فر بگیریم

 

این نوشته در حالتی خاص به همراه گوش دادن به اثر سماع تنبور(گروه شمس و علیرضا قربانی) نوشته شد.                                                   91.3.18           

«حلقه‌ها»

«حلقه‌ها»

در دنیای امروز فوتبال، موفقیتهای یک تیم حرفه‌ای از فاکتورهای فراوانی نشات می‌گیرد. این فاکتورها به صورت مستقیم و غیرمستقیم در عملکرد نهایی تیم که همان نتیجه‌گیری در مستطیل سبز است تاثیرگذار است. همانطورکه یک بازی 90 دقیقه‌ای فوتبال را می‌توان تحلیل کرد و از این تحلیل‌ها پی به نقاط ضعف و توانایی یک تیم برد. با تجزیه و تحلیل عملکرد کلی یک باشگاه فوتبال هم می‌توان نقاط ضعف و قوت آنرا بررسی کرد.

اگر زنجیره موفقیت یک باشگاه توانمند و خوب را مد نظر قرار دهیم به سه حلقه کلی و اساسی مدیریت، گروه فنی و بازیکنان خاهیم رسید. البته می‌توان گفت تمامی تیمها شامل این سه حلقه می‌شوند ولی وجود این سه حلقه کلی که هر کدام شامل جزییاتی هستند در تمامی تیمها تبدیل به زنجیره موفقیت نمی‌شوند.

بلکه برآیند مثبت این سه حلقه زنجیر، موفقیت یک تیم را بیمه می‌کند.

در بیشتر باشگاه‌های بزرگ جهان بحران رخ می‌دهد که خود را به شکل عدم نتیجه‌گیری در بازیها نشان می‌دهد. گاه دامنه این بحران به راس هرم یک باشگاه هم سرایت می‌کند و عامل تغییر مدیریت و مدیران بالا‌دستی یک باشگاه می‌شود. مهمترین مساله در چنین شرایط بحرانی، واقع‌نگری مدیران نسبت به درک درست از زنجیره موفقیت تیمشان است. بدین معنی که آیا این سه حلقه اصلی، درست و در راستای یک جهت حرکت می‌کنند؟ یا برآیندی منفی در خلاف جهت یکدیگر دارند؟

با بروز بحران در برخی تیمهای بزرگ جهان و عدم نتیجه‌گیری، مدیران به سرعت کوشش در تغییر کادر فنی نمی‌کنند. کاری که در کشور ما به محض اینکه تیمی نتیجه نمی‌گیرد صورت می‌گیرد. از آنجایی که در فرهنگ ما کار گروهی معنا ندارد و با نتیجه نگرفتن یک تیم همه‌ی کاسه کوزه‌ها سر مربی خرد می‌شود اولین کسی که در ورزشگاهها بد و بیراه می‌شنود مربیست. در صورتیکه شاید در بیشتر این بحرانها و عدم نتیجه‌گیریها او مقصر شماره نخست نباشد.

هواداران سرمایه‌های اصلی تیم‌اند. این در کشورهای پیشرفته فوتبال یک شعار نیست. چرا که درصدی قابل توجه از فعالیت‌های اقتصادی یک باشگاه در گرو حمایت آنهاست. به همین دلیل باشگاه‌ها  سعی در بالابردن درک فنی و درک استراتژیک هواداران دارند. اما در کشور ما این کار صورت نمی‌گیرد. به همین دلیل هوادار نمی‌داند وقتی تیمش نتیجه‌ نمی‌گیرد باید چه کند؟ علیه چه کسی موضع بگیرد؟ و به کدام حلقه از سه حلقه یاد شده کمک کند که خود را بازپروری کند تا روند تیمی رشد کند؟

هوادار در اینجا یاد گرفته اولین علت ناموفق بودن تیمش را مربی بداند، بعد مدیرعامل و هیچگاه پا را از این فراتر نگذاشته در حالیکه به علت داشتن فوتبال دولتی شاید سرنخ دست مدیر دیگری باشد.

امیدواریم در مقاله‌ای دیگر اهداف استراتژیک آغاز فصل فوتبال را به جهت بالابردن دانش فنی هواداران فوتبال بررسی و ارزیابی کنیم.

زندانی بدون دیوار

زندانی بدون دیوار


بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد
یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. 

امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند»

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود

 چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟