پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

در ره منزل لیلی

فکر کن خورشید را با همه ی گرمایش در آغوش گرفته ام، اصلن فکر کن ماه را یک تنه با این دستانم به زمین آورده ام، من همه ی این کارهای محال را در نوشتن، جایی که کاه را چون کوه در قواره ای حجیم باز می نمایی و آنچه را که به دست توست خلق می کنی یافته ام.

نواختن شیرین است. دلنشین است. خصوص اگر بداهه باشد. در اوج، آن شهود را می توان یافت، جایی که تمام داشته هایت، تمام جهان بینی ات، تمام عشقت را دستان به دستان با زخمه بر سیم ساز می نشانی  با خودش می بردت به دنیای توازن و هماهنگی، جایی که الحان، تسکین شور درونت می شوند.

امّا نوشتن خلق است در اوج سکوت در تنها ترین نقطه ای از هستی که یک انسان می تواند آنجا باشد. آنگاه است که می سازی در کلمات، نقش می زنی، جان می بخشی کسی را که پیش از این از عدم بوده و هر چه از ژرفای جانت جریان بگیرد برای مخاطب هستا تر جلوه می کند.

کیست که راسخلنیکف را باور نداشته باشد؟! کیست که وجود آنا کارنینا را نفی کند؟! یا گل محمد کلیدر و بارانِ مدار صفر درجه را خیال بپندارد؟

تمام این کارها با ایمان به چیزی که باورش داری میسّر است. با عشق به انسان با عشق به اینکه ادبیات می تواند ناجی انسان باشد می نویسی، اگر نه، با منطق منغعت طلب سوداگرایانه، نوشتن و هنر هذیانی است که ذهن تب زده ی دیوانه وشی سالم نما از خود بر جای می گذارد و به هیچ نمی ارزد الّا تمسخر!

من ایمان دارم به ادبیاتی که فصل مشترک انسانهاست به ادبیاتی که هزینه ی جامعه ی در حال گذار را اندک می کند.

من خورشید را با تمام گرمایش می بوسم و ماه را هر روز بر دوش می کشم و مثل سیزیف بر نوک قلّه ی قاف می دوزم. من به واژه ها پناه آورده ام از ایمانم.!


                                              م. ر. الف.   بهمن ۹۴

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

اینکه از ژرفای وجود، هنری را دوست داشته باشی و از ممارست و‌تمرین برای نیل به کمال آن هنر ابایی نداشته باشی و‌ رنجش را بپذیری، وجودت را جلا می دهد. برای کسی که خود این گفته ها را تجربه کرده مثل روز روشن است ممارست، اندیشیدن و در حال و هوای هنر مورد علاقه بودن، راه هایی را برایت می گشاید و دریچه هایی را بر تو عیان می کند که جز به رشد ختم نمی شود. به دیدن از زاویه ای دیگر

کاز و فعالیت هنری به شکلی که بتوانی با تولید هنری، مخاطب را به آرامش درونی و گاهی طغیان در برابر نا ملایمات رهنمون کنی ، همتی بلند و عشقی خارج از حد می خاهد که در غیر این صورت رنج و تقلای تمرین و تمرین و تمرین ، ریسمان نحیف وصلت را می درد.

این روزها مژده ی وصل دردانه ای که حاصل هنر دست هنرمندی بزرگ و شناخته شده و نیز حاصل روح لطیف و از خودگذشتگی رفیقیست که با نوع نگاهش هم زندگی خیش و هم روزگار مرا رنگی دگر بخشید، شبم را چون روز، روشن و پر جنب و جوش ساخته

جالب است. نطفه ی دردانه ام در زمستان بسته شده، همان فصلی که تا پیش از این دوستش نمی داشتم اما از شما چه پنهان آن بخت نا آرام دارد زیبایی هایش را به رخم می کشد. حالا دی و بهمنش را می ستایم و نیک تر این که روزگار وصالش  را به گاه بهاران و در ماه شورانگیزی های من یعنی اردیبهشت بشارت داده اند. چه قندی در دلم آب می شود وقتی این سطور را می نویسم

حالا فقط یک آرزوی بزرگ دارم که مشغول به ثمر رسیدنش هستم و دو خاسته ی بزرگ دیگر که این روزها به رسیدنشان سخت امید بسته ام

عزیزان جان،شک‌ ندارم دعای شما مرا به ساحل امید و وصل خاهد رساند پس آن را از من دریغ نکنید.

                                                 روزگارتان شیرین و گوارا

                                                  محمدرضا الف.   دی ۹۴

-عنوان، مصرعی از جناب حافظ


ما انسان ها

روزگاری اجداد پارینه سنگیمان تمام هم و غمشان این بود که بر طبیعت و اقتدارش فایق آیند تا بتوانند زندگی را جالب تر و راحت تر دنبال کنند. حالا اما انسان مدرن به لطف تکنالوجی  پا گذاشته است بیخ گلوی طبیعت و دارد تا آنجا که می تواند فشار می دهد باز هم برای آسایش بیشتر.

شهردار تهران می گفت: سالانه هشتصدهزار تن آلاینده های گوناگون هوای تهران را می آلایند، تقسیم کنید به سیصد و شصت و پنج روز و جمعش کنید با پدیده ی وارونگی هوای زمستانه ی تهران که هیچکس دلیلش را نمی داند یا اگر می داند نمی گوید.!

هر سال در زمستان تهران خودش را زیر جل چرک و کبره بسته ای می کشد که دولت  چاره اش را فقط در تعطیلی می بیند. بعد که  هوا کمی بهتر می شود، همه فراموش می‌کنند و دیگر هیچکس به صدا و ندای فعالان محیط زیست گوش نمی دهد.بساط چه کنم تعطیل می شود تا بار دگر سال دگر.

محمد اینانلوی عزیز فعال محیط زیست، مستند ساز، مجری و گوینده ی توانمند کشورمان هم که دیگر بینمان نیست. مردی که به علت شخصیت قوی  و آرامش مثال زدنیش  دوستش می داشتم. یکبار در مراحل پایانی ساخت مستند "یزد شهر بادگیرها" به واسطه ی دوستیم با کارگردان آن و مشاوره به او پیش آمد که از نزدیک با جناب اینانلو هم صحبت شوم، از هر دری سخن گفتیم و آخرش ختم شد به موسیقی که متوجه اطلاعات خوب وی از موسیقی فاخر شدم. بعد در مورد زاغ زرد صحبت کردیم از تیره ی کلاغ ها که بسیار کمیاب است و فقط دز بخشی از کویر ایران یافت می شود و ایشان برای نخستین بار اینگونه از پرنده را شکار دوربین خود کرده.

روانش شاد.

طبیعت یا همان محیط زیست، گناه نکرده که پذیرای موجوداتی مثل ما شده. زمین میلیاردها سال عمر کرده و پدیده های نابودگری مثل واقعه ی شهاب سنگ چیکسولاب را پشت سر گذاشته پس جان سخت تر از آن است که ما ویرانه اش کنیم. اگر فعالان، هنرمندان و دوستداران طبیعت فریاد ای وای برآورده اند همه اش به خاطر آینده ی تیره و تار خود ما موجودات دوپا و دیگر جانداران است که از بد حادثه با جنبندگانی صاحب اختیار و هوشمند! مثل ما هم سیاره اند.

کمی‌کمتر زباله درست کنیم(اگر فکر کنیم چیزهای بهتر از زباله می آفرینیم)، چراغ کم تری روشن کنیم، هوا را آلوده نکنیم، از دولت بخاهیم که آلودگی هوا را جدی بگیرد چه می شود یکی از مطالبات ما از دولت آینده به صورت جدی همین باشد؟


                        م.ر.الف

                       ۹۴/۱۰/۱۳

دکتر یا عمله... چغندر یا لبو!

در جامعه ای که خشونت رفتاری افراد حتا با خودشان هم عیان و هر روزه است، با تحصیلات و بی تحصیلاتش بدون‌در‌نظر گرفتن ماهیت انسانی شان تبدیل به هیولاهایی می شوند که هر حیوان درنده خویی به آن ها شرف دارد.

«» اپیزود اول:

زمان: پیش از انقلاب ۵۷، 

مکان: تهران

دکتر جراح چند روز پس از عمل جراحی دستور ترخیص  مریضش را می دهد. مریض به دلیل عدم تمکن مالی قادر به پرداخت هزینه بیمارستان نیست. دکتر محمد علی ح جراح وی، ماشینش را می فروشد و در اقدامی انسانی با پول آن بیمار را ترخیص می کند.!

«» اپیزود دوم:

زمان: سال ۹۴

مکان: تهران

دکتر الف پ انکولوژ یکی از بیمارستان های تهران، با ضربات چاقوی فرزند هفده ساله ی یکی از بیمارانش به قلب وی جانش را از دست می دهد و فرزند خردسالش برای همیشه یتیم می‌شود.!

«» اپیزود سوم:

زمان: سال ۹۴

مکان: اصفهان

در خمینی شهر اصفهان که پیش از این نامش همایون شهر بود. کودکی چهار ساله را به بیمارستان می رسانند. چانه اش جراحت برداشته. دکتر پس از معاینه شروع می کند به بخیه ی چانه ی کودک، کار تمام می شود. مبلغ ویزیت و جراحی دکتر یکصد و پنجاه هزار تومان است. خانواده ی کودک توان پرداخت این مبلغ را نداشته اند. دکتر در اقدامی وحشیانه کودک را به اتاق جراحی  باز می  گرداند و شروع به باز کردن بخیه های چانه ی کودک می کند تا کودک به همان حالت اول بازگردد.!


چه به سرمان آمده؟ سکولاریسم تا بن دندان جامعه را گرفته. چیزی که معنا ندارد شرافت انسان و انسانیت اوست.

هنوز دکترهای زیادی را می شناسم که وجودشان برای بشریت غنیمت است که ای کاش می شد از جان من کم خاصیت کم شود تا آن ها بیشتر در خدمت انسانیت باشند.

آقای دکتر خمینی شهری می توانی در تنهایی با خودت نجوا کنی: دکتر قریب آسوده بخاب که ما بیداریم.

تهران هفت صبح از این زاویه

فکر می‌کردم پاییز امسال زمهریرتر از آن چیزی باشد که توان  مقابله با آن را داشته باشم اما این روزها که پس از مدت ها هفت صبح تهران را می بینم نشانی از سرمای بی پیر و خشک‌ صبحگاهی ندارد.

دیروز مابین قدم زدن هایی که کنار فواره های افشان داشتم به این فکر می کردم که اگر رییس جمهور ایران هم برود مسکو نصف شهر را برایش قرق می‌کنند؟! یا فقط این کار و‌کسب و درس و دانش و زندگی ما تهرانی هاست که به فدای سر جناب پوتین می شود؟!

یادم افتاد از زمانی دور یعنی پس از فروپاشی سی سی سی پی یا همان اتحاد جماهیر شوروی و حتا پیش از آن، این نخستین باریست که مقامی در این حد بلند پایه به تهران سفر می کند.تهرانی که جو آن برای پوتین بهار است.

بعد فکر کردم مایی که داعش زیر سرمان است و همین بغل گوشمان نفس می کشد و هی می رود فرانسه و بلژیک و اسپانیا و اروپا را بمب می گذارد و جو نظامی امنیتی را می چشند مردم در ناز و نعمت شهرهایش،  چقدر مثل سگ از نیروهای امنیتی ایران می ترسد که غلط می کند بیاید و در تهران بخاهد خرابکاری کند.

یا شاید می داند این مسجد جای ... زیدن نیست چون اینجا ترقه را با موشک پاسخ می دهند و با خاک یکسانشان می کنند و دودمانشان بر باد خاهد شد اما اروپا مامن خودشان است و نطفه شان از آنجاست.!

این است که باید ممنون این امنیت باشیم، بگذریم از این که خودمان یک چیزیمان می شود و جامعه را برای همدیگر نا امن می کنیم(ما چقدر بدیم و نمی دانستیم!)

کوتاه کلام اینکه داعش دیر یا زود مضمحل می شود و بیشتر از نامی از خود باقی نمی گذارد مثل طالبان، اما کثافت کشتار بی رحمانه ی آن ها، چه در منطقه یا در خود اروپا دامن پدید آورندگانش را می گیرد اگر خرشان را نچسبد.

هر چند برای آن ها جان مردمان فرودست خاورمیانه ای بی ارزش است و حتا هنرمندانش فقط بلدند ترور‌ و‌ مرگ انسان های مدرن و از دست خودشان  را به یکدیگر تسلیت بگویند و ابراز تاسف کنند و انسانیتشان یک شبه قلمبه شود زیر گلویشان و دوباره جای حقوق بشرشان درد بگیرد

... بگذریم

هوای تهران این روزها آفتابی شده، خیلی سرد نیست و حالا حالاها هم بارندگی نداریم پس می شود بدون پوتین و با کفش راحتی هم سر کارمان برویم البته اگر تهران را به خاطر پوتین قرق نکنند.

                                                                  آذر۹۴

هرگز!

رو به افق در غروبی مه آلود نشسته ام و خودم را می بینم که از دور در میانجای جاده  مثل یک سامورای شمشیر شکسته و خسته نزدیک می شوم. چهره ام خاک آلود و در هم است با سربندی سپید که چین پیشانی ام را مستور نگاه داشته.

دورادور دست بلند می کنم و سلامش می دهم. با نگاهی از سر بی میلی و دهانی باز و لبهایی داغمه بسته از تشنگی نگاهم می کند. لباس هایش جا به جا خونی و‌غبار آلود است کلاه خودش به دست پیش می آید.

می اندیشم این من، این من بازگشته از نبرد، تنها بازمانده ای ست از تمام جنگ های نا برابر نیاکانم.

این من، روح سرگردانیست از یک جنگجوی خستگی ناپذیر که دمی در وجودم اطراق کرده و گاه آنقدر از او بیگانه و دورم که از اندکی هم صحبتی با او مذایقه می کنم.

.

.

.

روی‌صندلی ننویی چوبی از بلندای تراس خانه ای بی خشت و‌گل، یک لیوان چای در دست رو به افق نشسته ام و از آخرین همنشینی شبانه اش در شبی بارانی و سرد که دانه های آب مثل مروارید بر پهنای جاده می ریخت، همچنانکه از دور در میانجای جاده نزدیک می شود این جمله اش را به یاد می آورم که با صدایی خش دار و مردانه که غمی ژرف در آن خانه کرده گفت: هرگز پیش از مبارزه تسلیم نمی شوم حتا اگر تاوانش جانم باشد.

.

.

.

باید برخیزم و بروم برایش چای بریزم در این غروب مه گرفته



                                                                         آبان۹۴

رج می زنم

زندگی این روزها  پیچازه است.سیاه وسفید، سیاهش خرده حساب های روزگار است و سپیدش را خودم رج می زنم تار در پود.

صبح های بارانی را با برف پاک کن از تصویر شره شده ی کف خیابان به وضوح بی تشویش آغاز می رسانم و ظهرها صبحانه و ناهار را یکجا به مقصد تا خاب در می ربایدم. عصر، طعم چای تازه دم می دهد وقتی دیوید لاج زیر چراغ مطالعه منتظر تورق است وکنارش  احمد محمود روی مدار صفر درجه آرام و سر به زیر به مواجهه می طلبدم.

مجالی باشد اگر قلم روی کاغذ می لغزد و راحتم می کند از من درون خیش

تمام هفته ی پیش رنگ رآلیسم (سبزه ی مورد) شهلا پروین روح را گرفته بود و ناتورالیسم (عروسک) چوبک که نوشتم استاد سر نوشت محتوم (خاکستر نشین ها) را که ساعدی برایشان تصویر کرده ندیده و چند ضعف دیگر را و روایت چوبکی‌را محمودی فرض کرده

زخمه هایی که در سوسوی چراغ، بر تن تار می‌ نشینند را گوشی محرم می شود که از هر جا می آغازم به سه گاه و همایون می رسم مثل بن بستی که راه به جایی ندارد.

و تمام این می شود سپیدهای پیچازه که سیاهی و تلخی روزگار را مثل شیر می ماند برای قهوه وقتی مزاجت تحمل این همه تیرگی و‌تلخی را نداشته باشد.

زندگی این روزها سپید و‌سیاه پیچازه است و من تارش را با پود در هم می تنم.


                                                                                                                                                                          م.ر.الف  آبان ۹۴

چند نکته

الف )علت اینکه دایناسورها از بین رفتند این یود که نتوانستند با شرایط جدید کنار بیایند. یک رآلیست موفق جبر حیات را می پذیرد پس لطفن دایناسور نباشید.


فیلم خوب ببینید وبا شخصتهای  آن همذات پنداری کنید. فیلم خوب دیدن باعث گشایش ذهن و دریافت سیگنال های ادراکی موثر می شود.جناب مستور می گفت: برای نویسنده ی داستان فیلم دیدن مثل کتاب خاندن مهم است.

فیلم stoker اثر پارک جان ووک کره ای زیبا بود.

Breath کیم کی دوک هم مثل بقیه ساخته هاش عالی بود.

موسیقی برای کسی که‌دوست دارد زندگی را با نظم و ریتم دنبال کند از نان شب هم واجب تر است، پس موسیقی خوب را جدی بگیریم، یک از عوامل اضطراب، افسردگی و‌بی حوصلگی ها گوش ندادن به موسیقی خوب و‌هماهنگ نشدن با ریتم طبیعت است.


ب)و در آخر اینکه وقتی دو گوش داریم و یک دهان یعنی که بیشتر از گفتن باید شنید(مغالطه ی زیباییست) سکوت کردن و شنیدن باعث اندیشیدن بیشتر می شود. پس لطفن کرگدن باشید.(حنجره ندارد)

نو وار

جنگ بد است. بد است . بداست و حاصلش جز ویرانی و تباهی نیست.

جنگ نوباوگان را یتیم، نو عروسان را بیوه و مادران را داغدار می کند.

جنگ رویاهای جوانی را چون کابوسی هولناک در می رباید و برای بسیاری آینده را عقیم می کند.

بی شک آنکه در ستایش جنگ می گوید، دیوانه ای است که اگر نَسَبش به نرون یا چنگیز نرسد، روانش وامدار آنان است.

این مرز و بوم در گردش روزگاران، جنگ های زیادی را دیده. تاخت و تازهایی که مردمش را مقهور و بیمناک خود کرده و ای  بسا باعث شده صدها سال بیگانگان بر این دیار حکمرانی کنند. اینکه این بیگانگان وقتی آمدند همچو یوز و دد بیابان، وحشی بودند و وقتی دستشان از این آب و خاک کوتاه شد به مدد فرهنگ ایرانی و نخبگان و دانشمندانش، صاحب دیوان و آداب و علم و معرفت  شده بودند نوشتاری جدا می طلبد. ناگفته نماند که پسله ی همین بیگانگان شد قاجاریه که فتحعلی شاه(اسم این بشر با کُنش مردانه اش در تنافر شدیدیست) زن باره اش نیمی از ایران را به باد داد.

باری

کمتر از چهل سال پیش در چنین روزهایی باز، متوهّمی دیوانه که مثل بادکنک بادش کرده بودند، رویای سردار قادسیه بودن داشت که جوانان برومند و سلحشور مان این رویا را برایش به کابوسی دهشتناک بدل کردند.

این جنگ می توانست زودتر به پایان برسد و ضررهای کمتری داشته باشد که نشد.!

به هر روی بر خودم وظیفه دانستم که با این نوشته یادی کنم از همه ی آنان که بالاترین داشته شان یعنی جان خود را فدای ایران و ایرانی کردند و بی ادعا، مردی و مردانگی را جلایی تازه بخشیدند.

یاد همه ی کشته شدگان جنگ ایران با عراق زنده و نام همه ی آسیب دیدگان جنگ پر آوازه باد.

این جنگ به ما ایرانیان چیزهای زیادی آموخت هر چند که شوربختانه میخ کج برخی را محکم تر کردامّا جهان چهره ی جدیدی از ایرانیان را دید و پایمردیشان را سنجید.

امید که هیچگاه دیگر میهنمان درگیر توهّم ابلهی مسخ شده که گاه در لباس خودی بر طبل جنگ می کوبد نشود  و ما ایرانیان بتوانیم در صلح و آرامش خودمان را در زمره ی بهترین ملل جهان نظاره کنیم چنانکه در دیرباز بوده ایم.


                                                                                                                                                           م.ر.الف     1394/6/31      


نوشتن...

بارها بعد از نوشته ای به خودم گفته ام این بار پیش از اینکه کاغذ و قلم را انتخاب کنم برای نوشتن، از کامپیوتر کمک می گیرم و در نرم افزار وُرد شروع به تایپ می کنم. امّا نمی شود! اصلن نمی شود. انگار وقتی با قلم و کاغذ می نویسم واژه ها جان می گیرند، همین نوشتن باعث آرام شدنم می شود. خودش راهبریم می کند که چگونه ادامه بدهم. وقت هایی که داستان کوتاه یا ادامه ی داستانی می نویسم آنقدر واژگان و رخدادهای داستان با سرعت جلوی چشمم رژه می روند که خودکار و مداد هم کم می آورند. بعضی وقت ها آنقدر نوشته ها خرچنگ قورباغه می شوند که خودم هم در بازخانی  آن ها دچار مشکل می شوم، حالا فرض کنیم که بخاهم در همین حالات تایپ کنم. فکر کنید نیمه های شب خاب آلود در تاریکی محض بلند شوی چیزی را که در آنی به ذهنت هجوم آورده ثبت کنی و نخاهی  با قلم و کاغذ این کار را بکنی، شک ندارم که اگر با تکنولوجی  طرف شوم در کسری از ثانیه منصرف شده و به ادامه ی خاب فکر می کنم.

اینجا گوشه ی دنج من است. میز کار من، دفتر باز سمت چپ، دفتر مربوط به داستان" تراژدی..."است که علارغم نوشته شدن در انتظار حوصله ی من برای تایپ و پست کردن است. آنطرف کنار کتابخانه ی رومیزی عزیزم، نوشته های دیگر تلنبار شده اند. کتاب های طبقه ی بالا از سمت چپ تا جلد نارنجی کتاب "قدرت و جلال" گراهام گرین، کتاب های در نوبت خاندن هستند. مدّتی است که روی آورده ام به خاندن کتاب های پی دی اف و الان "هرگز رهایم نکن" کازو ایشی گورو را می خانم و همچنان در حیرتم که چرا سایت آمازون این کتاب را جزو صد کتابی که پیش از مرگ باید خاند گذاشته.

کاش اینقدر که علاقه به نوشتن داشتم حوصله برای تایپ کردن داشتم.