پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

یک اتفاق ساده!



یک چیزهایی هست همیشه که درباره اش اندیشیدن جرات می خاهددرون توست با توست امّا به آنها نمی اندیشی

یک چیزهایی هست همیشه که نمی توانی بازگو کنی به هیچکس....حتا خودت هم نمی توانی زیاد به آنها بیاندیشی یادآوریش به همت می ریزدو احساس خلآ می کنی!

قبولشان کردی یا نتوانستی با آنها کنار بیایی امّا به چگونگی آنها نمی اندیشی!

کسانی هستند که به تو خیلی نزدیکند با تو اند در تو جوانه کرده اند روییده اند امّا اینها را حتا به آنها نیز نمی توانی گفت!

اسرار همینها هستند. همینها هستند که تو را به تو می شناسانند امّا به محض اینکه بازگوشان کنی تو دیگر تو نیستی و خود را در دیگری به اشتراک گذاشته ای

راستی ما با این چیزها چه می کنیم؟ با اینها که می دانیم و نمی توانیم به کسی گفت و گاهی خود نیز یارای اندیشیدن به آنها را نداریم اینها گاهی مثل خوره درون ما را می جوند می خورند پوکمان می کنند چنانکه با تلنگری در هم می شکنیم فرو می ریزیم و تا دوباره بنا شدنمان زمانی چند گیج و گولیم.

همیشه اسرار از پی ماجراجویی زاده می شوند از پی کشف تازه ها از پی کشف یک احساس نو و گاهی از پی یک رخداد یک تصادف ساده

ما با اسرارمان چه می کنیم؟!

                      

                                                                                      م.ر.الف

                                                                                     92/6/16  

هیچ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.