می خاهم اگر بشود از کسی بنویسم که از "زمستان" نوشت و در تابستان رفت. از کسی که تاریخ و سیاست را دستمایه ی آثارش کرد. اویی که "پوستین کهنه اش" را در "زمستان های ناجوانمردانه سرد"سیاسی و غارت های ددمنشانه ی اهریمنان این خاک کهن، تنها داشته ی سرزمینش می دانست که موهبتی بود بر اندوهِ ستمِ رفته بر این مردمان.
از اخوان نوشتن ، حتمن کسی محیط تر از من می خاهد بر ادبیات این مرز و بوم، کسی چونان استاد شفیعی کدکنی.
اخوانی که میراث دار یوشیج بود و بزرگترین شاعر همروزگارمان در زنده کردن سبک کهن خراسانی. کتاب ارغنونش خود به تنهایی گواهیست بر احاطه ی بی نظیر وی به انواع شعر از قصیده و قطعه و مثنوی و مستزاد و رباعی تا نوخسروانی ها که او دوباره از بطن ادبیات زنده شان کرد. اخوان، مکتب شعر خراسانی را در قالب نیمایی نشاند و زبانی حماسی، آهنگین و روایت گونه در اشعارش پدید آورد. شعر "زمستان" اش گواهی این ادعاست.
بیست و پنج سال پیش در چهارم شهریور سال شصت و نه، خورشید حضورش غروب کرد و زان پس در آثارش تا ابد زنده است. یادش جاودان.
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژندهپیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودانمانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود
جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانهی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخنگفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن میگفت
همچنین دنبال کن تا آن پدرجدّم....
که در شش ماه شش بار با کُلت برادرت به سبک رُلت روسی خودکشی کرده باشی که هر بار ماشه بر پوچِ قرقره ی گلوله ها چکانده شده باشد که سی و دو قرص آسپرین را در یک بطر ویسکی حل کرده باشی و شبانه همه را یکجا به کام کشیده باشی که صبح مرده باشی ولی از هر روز سرحال تر برخاسته باشی که دکتر گفته باشد به شکل معجزه آسایی قرص و الکل اثر هم را خنثا کرده اند که از فرط ملال و اندوه زندگی در استخر مدرسه ای که پدرت مدیر آن است خود را پرت کرده باشی و لی نجاتت داده باشند. بعد به این فکر کنی که این زندگی نیست که به معجزه ای نیازمند است برای تو، بلکه این فرآیند مرگ است که دستانش را چون جذامی ای نیازمند به سمت معجزه دراز کرده است.
و چاره ای نیابی جز نوشتن. بنشینی بنویسی و بنویسی و بنویسی و حاصلش بشود "قدرت و جلال"(power & glory) یا بشود "کنسول افتخاری" امّا با این همه نوشته های ژرف و عمیق بگویی من تنها چیزهایی نوشته ام برای سرگرمی مردم
که بگویی بعد از نوشتن هر کدام از این ها فکر می کرده ای تنها خاننده ی آثارت خودت باشی و بس!
باز چاره نیابی تنهایی و درد درون را و دست بیازی در بُن عشق های زود گذر به زن ها و دخترکانی که یک هفته ای به تو می گویند"عشقم" و ما حصل این سرسپردگی ها با خوبترینشان بشود تنها یک دختر و بعد بگویی این ها که آمدند و رفتند چون آب نمک بودند برای مردی تشنه.
بعد در ادامه و در اوج افتخار و بزرگی با فروتنی بگویی من جمع اضدادم در من همان اندازه که عشق به زندگی هست ملال بودن نیز سنگینی می کند. من به اندازه ی تمام ایمانم شک دارم و فکر می کنم قدّیس و گناهکار می توانند در یک صف شمرده شوند و این تمام دلیلت برای نوشتن" قدرت و جلال" داستان همان کشیش بیچاره ای که یک ایالت پلیس دنبالش بودند تا تیربارانش کنند و آخر، سرِخود را پای وظیفه ی معنویش داد.
همان کشیش یکسره مستی که بزرگترین گناه خود را خابیدن با یک زن و فرزند دار شدنش از او می دانست و وقتی تیربارانش کردند از تمام دنیا فقط همان دخترک برایش مانده بود که آن هم حتا دو روز پشت سر هم کنارش نزیست.
گراهام گرین نویسنده ای ست که تمام قد در برابرش می ایستم و به احترامش کلاه از سر بر می دارم برای او که گفت: تمام نوشتن های من فقط برای این است که مردم کمی به عدالت بیاندیشند. برای او که سفر و نوشتن را برگزید به جای هر چیز دیگری و در تمام عمر نه چندان کوتاهش به هیچ کلیشه ی از پیش تعیین شده ای تن نداد و نوشتن را علاجی می دانست بر رنج بودن.
آخ اگر نامزدم بشود از سال دیگر پاییز وسط خیابان های شهر فریاد می زنم: به کوری چشم شتاء زمستونم بهاره!
مثلن وقتی زندگیت مثل لش بو گرفته ی مقتولی روی دستت باد کرده و دنبال جایی برای دفنش می گردی هیچ ابایی نداری از به مخاطره افتادنش!
لش متعفن را چه جلوی سگ بیاندازی بخورد بدرد با در باتلاق رهایش کنی بگندد. یا مثل آدم های خونسرد رهایش کنی تا ذرّه ذرّه آب شود. آب که نه... خوراک مور و مار لحظه ها.
بعضی وقت ها از ضعف در برابر چیزی به جرات کردن در اقدام به معکوسش میرسی مثلن از ترس ادامه ی زندگی و بی جراتی در برابر مسوولیت آن به جسارت خودکشی می رسی. اینجاست که ضعف و جسارت دو لبه ی تیغ جبر می شوند.
البته معکوس این هم هست. یعنی از ترس مرگ به ذلّت در برابر هر نوع زندگی تن می دهی و این شکل بیشتر رخ می دهد تا قضیه شکل اوّل.
راستش این است که برخی رخدادهای ناگوار آنچنان ضربه ای به روانت می زند که ذهن برای تحمّلش شروع می کند به عادی سازی آن
اینگونه می شود که برخی وقایع در بدو رخداد سنگین و حجیم می نماید. امّا این آدم که ما باشیم آنقدر شیک می تواند با این قبیل شوخی های روزگار کنار بیاید که گاهی اگر فقط کمی عار برایت مانده باشد می پُکی از تن دادن به این تجاوز به این کنار آمدن!
همه اش از جبر زنده بودن است شاید،یا ترس از مرگ
یعنی می پذیریم که زندگی همه جوره ما را بکند تا به زنده مانی ادامه دهیم!
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خیشتن برون آ سپه تتار بشکن
خدایا اگر گاهی مادرم را جای تو پرستیدم بر من خُرده مگیر دانلود کنید
-
بساط کهنه فروشهای شهر را یک به یک پاییده ام مگر دلی را که برده ای بیابم و بازپس ستانمش به ثمن بخس!
نبود.... نبود.
دیروز لا به لای اسباب یکی از همین خنضر پنضری ها تابلوی خوشنویسی شده ای یافتم زهوار در رفته و قدیمی مثل خودم!
با خطی نه چنان خوش و جوهری که بس آفتاب خورده بود به آب دهان مرده می مانست.
نوشته بود:شد ز غمت خانه ی سودا دلم "به خط کریم قلمی گردید سنه ی یکهزار و سیصدو بیست و هفت"
و قابش گرفته بودند. از پیرمرد بساط فروش پرسیدم: پدر جان مگر خانه ی سودا را قاب می گیرند؟!
نشنید... گفت:بردار ارزان است. پنجهزار تومن و من خریدم آن خانه ی غم زده را
________________________________________________________________________________
از هر چه می آغازم به تو می رسم
و از هر چه هجرت می کنم به سوی تو
مبین که لحظه هایم در صُلب سکوت می پَریشَند
درونم محشر کبراست از این همه نا کامی
غم ویرانگری چون شعله های آتش پر لهیب
خانه ی دلم را درنوردیده
شکوه هایم به گوش زمانه ی غدّار است
مکن با دیگری کاری که با من اینچنین کردی
م.ر.الف
از کودکی به موسیقی عشق ورزیده ام و نوجوانیم با آموختن آن شروع شد تا جایی که موسیقی تمام جوانی و گستره ی زندگیم را دربرگرفت.
بهترین لحظاتم را با دوستان و آشنایان صرف گوش فرا دادن و گاهی نواختن ساز کرده ام
این اواخر فکری در من متولّد شد آن را با دوستان در میان گذاشتم و مورد استقبال قرار گرفت.
آن فکر گشایش یک وبلاگ به منظور عرضه ی آثار و قطعات موسیقایی بود که به آنها گوش می دهم و مورد توجّه دیگران نیز قرار می گیرد.
لذا وبلاگ تَرَنگ را افتتاح کردم تا در خدمت شما و دیگر عزیزان علاقمند موسیقی باشم امیدوارم که در این راه همراهیم کنید.
انگار که ققنوس وار از میان خاکستر آتش درد و رنج سر بر آورده ام و با نگاهی تازه به جهان هستی، تمامیتش را به مبارزه می طلبم. آری اینگونه است که رنجها اگر تو را نکشند از تو موجودی مقاوم تر پدید می آورند از آن دست که پولاد نیز می گدازد امّا پسینِ آن هیچ چیز نمی تواند که بتازاند بر قامت آب دیده اش که نیست چیزی به نیرومندی به سانِ آتش گداخته.
پایداری به گاه توفانهای توفنده ی دلپریشی ها و سرنوشت
شکیبایی به گاه تندرهای هستی سوز دردها و اَلمها
ژرف شدن به گاه تهاجم لشکر تاتار کاستیهای زندگی
مرشد کامل است این زندگی که می آموزاند به انسان به هنگام سختی ناامید نباشیم و رنج را دستمایه ی رشد قرار دهیم اگر چه مانند سنگ آسیا گران و دُشخ وار باشد بردباری بر آن.
م.ر.الف 93/4/4
این سه گانه ی عکس موسیقی و متن زیباست، تقدیم به همه ی دوستان لطفن بر روی نوشته ی رنگی کلیک کنید.