پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

جایی درون ذهن...


از جایی در درون ذهن حرف می زنم.از همانجایی که رخدادها درونش انباشته می شوند، از همانجایی که بعضی تصاویر، حرفها و کنشها را بی کم و کاست در درون خود حک می کند و ما به آنها می گوییم خاطره،از آنجا حرف می زنم.

چه بسیار کسانی را که دوست می داشته ایم که با آنها زندگانی گذرانده ایم،مرگ را چشیده اند تسلیمش شده اند،چنین است مرگ همه را هر کس را لاجرم به تسلیم و زانو در می آورد و عزیزان ما را نیز،آنها را از ما می گیرد امّا چیزی در درون ذهن ما تا مدتّی با این واقعه کنار نمی آید نمی خاهد بپذیرد که بسته ی ما دیگر نیست، این پس از مدّتی تسکین می یابد امّا نه دائم، جایی در پس ذهن، یاد و خاطرش را زنده نگه می داریم، نمی خاهیم مرده بینگاریمش و خاطراتی را که با او داشته ایم مرور می کنیم.اینگونه درد نبودنش را التیام می بخشیم. ذهن، از اکنون بی او ما را به گذشته ی با او منتقل می کند. این افیون ذهن، رنج نبودن را کمی وامی هلد. در واقع این خود ذهن است که خیش را می رهاند.

این تنها واکنش ذهن به یاد و خاطره نیست. گاه پیش آمد می کند که کسی را در درون خود بکشیم! حلق آویز کنیم یادش را درونمان بلکه التیام یابیم!

چه بسیار مردمان بوده اند که در ذهن ما لاشه شده اند بو گرفته اند و جایی در گوشه ی ذهن دفنشان کرده ایم بدان سبب که نخاسته ایم بار کینه را تا ناکجا آباد انتقام بر دوش روان و روحمان حمل کنیم نپسندیده ایم که حمّالش شویم بدین روی تصاویر و مجموعه ی خاطرات ناخوش در کنار او بودن را به دهلیز هزار چم زمان از دست رفته سپرده ایم.

گاهی نیز خیره سری سرنوشت، عزیزی را از ما می ستاند نه بدان سان که مرده باشد. بل به جبر جدایی دیگر همراه نداریمشان، لاجرم و ناگزیر خاطرات و یادهای او را به تمامی به گنجه ی عتیقه ی ذهن آنجایی که چیزهای خوب را می گذاریم تا نیک برایمان بماند و تقدّسش رنگ و بو نبازد می سپاریم، هر از چند گاهی به سراغش می رویم یا به سراغمان می آید! غبار بی رنگ زمان را از آن می روبیم و لمس می کنیم و می چشیم طعمش را و باز با ضمیری آگنده از حسّی غریب از لمس روزگاران بر باد شده به خلسه ای چند فرو می رویم امّا خلسه ای اینچنین تنها زمان حال را می رباید،از دست رفته ی ما باز نمی گردد و اندیشه در گذشته می ماند و این ما را نمی زیبد.

از اینروست که به سان طفلی خرد، آن را از اکنون ذهن می کنیم جدا می کنیم،دلمان ریش می شود امّا چه چاره؟

باید زیست باید اکنون را زندگی کرد حتا با درد و الم خاطرات نیک و بد گذشته.

پس آنها را بی کم و کاست دوباره بر گنجه ی مقدس سکر آور می نشانیم و به دنیای دوباره گی باز می گردیم.

ما مردمان، آفریدگانی هستیم که خاطرات را به ذهن به چاه ویل بدیها یا گنجه ی مقدس نیکروزیها می سپاریم و در می گذریم و فاعلش یا درونمان می زید یا می کشیم و به دارش می کشیم یا به دست لطف یزدان می سپاریمش و در هوایی که او استنشاق می کند با یادش جاده ی پر التهاب زندگی را پیش می رویم.


                                                                                                             92/5/21

                                                                                                            صبح-مترو

پ.ن:

_وای باران باران شیشه ی پنجره را باران شست......


_اگر شعور به ذات را درک دانستن چگونگی کار کرد ذهن و اندیشه ی خیش بدانیم

آنگاه باید گفت مسوولیتی خطیر بر دوش انسان است.


_ اگر نبودی آن روزها....       

نظرات 20 + ارسال نظر
مهسا دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 20:19 http://www.luxfa.ir

این نوشته به دلم نشست ممنون

مهسا بانوی عز یز
آنچه از دل بر آید بود تحفه ی درویش
ممنون که آمدید

شیما دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 20:26

اما چه چاره ........

عاااااااالی بود @};-

قابل شما رو نداشت
چاره ای نیست زندگی ادامه دارد

ماهی آزاد دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 20:38

درود.
از سه گانه ی پی نوشتت خیلی خوشم اومد. چکیده ی مواجهه با متن بود @};-

شاید چون از دل برآمده است
ممنونم

farshid دوشنبه 21 مرداد 1392 ساعت 21:01 http://link.s2a.ir

با سلام....

خواهان تبادل لینک با وبلاگ زیبای شما هستیم.در صورت تمایل میتوانید لینک خود را به صورت اتوماتیک در اینجا ثبت کنید

http://link.s2a.ir/
.......................

بشار سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 13:36

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها

سرشار می کند

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد

یک پنجره برای من کافیست

آزیتا سه‌شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 21:06 http://alefghaf.blogsky.com/

فراموش کردنِ بعضی‌ آدم‌ها فقط به اندازه‌ی پاک کردن یک شماره از گوشی زمان می‌بره، ولی بعضی‌ها را حتا با از بین بردنِ کل آثارشان از زندگیت نمی‌تونی فراموش کنی...

این مطلب جزو حرفهای تلمبار شده در کنج دلم بود .
قلمت پایدار
دوست خوبم

دست شما درد نکنه
واقعن به جا گفتی
ممنونم

Saza جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 18:58 http://koochebaghesher.blogsky.com/

خاطرات...بیش‌تر تلخند برای من. وقتی پس از گذشت زمان، به خاطره‌هایم، به رفتارهایم که خاطره‌هایم را آفریده‌اند باز می‌گردم، بیش‌تر از همه افسوس می‌خورم. درصد خاطره‌های خوش و رد پای عزیزان ماندگار به خاطرات حسرت آفرین و تلخ سی به هفتاد است!
خیلی وقت ها شده که به قولِ سرکار عالی، عزیزی از جبر جدایی از ما دور افتاده اما با وجود شدت و حدّت عزیزی اش باز هم از خاطر رفته...
ما آدم‌ها فراموش‌کاریم، این از خصلت‌های نهادینه‌ی ماست که از ازل تا به ابد هم‌راهمان است...اما بعضی وقت‌ها هم چه بشود که کسی یا اتفاقی را هیچ‌گاه از یاد نبریم...
از خوندنش خیلی خیلی لذت بردم.
ممنون که سر زدین.

نسبتش سی به هفتاد است.....
خاهش می کنم وبلاگ خوبی داری و حسن سلیقه ی بهتر

ღســـ ـــمیــ ــراღ سه‌شنبه 29 مرداد 1392 ساعت 16:02 http://patoghe2oosti.blogsky.com

من عاشق نیستم!
فقط گاهی .....حرف تو که میشود دلم...
مثل اینکه تب کند
گرم و سرد می شود توی سینه ام چنگ می زند آب می شود

عه سمیرا اومدی؟
تموم شد درس و دانشگاه؟
شیری یا روباه؟

بهزاد ... مورچه ای از مریخ چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 08:30

چه بسا انسان هایی را که ما در درون خود زیسته ام ... بدون آنکه دیده باشیمشان . زیبا بود . دونیایی ست ، دونیای ذهن .

تمام دنیای ما ذهن ماست و لا غیر از نظر بنده
بهزاد ممنون که اومدی

فائزه پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 16:38 http://prniyan-sard.mihanblog.com

چیزهایی که توی عتیقه‌فروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد اعتبار ندارد. ولی عشق لحظة کشف دارد. نمی‌شود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظة کشفش مثل زخم تازه خون می‌آید. تا یادش می‌افتی مثل اینکه همان موقع خودت با کارد زده‌ای توی قلب خودت...

عباس معروفی
---------------------------------
سلام به روزم :-)

[گل][گل]

در زندگی زخمهایی هست که جایش هیچ وقت خوب نمی شود
با هر اندوهی زخم دهان باز می کند.....

ممنونم که سر زدی بانو

روشنا جمعه 1 شهریور 1392 ساعت 22:38 http://bichoun.persianblog.ir/

سلام.
آدرس وبم عوض شده...لطف کنین تو لینکاتونم درست کنینش.
پیشاپیش ممنون از حضور گرمتون.
راستی چرا به روز نمی‌کنین؟ شمام به این درد لاعلاج و مسری دچار نشین یه وقت! به نانویسی، خموشی!

درستش کردم
نه من مجبورم که بنویسم کارم نوشتنه به نانویسی مبتلا نیستم و نمیشم.

ღســـ ـــمیــ ــراღ یکشنبه 3 شهریور 1392 ساعت 23:57 http://patoghe2oosti.blogsky.com

در انــتظــار هیــچ کــس نــیســتم
اما
هــنوز وقــتی نــویز مــوبایل روی اسپــیکر مــی افتد
دلــم می لرزد
شــاید تـو بــاشی

انتظار.........
امید........
آرزو......

Irona پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 15:49

یه زمانی میاد که آدم میبینه کُل خاطراتی که آروم آروم توی ذهن و دلش جا گرفته کم کم دارن جونش رو می گیرن...

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی

[ بدون نام ] جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 12:08



در لحظه مشخصی از زندگی مان , اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا می شود. آن لحظه که خاطرات یک به یک دست به انتقام میزنند...

دل آرام جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 12:09 http://delaram.mihanblog.com

در لحظه مشخصی از زندگی مان , اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا می شود.آن هنگام که خاطرات یک به یک دست به انتقام میزنند..

در لحظه؟؟؟!! ینی یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی؟؟
بهش فکر نکرده بودم

آزیتا یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 08:56

و خاطرات ...
نه مجالِ گریز می‌‌دهند
نه رخصتِ خلوتی
خاطرات روحِ تو را میدرند
در رخوتِ سردِ روز هایت...
چنان بارانی ات می‌‌کنند
که برگ ریزان سهم تو می شود
خاطرات از تو و لحظه‌هایت عبور می‌‌کنند
میدوی
و می‌دوند
و نمیدانی کدامیک از شما زنده تر است..

نیکی‌ فیروزکوهی

گاهی خاطرات تنها غمهایی عمیق و سترگند که هیچ نمی توان با کس درمیان گذاشتشان

neo جمعه 17 آبان 1392 ساعت 14:17 http://cruel-life.blogsky.com/

عالی بود.
مخصوصا اونجایی که تبدیل به لاشه میشن و دفنشون میکنیم.
کاش همه ما یاد بگیریم که اینجور خاطره ها رو دفن کنیم نه که هر روز تکرارش کنیم و هی حرص بخوریم.
این ذهن و خاطرات و یاده رفته ها.........

بله دقیقن زنده کردن خاطرات زجر آور تنها اکنون رو از آدم می گیره!

مهربانو شنبه 18 آبان 1392 ساعت 11:13 http://avapaeez.blogfa.com/

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پرمرغان نگاهم راشست....

به به یاد حمید مصدق گرامی باد
ممنون بانو

عستاد شنبه 25 آبان 1392 ساعت 22:23 http://mirzamoshir.blogsky.com

بوسچه.

ای جونم

راحیل سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 23:49

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ...
خیلی عالی توصیف کردید آنجایی از ذهن را که نمیخواهد بداند رفتن ها را
از اکنون بی او ما را به گذشته ی با او منتقل می کند...
ممنونم

خاهش می کنم قدم رنجه کردید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد