پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

داستان نویس خدا ابلیس

نویسنده آنگاه که نوشتن داستان را می‌آغازد، بر منطق جهان بر‌می‌آشوبد و آن سنت غیر قابل تغییر را اگر بخاهد در هم می‌شکند؛ تغییر می‌دهد و هرآنچه را که می‌خاهد از نو می‌آفریند. آن سنت غیر قابل تغییر اگر شکستن زمان و  برساخت وقایع غیر قابل وقوع و آفرینش موجودات هرگز نادیده نیست، پس چیست؟

نویسنده حرکت خطی زمان را در می‌شکند و آن را پس و پیش می‌کند، گاه لحظه‌ای را  به اندازه‌ی دو ساعت می‌کشد و خاننده را وادار به خاندنش می‌کند و گاه سالی را در واژه‌ای خلاصه می‌کند؛ از این رو و از پس این ایده که او سنت غالب هستی را درمی‌شکند و بر آن چیره می‌شود و جهان دلخاه و متوازن با داستان و محتوای آن را می‌آفریند، هر دو جای گاه خدا و ابلیس را توأمان تسخیر می‌کند. او در این فرآیند از من خیش فاصله می‌گیرد؛ موجوداتش اگر انسان یا هر موجود دیگری، در متن به خوداختیاری می‌رسند و آن‌ها هم هیچ اطاعتی از برسازنده‌ی خیش ندارند؛ از این منظر او آفریننده‌ی ابلیس و هم خود ابلیس است که با آفرینش جهان داستان و وقایعی که هیچگاه اتفاق نیفتاده، بر جهان واقعیت و واقعیت جهان می‌تازد و قواعد موافق طبیعت را با منطق مورد لزومش بازآفرینی می‌کند.

                                                                                                                                                                                                                                                  محمدرضا ایوبی    بهمن 400

سه پاره

۱. همجنسگرایی

در شهر این سخن بر سر زبان ها همی پیچید که فخرالدین عراقی زندیق و کافر گشته از آن روی که می گوید:«خدای را در تجسّد جوانی دیدم خوبروی به پیشه ی نعلبندی!» زآن پس درس و وعظ بنهاده و‌میانه ی سوق روبروی حجره ی نعلبند می نشیند و بر جوان می نگرد و دیده به خون می پالاید و آرام از کف می دهد.

مخالفان این رایت، بر اینند که این از جهت اَمرَد بازی عراقی نیست که وی زیبایی را تجسّم می‌کند و جلوه ی حق را در سیمای آن سرو سهی همی بیند چونانکه ماه را در طشت!.

شنیدم که انیس الخلوة و القطب الحمکة شمس تبریزی در پاسخ بدین تشبیه از اوحدالدین کرمانی  بر وی گفته بود اگر بر گردن دمل نداری چرا بر آسمانش نمیبینی؟! که ماه بر آسمان جلوه ی حق است نه مجاز در طشت. اکنون طبیبی به کف کن تا تو را معالجه کند تا در هر چه نظر کنی درو منظور حقیقی را بینی. نه چون لوطیان، شاهد بازی کنی و بر گردن حق تعالی همی بندی که نسٍزَد مردان راه به خدعه ی ابلیس گرفتار آیند و ببافند که این تلبیس به غیر و وسواس نیست که دیدن خوبرویان همان مشاهده ی جمال الاهی است.

که این طریق رجیم را حلولیان باب کرده اند که خدای جلّ و علا در تن آدمی حلول همی کند!. چه جهّال مردمی که مذهبی کردند این طریق را بر سبیل صوفیه و مشایخ فی الجمله مر این را آفت دانند.

۹۷/۳/۲۳ محمدرضا ایوبی

- نوشته ای که تقدیم شد به قلم‌بنده در قالب ادبیات کهن و تحت تأثیر نقل قول هایی از کتاب "شاهد بازی" دکتر شمیسا قلمی شد.


۲.دامبول خسته دامبول تنها دامبول آغلدی گتدی یادّی

مردک چگونه از صحنه ی موسیقی حذف شد. استاد می گفت : ایشان‌صدایی دارد که می تواند با فرشتکان در ملکوت هماوازی کند. همین ‌آقا وقتی که صدای استاد از رسانه حذف شد گفت: اگر علما اجازه بدهند ربّنا را می خانم(چه غلطا) . همان موقع در مقاله ای نوشتم که تو نمی خاهد ربنا بخانی که در قواره ی این صحبت ها  نیستی کنسرت زنده ای از تو‌ما را بس. کنسرت داد امّا صد رحمت به لس آنجلسی ها مردک روی سن‌می رقصید و می خاند.

کسی چه می داند شاید سیاسیون تازه وارد رقصاندندش  بعد هم که تاریخ مصرفش تمام شد مثل تفاله تفش کردند بعد برای همان استادی که می خاست ربنایش را بخاند نوشت «بیا همایون هم باشیم» 

 استاد (که عمرش در صحت به دراز باد)را انگار که شنیدن بال مگسی است. حالا هم در انزوا و بیماری قلبی  شب را روز می کند.

بگذریم...


۳.نوشت نوشتم نوشت

گفت: هیچ وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید آنکه شما را بفهمد صدای سکوتتان را بهتر می شنود.(جبران)

تمام زندگی یک‌کمدی غمگین است، چیزی مانند گروتسک،‌گروتسکی که بداهه نوشته می شود. (خودم)

من بارها گفته ام بهترین قسمت روز، شب است. (ایشیگورو)

«ملکوت» ی که ماندگار شد(نقد و بررسی داستان ملکوت اثر بهرام صادقی)

او نویسنده ی گزیده نویسی بود، درست مثل زندگیش که زود به پایان رسید. از بهرام صادقی بیشتر داستان های کوتاه باقی مانده ولی دو اثر وی به ترتیب«ملکوت» به عنوان داستان نیمه بلند  و « سنگر و قمقمه های خالی» به عنوان مجموعه داستان کوتاه از بهترین نوشته های وی اند.

این نوشته به نقد و توضیح داستان نیمه بلند این نویسنده می پردازد.

پس از «بوف کور» صادق هدایت که نقطه ی عطفی در سیر داستان نویسی ایران بود، می توان گفت ملکوت بهرام صادقی پلّه ی بعد ادبیات داستان مدرن در ایران است البته بوف کور متن آمیختگی خاصّی با یکی از اشعار شارل بودلر دارد که ملکوت از لحاظ بکر بودن فاقد هرگونه متن آمیختگی است.داستانی با فضای کاملن سوررآلیستی و وهم انگیز و شخصیتهایی که بیشتر از حقیقی بودنشان نماد و سمبل هستند. صادقی در این اثر از اضافه گویی و توضیحات بصری سر باز زده و شخصیت ها را در گفتگویی بین منشی و دکتر حاتم می شناساند امّا همان توضیحات مختصر هم به شدّت بر فضای وهم انگیز داستان می افزاید. علارغم این که شخصیت ها زیاد پردازش نمی شوند امّا کافی اند، علّت آن هم نماد بودن شخصیت هاست، البته بین کاراکترها (م.ل) از همه بیشتر شناخته می شود. این شخصیت که نماد انسان طغیانگر است عجیب مرا به یاد داستان« وردی که برّه ها می خانند» رضا قاسمی عزیز می اندازد. درون مایه آن داستان این بود که انسان از لحظه ی تولّد در حال از دست دادنی است که به مرگ منتها می شود.

داستان ملکوت چیزی ست درباره ی سرنوشت محتوم انسان که همانا پذیرش زندگی جبری و مرگ است. در نگاه نخست اینطور به نظر می رسد که صادقی معتقد است هر انسان با به دنیا آمدنش شروع به مردن می کند و در این میان قدرت های ماورایی تقدیری را برایش رقم می زنند که نمی تواند تغییرشان دهد. چه از مرگ استقبال کنی یا نه، بترسی یا نترسی، لاجرم باید در مقابلش سر خم کنی، در این میانه کسی که بیشتر به لذّت های زندگی آغشته است از مرگ بیشتر می ترسد، امّا همانطور که گفته شد این لایه ی بیرونی داستان است در حالی که این داستان به شدّت نماد گونه و سوررآل است.

صادقی با اسمی که برای هر فصل انتخاب کرده ذهن خاننده را به سمت کتب مقدّس رهنمون می کند. او در آغاز داستان با قرآن شروع می کند چرا که جن و حلول آن را از قرآن وام گرفته و در ادامه از انجیل ،فهرست می نویسد. با کمی دقّت متوجّه می شویم که نمادهای هفت گناه کبیره مسیحیت در داستان وجود دارند که مرد چاق نماد چند گناه از هفت گناه است. او آنقدر آلوده ی لذایذ شده که حتا با شنیدن اسم مرگ، می میرد آن هم پیش از موعد.

در همان ابتدای داستان و جایی که دکتر حاتم با منشی در حال گفتگوست، او منشی را دارای شباهت هایی با حضرت آدم(نخستین فریب خورده) می داند و این هم اشارتی دیگر به کتب مقدّس است.

در جایی دیگر از داستان دکتر حاتم به ناشناس می گوید:« تو را هم خاهم بخشید چون به من کمک خاهی کرد» این دقیقن جمله ای ست که مسیح به اسخر یوطی، یهودای خاین می گوید و می بینیم که در آخر داستان« مودّت» دقیقن «ناشناس» را اسخریوطی معرّفی می کند. دکتر حاتم از مودّت می پرسد:« اگر او اسخریوطی است بین شما مسیح کدام است؟!» یعنی کدام از شما بی گناه هستید؟!

در این داستان هم مانند بوف کور، زن نماد اغواگری و خیانت است و در یک سوّم پایانی داستان متوجّه می شویم که زن دکتر حاتم با «شکو» نوکر «م.ل»  هم آغوشی کرده. به عقیده ی من «شکو» در این داستان نماد «شهوت» گناهی از هفت گناه کبیره است. او تنها دارایی «م.ل» از دوران جوانی ست.«م.ل» در توضیح به دکتر حاتم در مورد چگونکی زاده شدن این موجود حرام زاده ی لال او را حاصل هم آغوشی باغبان تنومند و تبر به دست قصر پدری با کُلفَتشان می داند. او طوری صحبت می کند که ذهن خاننده را مشکوک به این می کند که شاید این دکتر حاتم همان باغبانِ نیست شده و فراری قصر پدری است. به خصوص که در انتهای داستان، شبی که دکتر حاتم با زنش صحبت می کند او می گوید: او(یعنی م.ل) تو را شناخته؟ و بعد می بینیم علارغم هم آغوشی شکو با ساقی زن دکتر حاتم، او زن را طبق عادت مألوف خفه می کند امّا شکو را زنده می گذارد هر چند که توانایی کشتنش را دارد(شهوت زاده ی شیطان است) انگار او را که بازمانده ی خانواده ای ست که همه شان به دست همان باغبان به قتل رسیده انددوست می دارد. شکو‌در پایان داستان پشت در باغ به شکل هیولا دیده می شود( درست وقتی که چشم انسان به حقایق باز می شود)

امّا باغ، انسان، حلول جن، دکتر خاتم که گویا ناجی آدم است ولی به واقع آن ها را گول می زند و به نیستی می کشاندشان، آدم هایی که فکر می کنند اوضاع مساعد است پشت در باغ اطراق می کنند و هر گز تا پایان داستان ره به باغ نمی برند چون به دست دکتر حاتم به نیستی افتاده اند و خلوتشان به هم ریخته، خاننده را به یاد داستان کتب مقدّس یعنی بهشت، انسان، هبوط از عدن و گمراهی به دست شیطان می اندازد.

نکته ی دیگر نماد هفت روزی است که دکتر حاتم در ابتدای داستان آن را بشارت می دهد. یعنی همان روزهایی که قرار است شهر به قبرستان تبدیل شود. لحن دکتر حاتم در توصیف آن روز بسیار نزدیک به کتب مقدّس است. باید اشاره کنم به آیه ای در قرآن که می فرماید: «ما زمین را در هفت روز آفریدیم» و حالا دکتر حاتم می خاهد در قطب مقابل این آیه در هفت روز آن را به نابودی بکشاند. به نظر شما این خود به تنهایی نماد شیطان بودن دکتر حاتم نیست؟. شیطان به گناه «حسد» یکی از هفت گناه آلوده است. در جایی اوایل داستان دکتر حاتم می گوید: مسأله برای من باور کردن یا باور نکردن است، نه« بودن» یا «نبودن» زیرا من همیشه بوده ام.

نام داستان « ملکوت» است که در لغت به معنای عالم فرشتگان تعبیر می شود امّا در این داستان ملکوت نام یک زن مرده(زن دکتر حاتم) و زنی دیگر که در حال مرگ است(زن منشی) استفاده شده. مگر می شود عالم فرشتگان فانی شود؟! اگر دقّت کنیم می بینیم که دکتر حاتم هر دوی این ملکوت ها را نابود کرده،‌به راستی آیاشیطان کاری جز در افتادن با ملکوت فرشتگان دارد؟.

در پایان داستان، انسان های آلوده به نیرنگ شیطان یعنی همان چند نفری که به دکتر حاتم اعتماد کردند دیکر به باغ راهی ندارند و همان پشت در باغ متوجّه خبط و اشتباهشان می شوند که بسیار دیر است. این همان هبوطی است که آدم توسط فریب شیطان بدان گرفتار شد و از بهشت به زمین تبعید گشت.

در مورد ساختار داستان باید گفت: پایان بندی آن بسیار زیباست هر چند که می توان داستان را بیش از آنچه صادقی نوشته ادامه داد امّا پایان داستان بسیار وهم انگیز و خوب نوشته شده طوری که خاننده را تا آخرین خط با خود می کشاند، هر چند که داستان در میانه ها و قسمت نامه های «م،ل» کمی رو به ملال می رود امّا در ادامه از نماد شخصیت ها گره گشایی می شود. در عین حال در پایان، پرسش ها به همراه تعلیق در ذهن خاننده باقی می ماند که آیا چیزهایی که حاتم گفت رخ می دهد؟

هنرمندی صادقی در این داستان که آن را شبیه مسخ کافکا کرده این است که موضوع را چنان آنی به خاننده منتقل می کند که وی پرسشی در ذهنش باقی نمی ماند. مثلن جن چگونه در آقای مودّت حلول کرد؟!

نگارنده عقیده دارد این اثر از معدود آثاری ست که علاقمندان به ادبیات داستانی ایران باید آن را مطالعه کنند چون تقطه ی عطفی است در هنر نویسندگی


محمدرضا ایوبی  تیرماه ۹۵

یادبود استاد و کمی هذیان

پاره یکم؛ یادبود استاد:

دو سال پیش در یک بعد از ظهر بد قواره و بخیل، متوجّه کوچ همیشگیت شدم. کوچی که با نبودن فرق داشت. از این دست که کسانی مثل تو نیست و نبود نمی شوند. فقط حضورشان در هنرشان جای می گیرد.

و تو در "هزار مضراب عشق" زنده ای و "خموشانه" "قافله سالار" عشقی تا "بال در بال" به " پرواز عشق" در آیند " بی خود شده" گان و " شب روان" راه تا چون تویی"چاووش" همیشه ی موسیقی ایرانی است.


پاره دویوم؛ هذیان در  نیمه شب بهاری و گرم: 

میانه ی خاب و بیداری، در عمق شب، جایی که قطار تاریکی روی ریل زمان به سوی نور و فنا سوت می کشد، غوطه ورم.

با چشم های بسته سرگرم یک گفتگوی دو نفره در اتاقی که هیچ اتفاقی در آن ناشدنی نیست.

من با خودم به گفتگو نشسته ام، در اتاق ذهنم، یادم آمد یک جا که نمی دانم کجا بود خاندم «زجرها آدم را صیقل می دهند. گناهان را می شویند و آدم را تطهیر می کنند» بعد یاد فیلم "کیم کی دوک" افتادم، « بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» آنجا که راهب برای فهماندن زجر ظلم به کودک، سنگی به او می بندد و از او می خاهد در همین حال بازگردد و حیواناتی که سنگ به آن ها بسته را بیاید و سنگ را از آن ها باز کند و گرنه تا آخر عمر درد سنگینی این ظلم را در وجودش احساس می کند.

این یعنی«کارما» یا همان چیزی که بودایی ها به آن نتیجه ی اعمال می گویند که حتا می تواند زندگی بعد«تناسخ»  در جهان هستی را دستخوش تغییرات شگرف کند.

مولوی هم می فرماید: از مکافات عمل غافل مشو            گندم از گندم بروید جو ز جو

غلتی می زنم، از این شانه به آن شانه می شوم و خودم به من می گوید: این همان دیالکتیک هستی ست. جهان خورد و بازخورد و من سری تکان می دهد و می گوید:  هوم.... پس زجرهایی که می کشیم نتیجه ی ناخاسته ی کارهاییست که باعث شده در حق کسی اجحاف شود.

موسیقی ملایم و یکنواخت ثانیه شمار باعث می شود به ساعت نگاه کنم. نور کم است امّا اینقدر هست که بشود روی صفحه ی سفید ساعت، عقربه های تیره را دید. ربعی از چهار صبح گذشته و من در این نقطه ی دومتری از کلّ کاینات دارم به زجرهایی که سهم ماست از تمام اعمالمان می اندیشم.


                               م.ر.الف اردیبهشت۹۵


توضیح:

نام های نوشته شده در "      "  نام آلبوم های استاد محمّدرضا لطفی است. یادش گرامی

زندگی روی‌دور کُند

۱_جوانی:

بعد از عمری، وقتی باز می گردی و  پشت سرت را نگاه می کنی به روزها و‌لحظاتی که سنگینی بودنشان کمرت را خم کرده بود، می بینی  انسان عجب موجود جان سختیست!

بشر چقدر مرارت می کشد برای اینکه مطلوب زندگی کند. برای اینکه چم و خم زندگی و هزار توهای مه آلود بی پایان را از سر بگذراند و می بینیم که نوع انسان هر چه جلوتر می رود تنهاتر می شود. راه ارتباطات گسترده تر از حتا پنج سال پیش است امّا انسان تنهاتر شده. گوش های کمی برای شنیدن صدای تنهایی تو کوک می شوند. کم پیش می آیدکه کسی دل به حرف هایت بدهد آنقدر که همه درغار تنهایی  درون خود سر کرده اند.

سختی ها هر جای زندگی که باشند وقتی درونشان هستی از بس که انرژیت را می گیرند فکر می کنی تمامی ندارند و راحتت نمی گذارند امّا اینطورها هم نیست. بین هر راند بوکس، چه شکست خورده باشی یا پیروز شده باشی چند لحظه ای استراحت برای بازیابی داری. متهم هر چه جرمش سنگین تر و پیچیده تر، زمان تنفس دادگاه بیشتر!

سال ها پیش در یک ایستگاه اتوبوس کنار پیرمردی نشسته بودم که سرٍ حرف زدن باز شد. از خاطراتش گفت، بیشترشان سخت و دردناک بودند. همین باعث شد از او بپرسم زندگی برایش چه داشته؟ و از آن چه فهمیده؟ سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و هیچ درد آلودی از میان لبانش تراوش کرد. بعد از چند لحظه سکوت  نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه همین الان همین جا تموم شه بهتره تا فردا که بخام یک شبه دیگه ، درد و هزار مریضی و بدبختی ها و مشکلات رو تحمّل کنم» کمی مکث کرد و ادامه داد: «ما خیری ندیدیم».... اتوبوس مقصدش آمد، خداحافظی کرد و رفت و تا همیشه خودش را در یاد من حک کرد. شاید الان  یعنی ساعت سه نصفه شب که دارم  این سطور را می نویسم، مرده باشد امّا در ذهن من زنده است.

۲_میانسالی:

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست

زندکی باید کرد

۳_پیری:

جدال انسان با طبیعت و شرایط، موضوع دو فیلمی بود که پشت سر هم در دو شب دیدمشان اولی (the martian)یا «مریخی» اثر رایدلی اسکات بود که علارغم موضوعش(گیر افتادن یک انسان به تنهایی برای دو سال در کره مریخ) با بازی متوسط " مت دیمن "و غلو در علم و تکنولوژی از نوع آمریکایی چنگی به دلم نزد امّا فیلم دوم (revenant) یا«از گور برخاسته» آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی محشر و فراموش ناشدنی  "دی کاپریو" فکر می کنم شاید اگر با نقش گتسبی بزرگ و گرگ وال استریت جاودانه نشد با نقش"هیو گلس" در "از گور برخاسته" خودش را جاودانه کرد.

فیلمی اقتباسی از نوول مایکل پانک با همین نام که تا حدودی یک سرگذشت واقعیست. با فیلمبرداری زیبای امانوعل لوبزکی و موسیقی بی نظیر و اثر گذار ریوایچی ساکاموتو.

به اینیاریتو باید تیریک گفت برای بازی گرفتن از دی کاپریو در لوکیشن های خارج  استودیویی و واقعی آن هم در سرمای زیر صفر در طول فیلم

حتمن ببینیدش فیلمی خشن از نوع طبیعی در ژانر وسترن پر از صحنه های وحش و توحش با نگاهی جک لندنی به طبیعت و انسانی که بین توحش طبیعت و توحش آدم ها گیر کرده و می خاهد انتقام بگیرد.

باید گفت: انسان موجود عجیبیست به گاهِ پیشامدهای ناگوار...


                                                   م.ر.الف بهمن ۹۴

برگ وباد

نوشتن شعر آن هم در قالب شعر نو کار آسانی نیست.سالها پیش این را فهمیدم درست همان سالها که نوشتن را آغاز کردم گاهی چیزهای می نوشتم اسم آنها را شعر می گذاشتم یکی از آنها همین نوشته ی ناتمامیست که در ذیل آورده ام و از یازده سال پیش تا کنون همینطور مانده!

بعدها از این قبیل نوشته ها که اسمشان را شعر می گذاشتم باز هم نوشتم امّا برای اندک افرادی خاندمشان


  

ادامه مطلب ...

فرتور

اصفهان/عاشورای92
    

تهران/اسفند91

اصفهان/آبان92

اصفهان/عاشورای92 

جاده قم/13فروردین92

حس ششم

 



 میخکوبم کرد! ده دقیقه ی پایانی فیلم رو می گم تا پیش از این فکر می کردم غافلگیر کننده ترین

پایان بندی، پایان بندی فیلم"confidence" هست امّا پایان بندی این فیلم منو شگفت زده کرد.

فیلم نمایشی غنی از بیان احساساتی چون ترس، هیجان، پریشانی و حتا شادیست.

پیش از این در همین ژانر و مضمون و با همین کیفیتدو فیلم "روح "با بازی پاتریک سوایز و "دیگران" با بازی نیکول کیدمن را دیده بودم که آنها را هم پسندیدم.

بنای اصلی فیلمنامه در سه ضلع جریان پیدا می کند، دنیای انساهای زنده، دنیای مردگان و دنیای یک میدیا(کسی که رابط بین دو دنیای ذکر شده است) همینطور سه شکل رابطه را که در هر سه عشق و علاقمندی کلید حلّ مشکلات می شود یعنی ارتباط مادر با کول، مالکوم با همسرش و کول با مالکوم.

حس ششم محصول سال 1999 هالیوود به کارگردانی ام نایت شیامالان با بازیهای زیبای بروس ویلیس و هری جوال اوسمنت یکی از بهترین فیلمهاییست که دیده ام.

بازی بازیگر خردسال این فیلم، هری جوال اوسمنت در نقش کول انگشت حیرت بر دهانم نشاند که این نشان از توانایی کارگردان دارد. این را هم اضافه کنم که نمی توان از موسیقی متن زیبای این فیلم که به حرکت آن کمک می کند گذشت.

شیامالان خود درباره ی این فیلم می گوید: حس ششم درباره چگونه ارتباط بر قرار کردن و در نتیجه بر طرف کردن ترسهای درون ماست. بازگو نکردن رازها به افرادی که دوستشان داریم می تواند زندگی ما را به ورطه نابودی بکشاند.

کول تنها ارواحی را می بیند که به ناحق و به شکلی خشونت بار کشته شده اند او نمی تواند مشگلش را با کسی در میان بگذارد تا اینکه به توسط مالکوم بر ترسش غلبه می کند و گشایش برایش به وجود می آید(فیلم به صورت غیر مستقیماشاره به این دارد که بیشتر ما، به علّت ترس و عدم شناخت تواناییهای خود نمی توانیم خود را خوب عرضه کنیم) کول با شناخت تواناییش تنها کسی می شود که می تواند شمشیر داموکلس را از سندان بیرون بیاورد و حتا رابط بین روح مادربزرگ و مادرش بشود.


 _نشانه شناسی فیلم

  زمان فیلم حول و حوش هالو وین یعنی جشن ارواح و در فصل پاییز که معروف به فصل مرگ است اتفاق می افتد.

 درها و پنجره ها نماد موانع در ایجاد ارتباط بین افراد و دنیاهاست(شکسته شدن شیشه مغازه توسط مالکوم هنگام شروع معاشقه ی همسرش با صاحبکار)

رنگ قرمز که نماد تقدس، راز آلودگی و گاهی عصیان و خشونت است( رنگ درب کلیسا، شب ارتباط کول با روح دختر مرده و رنگ زمینه، چادر خاب کول، رنگ لباس مادر در پایان فیلم هنگامی که کول رازش را به او می گوید، رنگ لباس زن قاتل که دختر را مسموم کرده بود، رنگ رو انداز همسر مالکوم و لباس وی در خاب و بیداری.)

ارتباط سرما و دنیای بی تحرّک ارواح و حتا نام پسر "cole" که شبیه واژه "cold" تلفظ می شود.

در پایان باید بگویم که فیلمهای شیامالان را خیلی می پسندم و دیدنش را به اهالی این سبک فیلمها (concept) پیشنهاد می کنم.



 

کاروانسرای مخروبه نطنز

 اردیبهشت امسال به همراه دونفر از عزیزانم راهی اسپهان شهر زیبا شدم، برای رفع و رجوع کاری و هم برای اجرای مرحله ی نخست یک پروژه معماری نیاز به عکاسی از بناهای قدیمی بود. سپس به کاشان رفتیم تا از بناهای تاریخیه آنجا هم عکس بگیریم. عکسهای پایین حاصل همین سفراست که با دوربینی نیمه حرفه ای با برند کانن گرفته شده.

این کاروانسرا بین شهرهاس نطنز و کاشان قرار دارد و من از نمای آن خوشم آمد و ایستادیم و من شروع به عکاسی کردم.