اول: هر چیز متضاد با چیزی دیگر، توانایی درونی این را دارد که زمینهی بروز متضاد خودش را ایجاد کند؛ و حتا متضاد خود را بزاید.
درتگ دریا گوهر با سنگهاست
فخرها اندرمیان ننگهاست
دوم: یک جملهی حکیمانه هم از خودم بگویم:
هر طرد کردنی به نوعی طلب است و هر انکار اقراری در خود نهفته دارد.
سِیُم: مجموعه داستانم آمادهی چاپ است؛ فقط در این شرایط حوصلهی دنبال ناشر رفتن ندارم؛ اگر سراغ دارید خبرم کنید لطفن. اوضاع اقتصادی هم جوریست که ناشرین دارند به فلوچ میروند.
چهارم: این روزها درس میخانم، کتاب میخانم و تا میتوانم سراغ فضای مجازی نمیروم؛ مگر برای درس و جزوه و فایل صوتی. بچههای قدیم سالهای77 و 88 آمدهاند سراغم که باید دوباره شروع کنی. نمیخاهم. من از این آشفته بازار بوی کباب استشمام نمیکنم. خر داغ میکنند.
م.ر.الف
ابرها در سکوت و آرامش حرکت میکنند؛ هرچند که بادها بر آنان میتازند و حرکتشان میدهند. سکوتهای مابین موسیقی ملودیهاست که آن را جذابتر میکند. گویا هرچه که در سکوت رخ میدهد از عمق و توان بیشتری برخوردار است. سکوتها هستی دارند و بودن را میانجامند؛ سطح را میشکافند موجودیت را به وجود میرسانند و چگالی حضور از وجودشان ثقیل میشود.
سکوتها را دریابیم. آدمهایی که در سکوت وزن مییابند را بشناسیم. کسانی که در این هیاهوی بیوزنها مثل ابر میگذرند و بیصدا میبارند. سکوت را تزیین وجودمان کنیم. صدای سکوت را بشنویم.
99/4/25
م.ر.الف
زمان برای من حالتی فنر مانند پیدا کرده؛ اینگونه که سختیها مانند لحظهی جمع شدن فنر روی دور کند پیش میروند و خوشیها به سان همان فنر جمع شده دمی تمام میشوند؛ به همان بیمعنایی جهیدن فنر. این تکرار مداوم و بی سر و ته مثل حلقهی موبیوس، چیزیست که به آن زندگی میگویم.
به این میماند که آدمی به شکلی مدام در حلقههای تکرار اعمال ، رفتار و سبک زندگی اسیر و مشغول است و آنقدر از خود بیگانه که گاهی از این تکرارهای احمقانه لذت میبرد؛ تو گفتی بنیان آنچه که زندگی و در پیامدش لذت نامیده میشود در شکلی از تکرارهای پوچ و بی معنی خلاصه شده و هیچ چیز تازهای وجود آدمیزاد را به تسخیر نوع منحصر به فرد خود در نمیآورد، که اگر اینگونه شود بعید نیست که انسانی نو را پس از این تجربه، در خود متولد شده ببینیم.
من در این فنر دو طرف بسته به شکلی بی پایان سختی را تاب میآورم با این فکر احمقانه که دمی لذت را بچشم و درد انگیز اینکه آنچه لذت مینامم به شکلی کاملن محدود در تکرارهای مکانیکی، عصبی و روانی خلاصه و مختصر شده و این نقشهی تباهی ما است.
م.ر.الف
تیرچهارصد
من پنجرهام. تو از من عبور میکنی و به دور دستها، به خاطرات گم شده میان شاخ و برگ صنوبر دیرین مینگری.
و دریچهام، دریچهای که وهم نبودن نور امید را از سیاهِ نیمه شبهایت میگیرد و تو را به نورِ پیوسته به ابدیت گره میزند.
تو اوج میگیری به لایتناهی ورای ابرها و دریچه دور شدن و پیوستنات را مینگرد.
محمدرضا ایوبی
00/1/18
پ.ن:
سکانس حمام(گفتگو در راهروی حمام) سیاوش/ قسمت دهم...
_از چهل سالگی که میگذری همه چیز در ذهنت طور دیگری ته نشین میشود، حتا تصویر خودت...
_جنها به هر راهی میزنند تا شفافسازی شود.
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته بر دلم
(سعدی)
گفت: من هیچ نیستم
پاسخ شنید: هیچ شدی، اول راه است که هیچ پنج نقطه دارد
عبرت شو که هیچِ بی نقطه شوی، آنگاه است که پیمودهای فنا را
پ.ن:
دستنیافتنیها تا ابد دوستداشتنی میمانند؛ برای همین عشق نشدم
چند روز پیش سالگرد فقدان ناصر فرهنگفر ، سینه سوخته ی موسیقی بود. او علاوه بر تنبک نوازی صدای دلنشینی داشت و همراه ساز، تصنیف های زیبایی می خاند که خود می ساختشان. امروز دوست عزیزی فایل صوتی یکی از همنشینی ها و هنرنمایی های این عزیز فقید و استاد گرانقدر محمدرضا لطفی {که هر چیز در موسیقی آموختم مدیون ایشان می دانم} را برایم فرستاد با شعر ناب و عالی شاعر عشق و معرفت هوشنگ ابتهاج و چقدر شعر پر مغزی سروده استاد.
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چو خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی
بلاگ اسکای هر کاری خاسته با پوسته ی وبلاگم کرده. نوشته اند که با توجه به پیام های گوگل این کار را کرده ایم. بدافزار داشته پوسته ام. بعد از این همه سال یکهو بد افزار... مثل آدم سالمی که شب می خابد و صبح، یکی از سلول هایش چپکی عمل می کند و سرطان می زند دمارش را درمی آورد... حالا این پوسته ی در پیت خود بلاگ اسکای را باید تحمل کنیم مثل بیمار سرطانی ای که شیمی درمانی را...
این روزها را بیشتر به نوشتن و ویراستاری و نواختن و تدریس موسیقی می گذرانم . چه می شود کرد کار دیگری بلد نیستم. البته اگر جدل و جنگ بگذارد که حال و ذهنیتی برایم بماند.
یک مجله ی ادبی هنری هم به صورت ماهنامه با دوستان در تلگرام تولید می کنیم... اسمش دیدگاه است. کلی داستان برای ویرایش دارم و تازه ویرایششان هم که بکنم چه کسی می رود زیر بار چاپشان با این اوضاع ارز و بازار نشر... با همسر جان هم برنامه ها داریم برای آینده... او هم خودش را با کارهای هنری اش مشغول کرده، ماشاالله یکی دوتا هم که نیست بر عکس من که به هییییچ هنری مزین نیستم جز علاقه به هنر، او از هر انگشتش یک هنر می بارد.
اصلن هم قصد پست گذاشتن برای وبلاگ را نداشتم... گفتم حالا که آمدم بنویسم روزمرّه گی هایم را
یکم:
دوسال از بهمن نود و پنج گذشت. هفتصد و سی روز و شاید کمی بیشتر امّا چه چیزهایی که در این زمان اندک عوض شد، نیست شد و خراب شد. به بهمن ها آلرژی دارم. روانم را بر هم می زند. هر چند گفته شده که روانی و دیوانه هم هستم. آدم به چه چیزهایی که عادت نمی کند. چه چیزهایی را که می بیند و می فهمد و به روی خودش نمی آورد که به من چه. برای من توفیری نمی کند و درست سر بزنگاه آنجا که باید در تنهایی خیش آنچه را که تجربه کرده و دیده، فانوس تاریکی های راه تصمیم کند، مثل آلزایمری ها، فراموش می کند که چیزی دیده و چیزی دستگیرش شده. بعد وقتی از همین ناحیه ضربه می خورد، خودش را می کشد زیر اخیه که چرا و چگونه شد که اینطور شد؟!.
حالا از همه ی این حرف ها گذشته کیست که بداند وقتی چرخ فلک در گاهشمار، دو یک و دو نُه را کنار هم کاشت، چه شده و آب چند وجب از سرش گذشته و تا کجای نای تنهایی فرو رفته؟. ما که سراپا در نحوست این ایّام می غلطیم و عن قریب است که به ریق رحمت راضی شویم بس که سیریم از این واگشت چرخ روزگار، امّا اگر شما ماندید و آن ایّام یادی از ما کردید بدانید که هر چه بود از قامت ناصاف بی اندام ما بود که چون وصله ای بدقواره، نچسبیدیم به این ایّام نا میمون و هر چه دست و پا زدیم که درآییم نشد که این باتلاق بی همزبانی را رد کنیم و آب نه که باتلاق صد وجب از سر بی عقلمان رد شد.
دویُم:
قربان سر آن که گفت دوری و دوستی. قربان فکرت او که گفت همه ی آدم ها حتا آن ها که نزدیکند، در برهه ای از زمان، زنجیر ذهن و روانت می شوند و چاره ای نیست جز این که دوری را به لقا بپذیری و بگریزی.
سیُّم:
آی شما حضرت دوست، دشمن، هیچکس یا هر کس دیگر، مدیون فهم خودی اگر ذرّه ای سر سوزنی فکر کنی نویسنده ی این یادداشت ها و سطور روشنفکر است. نه نیست. انحصارطلب، قُدّ و مغرور، روانی و ابلهی مثل من را چه به خزعبلی که روشنفکر می نامندش؟.
چارُم:
من از اوّل اینگونه نبودم که شدم. این بدِ زمانه، وقایعی که از سر گذراندم و چیزهایی که با چشم دیدم و دور از وجودم رخ داد و فهمیدم و دم نزدم مرا اینگونه کرد.ما هر کداممان رسول درون خیشیم و این رسالت ما را با دنیای بیرونمان درگیر می کند و چه دنیای عقیم و بی معناییست که از ما ترجمان می یابد و خود را آشکار می کند.
حالا که راقم این سطور شدم، خیش را در کنف وظیفه می بینم، وظیفه ای که از خود به خود التجا می دهدم، که پژواکم را در کوه خیال شنیدم آنگاه که گفتم: آیا یاری نیست؟ و پژواک برگرداند که نیست... نیست... نیست
آدم ها وقتی عصبانی می شوند روراست ترند.شاید چیز هایی بگویند که نابودتان کند اما بیشتر آن چیزها از واقعیت سرچشمه می گیرد. من فکر می کنم باید از آدم ها وقتی عصبانی می شوند سپاسگزار باشیم چون آن ها خودشان را بهتر به ظهور می رسانند. امیدوارم منظور از "خودشان" خوب درک شود.
بیشتر ما در پس انواع نقاب ها و بازی های روزانه و گاه یک عمرمان، خودی داریم که در نهان و تنهایی، آنیم، بیشترآدم ها وقتی عصبانی می شوند این "خود" را ظاهر می کنند.آن ها پس از ظهور این "خود"، پشیمان و ناراحت می شوند به دودلیل ،گاه برای این نادمند که این خود را ظاهر کرده اند و تمام ماسک های شان در بازی با طرف مقابل لو رفته اما گاهی از این ناراحت نیستند چون شاید آنقدر با هوش باشند که بفهمند دیگران و به خصوص با هوش ها بل اخره در تقابل با آن ها به این "خود" نقبی می زنند و واقعیت را کشف می کنند. (شاید دیگران پس از کشف واقعیت، قواعد بازی را به هم نزنند و همانطور ادامه دهند اما این چیزی را تغییر نمی دهد). آن ها از این پشیمان می شوند که بروز این "خود" گاهی یکی از نزدیکان را با بیان واقعیات می درد و گاه نابودشان می کند. از این که طرف را خرد کرده اند و دنیای رنگی دیگران را بی نور، نادم می شوند.
معرکه جایی درست می شود که می خاهند پس ماجرا، دوباره پرده ای زیبا به روی واقعیات بکشند و از خود خود بیرون آیند و دنیای بی نور و کم رمق طرف مقابل را رنگی کنند. پوزش می خاهند. توجیح می کنند و از همه بدتر ماله کشی تا کمی از تلخی واقعیت را بگیرند.... بگذاریم هر چه که هستند یا هر چه که هستیم با واقعیات روبه رو شوند روبه رو شویم. نترسیم از تناقض هایی که در رفتارها عیان اند، ترس ها می کشندمان، بایستیم و ایستاده نظاره گر واقعیات تلخ زندگی باشیم. هیچ راهی جز کردن این زندگی نیست.
م.ر.الف
_پختگی مرد یعنی بازیافتن جدیتی که آدمی در روزگار کودکی در بازی داشته است." نیچه (فراسوی نیک و بد)"