پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

از رنج بودن

که در شش ماه شش بار با کُلت برادرت به سبک رُلت روسی خودکشی کرده باشی که هر بار ماشه بر پوچِ قرقره ی گلوله ها چکانده شده باشد که سی و دو قرص آسپرین را در یک بطر ویسکی حل کرده باشی و شبانه همه را یکجا به کام کشیده باشی که صبح مرده باشی ولی از هر روز سرحال تر برخاسته باشی که دکتر گفته باشد به شکل معجزه آسایی قرص و الکل اثر هم را خنثا کرده اند که از فرط ملال و اندوه زندگی در استخر مدرسه ای که پدرت مدیر آن است خود را پرت کرده باشی و لی نجاتت داده باشند. بعد به این فکر کنی که این زندگی نیست که به معجزه ای نیازمند است برای تو، بلکه این فرآیند مرگ است که دستانش را چون جذامی ای نیازمند به سمت معجزه دراز کرده است.

و چاره ای نیابی جز نوشتن. بنشینی بنویسی و بنویسی و بنویسی و حاصلش بشود "قدرت و جلال"(power & glory) یا بشود "کنسول افتخاری" امّا با این همه نوشته های ژرف و عمیق بگویی من تنها چیزهایی نوشته ام برای سرگرمی مردم

که بگویی بعد از نوشتن هر کدام از این ها فکر می کرده ای تنها خاننده ی آثارت خودت باشی و بس!

باز چاره نیابی تنهایی و درد درون را و دست بیازی در بُن عشق های زود گذر به زن ها و دخترکانی که یک هفته ای به تو می گویند"عشقم" و ما حصل این سرسپردگی ها با خوبترینشان بشود تنها یک دختر و بعد بگویی این ها که آمدند و رفتند چون آب نمک بودند برای مردی تشنه.

بعد در ادامه و در اوج افتخار و بزرگی با فروتنی بگویی من جمع اضدادم در من همان اندازه که عشق به زندگی هست ملال بودن نیز سنگینی می کند. من به اندازه ی تمام ایمانم شک دارم و فکر می کنم قدّیس و گناهکار می توانند در یک صف شمرده شوند و این تمام دلیلت برای نوشتن" قدرت و جلال"  داستان همان کشیش بیچاره ای که یک ایالت پلیس دنبالش بودند تا تیربارانش کنند و آخر، سرِخود را پای وظیفه ی معنویش داد.

همان کشیش یکسره مستی که بزرگترین گناه خود را خابیدن با یک زن و فرزند دار شدنش از او می دانست و وقتی تیربارانش کردند از تمام دنیا فقط همان دخترک برایش مانده بود که آن هم حتا دو روز پشت سر هم کنارش نزیست.

گراهام گرین نویسنده ای ست که تمام قد در برابرش می ایستم و به احترامش کلاه  از سر بر می دارم برای او که گفت: تمام نوشتن های من فقط برای این است که مردم کمی به عدالت بیاندیشند. برای او که سفر و نوشتن را برگزید به جای هر چیز دیگری و در تمام عمر نه چندان کوتاهش به هیچ کلیشه ی از پیش تعیین شده ای تن نداد و نوشتن را علاجی می دانست بر رنج بودن. 

و آن نصیحت سوّم

سال ها پیش میان دروازه ی ورودی امامزاده ای اطراف شیراز پیرزنی عجوزه و بد ترکیب نشسته و انگار که بخاهد از میان جمع گذرنده، هم پیاله ای انتخاب کند چشم بر چشم همگان می دوخت اطراف پر بود از زنان فالگیر و دعا فروش و کف بین. نمی دانم آن پیر زن از پشت عینک آفتابی در چشم های من چه دید که گفت: های تو پسر مو جو گندمی بیا اینجا، بی تفاوت چند قدمی مانده به او خاستم راهم را کج کنم که گفت: از من رد بشوی باخته ای! سه نصیحت دارم برات هیچ نمی خاهم بابتشان فقط اگر درست بود جمعه شب ها دعایم کن.

بی آن که محتوای گفته هایش برایم اهمیّت داشته باشد تنها از روی حس کنجکاوی رفتم جلو

زن گفت: بنشین و من روی زانو هایم نشستم. در اوّلین نگاه خالکوبی زیر لب پایینش برایم جالب بود.گفت: عینکت را بردار. برداشتم. منتظر بودم دستم را بگیرد و کف آن را نگاه کند امّا انگار این خبرها نبود.

زن به چشمهایم زل زده بود و سرش کمی به سمت چپ خم شده بود و هر از گاهی گره ای به ابروان می انداخت و چشمخانه را تنگ می کرد. بعد از دقیقه ای انگار که ارتباطش با جایی قطع شده باشد و به خود بیاید شروع کرد چهره ام را برانداز کردن بعد خیلی آهسته طوری که برای شنیدن حرف هایش در آن شلوغی و هم همه ی زایران گوشم را به دهانش نزدیک کردم گفت: هیچوقت به چشم های گربه زل نزن برایت شگون ندارد. از زن سیاه موی حذر کن اقبالت را بر باد می دهد. گفتم: بیشتر زن ها مو سیاهند. گفت: پس از بیشتر زن ها حذر کن! گفتم: با کدامشان در آمیزم؟ گفت: آن که مو و چشم هایش مثل خودت باشد آن که رازت را برایش گفتی از روز بعد همانی باشد که از روز پیش بود. گفتم: من رازی ندارم. گفت: خاهی داشت جوان تو هنوز اوّل راهی. گفتم: و سوّمی؟ پیر زن گفت: حالا بلند شو برو داخل زیارت کن سوّمی را بعد از زیارت می گویم الان یارا نداری بشنوی.!

رفتم داخل، یادم نیست کدام امامزاده امّا مردم ضریحش را می بوسیدند. گوشه ای ایستادم تا آن دو دوست معتقد که در سفر همراهیم می کردند مناسک زیارتشان را برگزار کنند. دروغ چرا؟ دوست داشتم بروم بیرون و نصیحت سوّم را بشنوم حسّم می گفت از آن دوتای دیگر مهم تر است.

میانه ی ظهر بود. آمدیم بیرون عینک آفتابیم را زدم. سر چرخاندم، درون حیاط پر بود از آدم های جورواجور از عرب دشداشه پوش تا خانم های پانچو پوش از دختران دم بخت دهاتی چادر گل گلی تا مردهای خسته ی راه.

گربه ای روی دیوار درست مماس با تنه ی درختی کهن لم داده بود و همه ی زن ها جز تعدادی که رنگ های زرد و بلوند ناشیانه ای بر سر و موی داشتند سیاه گیس بودند.

حیاط را گذراندیم امّا میانه ی دروازه ی ورودی خبری از پیر زن پیشگو نبود.! از مرد طواف دار که آب زرشک و آلبالو می فروخت پرسیدم: آن زن کجاست؟ گفت: نیروی انتظامی آمد او و چند تای دیگرشان را گرفت و برد، بقیه هم فرار کردند.

از آن روز سیزده سال می گذرد. حالا من مانده ام و چشم های گربه و زنان سیاه موی و رازهایی برای نگفتن و آن سوّمی که  هرگز نمی دانم چه بود؟!


                                                                                    9 /2 /94  سه صبح

                                                                                     م.ر.الف

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش