پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

من دیگه اون آدم قبلی نیستم!

... و بعد قرار شد که چهارشنبه صبح برویم. وقت برگشتن حساب کردم بیشتر از این که آن جا باشیم در راه صرف شد. راه طولانی بود البته مشقّت نداشت. غیر از این که میانه ی راه دو قطار عوض کردیم.

به سطح زمین که رسیدم محوطه ای گسترده پیش رویم بود. صف ماشین برقی بی صدا هم جالب بود، مثل مار تاب خورده بود و تا میانه های راه ادامه داشت.بین سوار شدن تا پیاده شدنمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.

نقشه داشتیم. همین اولین سالن راهروی هفتم جایی بود که همراه عزیزم قرار بود برود و تخفیف چهل درصدی انتظارش را می کشید.

دم در ورودی پر بود از خانم هایی که با چادر پشت کابین با یک لپ تاپ نشسته بودند و اطلاعاتی که می خاستی روی یک کاغذ می نوشتند و دستت می دادند. این ها را که دیدم به همراهم گفتم کاش آمار آقای "ش" را هم بگیریم ببینیم کجا می شود پیدایش کرد. به یک دقیقه نکشید که روی برگه نشانی آقای "ش" در دستم بود.

وارد سالن که شدیم معلوم بود استقبال خوبی نشده. اوّل فکر کردم فقط آن روز خوب نبوده بعد فهمیدم کلّن خوب استقبال نشده. شاید به خاطر عوض شدن جا، به هر حال از جلوی غرفه ها بدون این که سرکی بکشم می گذشتیم اصلن انگار با کتاب غریبه ام! البته چند سالی هست که کتاب چنگ به دل زنی را نخانده ام. آخرینش "بار هستی" میلان کوندرا بود و پیش از آن "عقاید یک دلقک" هاینریش بل ماه ها نظرم را به خودش معطوف کرده بود. این که از کتابی خوشم بیاید فارغ از تکنیک های نوشتاری  به درونمایه  آن بر می گردد. این آخری ها  کتاب هایی به دستم می رسد که بعد از خاندن چند صفحه یا حتا چند سطر می بندمشان و به چاه ویل کتابخانه ام می پیوندد.

هفته ی گذشته بعد از چند سالی که از اهدای "روی ماه خداوند را ببوس" به من می گذشت بازش کردم که بخانمش نوشته ی مصطفا مستور است. در پنج صفحه ی نخست اینقدر اشکالات ماهوی و علّی معلولی داشت که نقد من بر این پنج صفحه سه صفحه شد.!!

بعد از خاندن بیست صفحه رمقی برای ادامه اش ندارم و فقط برای اتمام نقدم می خانمش. از همه عجیب تر این که کتاب مذکور به چاپ چهلم و بیشتر هم رسیده.! البته پس از ملاقات با آقای "ش" شاعر و نویسنده ی گرانقدر و ناشری دلسوزکه قرار است با هم در چاپ کتاب همکاری داشته باشیم فهمیدم که آقا مصطفای عزیز را جریانی حمایت می کند که ریشه اش در حوزه ی هنریست. کتاب یاد شده جایزه ی قلم زرین را هم برده که زیر نظر انجمن قلم است  بانیانش آقای رهگذر و دکتر ولایتی و دکتر لاریجانی هستند.

با این تفاسیر آقای "ش" می گفت: این روزها رمان های عامه پسند و عشق و عاشقی یا جریان پسند مثل نوشته ی یاد شده، باب و پر فروشند و توضیح داد که تیراژ  نوشته های قوی و جدّی در سراسر جهان پایین است که بیشتر منظورش شعر بود. خدا خیر به جوانان ایرانی بدهد. هر چه دوست دارند می نویسند و می گویند شعر گفته ایم و به خرج پدر جان چاپش می کنند و می دهند به خورد جوانان کنسروی  هم نسلشان.!

یکی از شعرهای کتاب های امساله این بود

ساعت سه مثل ساعت دو نبود

و هنوز زمان بلوغ چای در استکان نرسیده بود

کفش هایم را بستم و راهی شدم...

من مانده ام اگر این ابیات که ما بی سوادها به آن می گوییم جملات، پشت سر هم نوشته شود چه اشکالی ایجاد می کند که هر کدام را در یک خط می نویسند؟!

توهّم کافه نشینی و سیگار پشت سیگار و تیپ های عجق وجق و به به و چه چه های دوستان لابه گو تهش می شود همین اراجیف که کم هم نیستند.

بگذریم...

وقتی برگشتیم در دستانم کتابی که برای خودم باشد نبود فقط دو عدد کارت ویزیت ناقابل از دو ناشر داشتم که قرار  بعد از نمایشگاه را با آن ها بگذارم. به خانه که رسیدم عجیب گرسنه بودم و قرمه سبزی مامان پز انتظارم را می کشید. استفاده ی من از نمایشگاه کتاب همین شکم گرسنه  بود که طعم قرمه سبزی را به من می چسباند.


                 م.ر.الف اردیبهشت ۹۵

یادبود استاد و کمی هذیان

پاره یکم؛ یادبود استاد:

دو سال پیش در یک بعد از ظهر بد قواره و بخیل، متوجّه کوچ همیشگیت شدم. کوچی که با نبودن فرق داشت. از این دست که کسانی مثل تو نیست و نبود نمی شوند. فقط حضورشان در هنرشان جای می گیرد.

و تو در "هزار مضراب عشق" زنده ای و "خموشانه" "قافله سالار" عشقی تا "بال در بال" به " پرواز عشق" در آیند " بی خود شده" گان و " شب روان" راه تا چون تویی"چاووش" همیشه ی موسیقی ایرانی است.


پاره دویوم؛ هذیان در  نیمه شب بهاری و گرم: 

میانه ی خاب و بیداری، در عمق شب، جایی که قطار تاریکی روی ریل زمان به سوی نور و فنا سوت می کشد، غوطه ورم.

با چشم های بسته سرگرم یک گفتگوی دو نفره در اتاقی که هیچ اتفاقی در آن ناشدنی نیست.

من با خودم به گفتگو نشسته ام، در اتاق ذهنم، یادم آمد یک جا که نمی دانم کجا بود خاندم «زجرها آدم را صیقل می دهند. گناهان را می شویند و آدم را تطهیر می کنند» بعد یاد فیلم "کیم کی دوک" افتادم، « بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» آنجا که راهب برای فهماندن زجر ظلم به کودک، سنگی به او می بندد و از او می خاهد در همین حال بازگردد و حیواناتی که سنگ به آن ها بسته را بیاید و سنگ را از آن ها باز کند و گرنه تا آخر عمر درد سنگینی این ظلم را در وجودش احساس می کند.

این یعنی«کارما» یا همان چیزی که بودایی ها به آن نتیجه ی اعمال می گویند که حتا می تواند زندگی بعد«تناسخ»  در جهان هستی را دستخوش تغییرات شگرف کند.

مولوی هم می فرماید: از مکافات عمل غافل مشو            گندم از گندم بروید جو ز جو

غلتی می زنم، از این شانه به آن شانه می شوم و خودم به من می گوید: این همان دیالکتیک هستی ست. جهان خورد و بازخورد و من سری تکان می دهد و می گوید:  هوم.... پس زجرهایی که می کشیم نتیجه ی ناخاسته ی کارهاییست که باعث شده در حق کسی اجحاف شود.

موسیقی ملایم و یکنواخت ثانیه شمار باعث می شود به ساعت نگاه کنم. نور کم است امّا اینقدر هست که بشود روی صفحه ی سفید ساعت، عقربه های تیره را دید. ربعی از چهار صبح گذشته و من در این نقطه ی دومتری از کلّ کاینات دارم به زجرهایی که سهم ماست از تمام اعمالمان می اندیشم.


                               م.ر.الف اردیبهشت۹۵


توضیح:

نام های نوشته شده در "      "  نام آلبوم های استاد محمّدرضا لطفی است. یادش گرامی