پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

سه پاره

۱. همجنسگرایی

در شهر این سخن بر سر زبان ها همی پیچید که فخرالدین عراقی زندیق و کافر گشته از آن روی که می گوید:«خدای را در تجسّد جوانی دیدم خوبروی به پیشه ی نعلبندی!» زآن پس درس و وعظ بنهاده و‌میانه ی سوق روبروی حجره ی نعلبند می نشیند و بر جوان می نگرد و دیده به خون می پالاید و آرام از کف می دهد.

مخالفان این رایت، بر اینند که این از جهت اَمرَد بازی عراقی نیست که وی زیبایی را تجسّم می‌کند و جلوه ی حق را در سیمای آن سرو سهی همی بیند چونانکه ماه را در طشت!.

شنیدم که انیس الخلوة و القطب الحمکة شمس تبریزی در پاسخ بدین تشبیه از اوحدالدین کرمانی  بر وی گفته بود اگر بر گردن دمل نداری چرا بر آسمانش نمیبینی؟! که ماه بر آسمان جلوه ی حق است نه مجاز در طشت. اکنون طبیبی به کف کن تا تو را معالجه کند تا در هر چه نظر کنی درو منظور حقیقی را بینی. نه چون لوطیان، شاهد بازی کنی و بر گردن حق تعالی همی بندی که نسٍزَد مردان راه به خدعه ی ابلیس گرفتار آیند و ببافند که این تلبیس به غیر و وسواس نیست که دیدن خوبرویان همان مشاهده ی جمال الاهی است.

که این طریق رجیم را حلولیان باب کرده اند که خدای جلّ و علا در تن آدمی حلول همی کند!. چه جهّال مردمی که مذهبی کردند این طریق را بر سبیل صوفیه و مشایخ فی الجمله مر این را آفت دانند.

۹۷/۳/۲۳ محمدرضا ایوبی

- نوشته ای که تقدیم شد به قلم‌بنده در قالب ادبیات کهن و تحت تأثیر نقل قول هایی از کتاب "شاهد بازی" دکتر شمیسا قلمی شد.


۲.دامبول خسته دامبول تنها دامبول آغلدی گتدی یادّی

مردک چگونه از صحنه ی موسیقی حذف شد. استاد می گفت : ایشان‌صدایی دارد که می تواند با فرشتکان در ملکوت هماوازی کند. همین ‌آقا وقتی که صدای استاد از رسانه حذف شد گفت: اگر علما اجازه بدهند ربّنا را می خانم(چه غلطا) . همان موقع در مقاله ای نوشتم که تو نمی خاهد ربنا بخانی که در قواره ی این صحبت ها  نیستی کنسرت زنده ای از تو‌ما را بس. کنسرت داد امّا صد رحمت به لس آنجلسی ها مردک روی سن‌می رقصید و می خاند.

کسی چه می داند شاید سیاسیون تازه وارد رقصاندندش  بعد هم که تاریخ مصرفش تمام شد مثل تفاله تفش کردند بعد برای همان استادی که می خاست ربنایش را بخاند نوشت «بیا همایون هم باشیم» 

 استاد (که عمرش در صحت به دراز باد)را انگار که شنیدن بال مگسی است. حالا هم در انزوا و بیماری قلبی  شب را روز می کند.

بگذریم...


۳.نوشت نوشتم نوشت

گفت: هیچ وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید آنکه شما را بفهمد صدای سکوتتان را بهتر می شنود.(جبران)

تمام زندگی یک‌کمدی غمگین است، چیزی مانند گروتسک،‌گروتسکی که بداهه نوشته می شود. (خودم)

من بارها گفته ام بهترین قسمت روز، شب است. (ایشیگورو)

خطبه (پیشگفتار)

چنان دان که مردم را، به دل، مردم خانند و دل از بشنودن و دیدن، قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندر این جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش، دیده بانان و جاسوسان دل اند، که رسانند به دل ، آن که  ببینند و بشنوند، و وی  را آن به کار آید که ایشان بدو  رسانند و دل آنچه از ایشان یافت، بر خرد که  حاکم عدل  است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود تا آنچه به کار آید بردارد و آنچه نیاید دراندازد و از این جهت است حرص (شوق و میل) مردم تا آنچه از وی غایب است و نا دانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را به رنج توان یافت به گشتنِ گِردِ جهان و رنج بر خیشتن نهادن و احوال و اخبار بازجُستن و یا کتب معتَمَد(کتاب های نویسندگان مورد اعتماد) را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خیش گردانیدن

.

.

.

و بیشتر  مردم عامّه آنند که باطل مُمتَنِع(دروغ های محال) را دوست تر دارند، چون احوال دیو و پری و غول بیابان  و کوه و دریا که احمقی  هنگامه سازد(معرکه بگیرد) و گروهی همچون او گرد آیند و وی گوید: "در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم  در آن جزیره، و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تَبَش(گرمای زیاد) بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود.!(آن جزیره) و به فلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو، مردی را خر کرد و  باز پیرزنی دیگر جادو، گوش او را به روغنی  بیَندود تا مردم گشت."

و آنچه  بدین مانَد از خرافات که خاب آرد نادانان را، چون شب برایشان خانند.


_ گوشه ای از پیشگفتار کتاب  تاریخ بیهقی نوشته ی ابوالفضل محمّدبن حسین بیهقی  از دبیران ارشد روزگار سلطان محمود و مسعود غزنوی  و تاریخ نویسی چیره دست و شیرین کار


شوق دلدادگی


در اصفهان شعر می گفتم و ساز می نواختم، سه تار را نزد پدرم آموختم، آنقدر شیفته ی این ساز بودم که روز و شبم را پر کند.

همین ساز و نوا مرا به جمع دراویش آشنا کرد. دوست می داشتم نشست و برخاست با اینان را و آنقدر این ادامه یافت تا جان عاشقم را بی تاب یافتن کند بیش از اینکه بود.

این اشتیاق و پرس و جو مرا کشاند به دیار خاک و آفتاب. به کرمان مجاور شدم و پیِ زاویه یِ شاه نعمت الله ولی

به نزدش در آمدم و وی آتش والگی در من آویخت تا مریدش شدم ساکن بدان شهر

بدین روی مشتاق علیشاه نامم نهاد که پیش از این مرا نام میرزا محمّد تربتی بود.

سالها در آن دیار حدیث عاشقی بر ما رفت و هیچ نگفتیم جز هر آنچه آموخته بودیم از تسلیم و رضا و هیچ نکردیم جز خدمت به خلق و فقرا و هیچ نیاندیشیدیم جز اینکه در سلسله ی دیوانگان و رندان عالم سوز در کوی بی نامی ها ماوا کنیم.

تا حق این خاست که در روز بیست و هفتم رمضان هزار و دویست و شش هجری شمسی به هنگام نماز ظهر آنگاه که حقیر به مسجد جامع شدم و فُرادا قامت ببستم و ملّآ عبدالله مجتهد بر منبر بود حکم سنگسار مرا بدهد!

هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد       دانه در خاک فرو رفت و سری پیدا کرد

جُرمم این بود که قرآن را با نوای سه تار می خاندم.

مقلّدین و اقتدا کنندگان همراه مجتهد خیش به بیرون شهر بُردَندَم و حکم را جاری نمودند، سنگ زدند و زدند و زدند تا جان ناقابل به جان بخش تسلیم کردم که مرا هیچ واهمه نبود از تقدیر لیکن عدوی من سبب خیر گشت و مرا به وصل رساند و خود ماند که گویا زیستن را جاودانه می دانست.

تا دل مرد خدا نامد به درد        هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

.

.

.

عزیزانی که با ساز سه تار آشنایی دارند می دانند که این ساز چهار سیم دارد بارها هنرجویان از بنده پرسیده اند که چرا  با داشتن چهار سیم بدان سه تار می گویند؟ پاسخ این است که مشتاق علیشاه سیمی کنار سیم بم اضافه نمود که پیش از این آن ساز سه سیم داشت به همین دلیل این سیم بین سه تار نوازان به سیم مشتاق معروف است.

امروزه بر مزار این شاعر و عارف بنایی وجود دارد که گنبد مشتاقیه نامیدندش و این بنا در دوران قاجار ساخته شد.

امّا پس از مرگ این درویش ملّا عبدالله مجتهد شهر به ملّا عبدالله سگو (به گویش کرمانی یعنی سگ) معروف شد!

به این دلیل که به هنگام جان سپردن مشتاق علیشاه نزدیک وی رفته و او را سرگرم زمزمه ی یاهو می بیند و به وی می گوید: سگو هنوز هم یاهو می گویی؟!

چه خوش که خودش به این دشنام ملقّب گشت تا روزی که خلعت عذابش را از دوزخ آماده کردند و آن روح پلید را چون سیخی گداخته که از پلاسی پشمین بر آرند بدر کشیدند و او در جوار لعنت خدا قرار گرفت. 


                                                           م.ر.الف.92.11.21

نامه ی قجری(نامه سوّم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نامه قجری دوّم (شرح یک ترور)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منصور انا الحق

خریدار سر دار

 

ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسن منصور حلاج از بزرگان عرفان و صوفیه ، دانشمند ، شاعر و سخنسرای بزرگ و مبارزی استوار و خردمند ،در قرن سوم و چهارم هجری بود . وی در بیضا ، در فارس ، به دنیا آمد و مدتی شاگرد سهل بن عبدالله تستری بود . او بعدها با جمعی از صوفیه عصر خود همراه شد که از میان آن ها می توان به جنید بغدادی اشاره کرد . " التوحید " ، " الجواهر الکبیر " ، " الوجود الاول " و " الوجود الثانی " از جمله مهمترین آثار اویند . در کتاب های دیگران ، او را شعبده باز و جادوگر خوانده اند .

وی در جوانی به بزگان عرفان و مبارزان قرمطی پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد عارفان و خردمندان گردید . او و بایزید و حسن خرقانی از جمله آموزگاران فیلسوف بزرگ شرق ، سهروردی بودند و جمله ی آنان ، رهروان فلسفه و اندیشه های تابناک ایران باستان به شمار می آیند .

حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند ، به رهبری آموزگاری ایرانی به نام محمد ابرکوهی ، بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند . حسین منصور بدیشان پیوست . در محله ایشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد . این قیام عاقبت در سال 270 م در هم کوبیده شد . پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پیش گرفت و بر سرزمین های شمال آفریقا گشت و گذار کرد . سفری در جستجوی دانایی و خردگرایی ! چشمه ای به سوی دریا .

حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش، نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجدانگیز بود و الحادی عارفان در آن پدیدار بود . در مراجعت از مکه به اهواز ، به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت و تقلید است .

حلاج از آنجا به خراسان ( مرکز عرفان ایرانی ) رفت و پنج سال در آن دیار بماند . پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت و از بغداد برای بار دوم با پهار صد مرید ، بار سفر مکه را ببست . در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند . این بار مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فرا خواند . پس از این سفر ، به هندوستان و فرارود رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند . در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت ، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربافت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند ، همراه شد و تا تورقان چین ( یکی از مراکز مانویت ) پیش رفت . سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت . رفت تا آتش در جهان دراندازد و فریاد عشق و انسانیت سر دهد .

در سال 295 م خلیفه عباسی مرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی را به جای او نشاندند . مخالفان آنان نیز صرافان و ثروتمندان بغداد ، به همدستی شوریدند و مردی دانا و شاعر ازخاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند . کارگزاران خزانه خلیفه به سرکردگی حامد بن عباس که منافعشان تهدید شده بود ، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگیری و کشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند . حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرتمندان بود . چند سال بعد وی را به تهمت شرکت و رهبری قیام مردم ، در جنبش قرمطیان دستگیر کردند . حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزیر خلیفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد . شورشیان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگریخت . وزیر از بیم نفوذ بسیار حلاج ، او را به محاکمه کشید و با فتوای جمعی از روحانیان او را پای دار بردند .

حلاج به اتهام باورهای (انسان خدایی) خویش و انا الحق گفتن ، تلاش در زنده کردن اندیشه ها و باورهای والای فرهنگ ایران باستان ، رهبری فکری جنبش عظیم قرمطیان و مبارزه ی بی امان با دستگاه دین و دولت آن زمان ، به مرگ محکوم شد .

 

 

  دار زدنش

 

کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد . عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا به نقل از مریدش احمد بن فاتک می نویسد :

یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند و آن روز که او را دست بسته و در حالی که زنجیر گرانی بر گردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : " امروز ، فردا و پس فردا بینی ! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند ، « یعنی عشق این است . »

پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت . گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت : « زیرا به قربانگاه می روم » چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند : این چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است . " پس همه مریدان وی گفتند : " چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و تو را سنگ خواهند زد ؟ "

گفت : " ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حسن ظن فرع است ! "

همه کس بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد ! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد . »

پس دست حسین حلاج را جدا کردند . خنده زد ، گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته بریدن آسان است ، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند .

بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت : " بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید "

پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : " چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه سرخاب مردان ، خون ایشان است !   

از وی پرسیدند " اگر روی به خون سرخ کردی چرا ساعد را خون آلودی ؟ " گفت « وضو ساختم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضو  آن الان به خون است . »

پس چشمهایش را درآوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختن ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت :

در سراسر زمین جای آرام می جستم ؛

ولی برای من ، در زمین ، جای آرامی نیست

روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید ؛

طعم آن تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن

در پی آرزوهایم بودم ولی مرا برده کردند

آه ! اگر به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم

 

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد : برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد !!

در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد ،ابوالحارث سیاف خلیفه سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست . شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد .

خواهر حلاج ( حنونه ) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت . پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است . صدای حمد پسر حلاج برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد : اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود .. از شدت گریه ادامه نداد وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زندند در بین دوستدارانش کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر گرد ندای الله برمی آمد .

گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت .

بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند ، دنیا بر من تنگ آمد.    

بعد از مرگ حلاج ، کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند .

این نوشته تقدیم شد به بانو مژگان آرامش  که بسیار بر من حق دارد از این حیث که با به کار بردن واژه ی استاد برای من مسوولیتم را چند برابر کرده و حواس من جمع تر شده خود نیز این داستان را دوست می دارد

نامه های قجری(نامه یکم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تکّه ای گوشت برای ثواب

ناصر خسرو قبادیانی (۳۹۴ - ۴۸۱ ه.ق) ادیب و فیلسوف قرن پنجم هجری،روزگار در حکومت غزنویان گذراند. وی در کتاب سفرنامه ی خود می نویسد:(( روزی پنهان به شهری وارد شدم و به کفش دوزی برای دوختن کفش خود رجوع کردم،در همین اوان غوغایی از آن سوی بازار برآمد،کفش دوز برای تماشای غوغا به من گفت: لختی صبر کن تا ببینم اوضاع چگونه است و  با گزن کفّاشی که در دست داشت از حجره بیرون رفت. چون بازآمد قطعه ای گوشت بر سر گزن داشت، از وی پرسیدم این چیست؟ کفّاش گفت: پاره ای گوشت از تن یکی از مریدان ناصر خسرو است،که مردم به قتل آورده اندو من برای ثواب،این تکّه گوشت را همراه آورده ام! )) 

امیر ناصر خسرو از بزرگان و مبلغان فرقه ی اسماعیلیه بود و آنها شعبه ای از مسلک قرمطیان بودندو نزدیک به مذهب شیعه، از آنجا که حکومت غزنویان حکومتی سنّی مذهب و تابع دولت عباسیان بغداد بود و قرمطیان و اسماعیلیان، اعراب را در ایران با ضعف روبرو ساختند دشمن شماره یک عباسیان و غزنویان بودند. 

آورده اند که با رشد مسلک قرمطیان در بخش مرکزی کشور،محمود غزنوی با همکاری فئودالهای محلی در سال جهارصد و بیست ه.ق به ری آمد و کشتار و سرکوب شدیدی به راه انداخت تا جلوی پیشرفت این مسلک را بگیرد امّا در این زمان قرامطه تا جنوب ایران ازدیاد پیدا کرده بودند.