پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

دو دگردیسی

بچه قورباغه ها سیاه و بدترکیبند. بعد هم که بزرگ می شوندو قورباغه،  آش دهن سوزی نیستند و باز هم بد ترکیبند، در این میان باید توجه داشت که در پایان مرحله ی دگردیسی اصلن شبیه آن چیزی که متولّد شده اند نیستند. بچه قورباغه بودن یعنی یک گلوله ی سیاه که دمش می جنبد، این کجا و یک موجود چهار دست و پای دهن گشاد و چشم ورقلمبیده کجا؟! آن هم با زبانی دراز و جهیدن های چندش آور.  تازه آخر کار دوزیست هم می شوند و از توبره و آخور می خورند.دگردیسی شان تغییراتی بنیادین دارد امّا باید توجه داشت که در نهایت از موجودی بدترکیب و قواره به موجودی بدترکیب و قواره تبدیل می شوند، حتا اگر توانمندی هایشان چند برابر شده باشد.

شاید فکر کنید شفیره ی کرم ابریشم که بدتر است. بله دگردیسی شفیره، حکایت گودرز است که به شقایق کار دارد. یک کرم سبز بد ترکیب پر از مو  با آن حرکت موّاج و لزج روی سطح برگ تبدیل می شود به پروانه ای با بال های رنگین امّا توجه داشته باشید که عاقبت آن کرم سبز لزج، پروانگی ست. پرواز است. همنشینی با گل است و نوشیدن شهد 

چه کار دارد به قورباغه که اصلن فرم بدنش مغرورانه است. سرش بالاست و بی تفاوت فقط نوک دماغش را می بیند. خودش را باد می کند و صدای زشتش را هم رها که من اینم، سر آخر هم مگس و پشه خوراکش است و لجن ، استراحتگاهش. وقت شکار و خوردن هم هیچ از غرور و تفرعنش کم نمی کند. آنقدر هم از این چرخه ی حیات خرسند است و خود راضی ست که با هر بار جفت گیری صدتا مثل خودش را رها می کند و می رود سراغ مابقی دست و پا زدنش در گل و لای و لجن.

خوب که دقّت کنی دور و برت پر است از نوزاد قورباغه، این ها با ماهیت خودشان هیچ مشکلی ندارند مثلن این که یک عمر در لجن باشند و مگس  نوش جان کنند. شاید از نظر شما دردناک باشد امّا برای آن ها... این یعنی وقتی چیزی باشی(قورباغه) دیگر احساسش نمی کنی و خیلی طبیعی به زندگیت ادامه می دهی.! 

البته اینقدرها هم شرایط دردناک و اسفبار نیست چون گاهی هم چشمت به یک شفیره می افتد و به امید دیدن پروانه منتظر می مانی. همه ی ما پروانگی را دوست داریم حتا اگر مثل پروانه نشده باشیم

 م.ر.الف

تیر ۹۵

در ادامه:

هرگز نمی توان کتاب های مزخرف را خاند و به مطالعه ی کتاب های عالی نیز پرداخت، کتاب ها ی بد، سمّ رو ح اند و ذهن را نابود می کنند. شرط مطالعه ی کتاب های خوب، نخاندن کتاب های بد است، زیرا زندگی کوتاه است و فرصت و توان محدود.

(گزیده ای از کتاب«جهان و تاملات فیلسوف» نوشته ی آرتور شوپنهاور)

یک جرعه از سبو:

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین

تو‌چشم از خاب بگشایی ببینی شاه شاهانی

                                                «مولوی»

ماهی ها آب را نمی فهمند!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من دیگه اون آدم قبلی نیستم!

... و بعد قرار شد که چهارشنبه صبح برویم. وقت برگشتن حساب کردم بیشتر از این که آن جا باشیم در راه صرف شد. راه طولانی بود البته مشقّت نداشت. غیر از این که میانه ی راه دو قطار عوض کردیم.

به سطح زمین که رسیدم محوطه ای گسترده پیش رویم بود. صف ماشین برقی بی صدا هم جالب بود، مثل مار تاب خورده بود و تا میانه های راه ادامه داشت.بین سوار شدن تا پیاده شدنمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.

نقشه داشتیم. همین اولین سالن راهروی هفتم جایی بود که همراه عزیزم قرار بود برود و تخفیف چهل درصدی انتظارش را می کشید.

دم در ورودی پر بود از خانم هایی که با چادر پشت کابین با یک لپ تاپ نشسته بودند و اطلاعاتی که می خاستی روی یک کاغذ می نوشتند و دستت می دادند. این ها را که دیدم به همراهم گفتم کاش آمار آقای "ش" را هم بگیریم ببینیم کجا می شود پیدایش کرد. به یک دقیقه نکشید که روی برگه نشانی آقای "ش" در دستم بود.

وارد سالن که شدیم معلوم بود استقبال خوبی نشده. اوّل فکر کردم فقط آن روز خوب نبوده بعد فهمیدم کلّن خوب استقبال نشده. شاید به خاطر عوض شدن جا، به هر حال از جلوی غرفه ها بدون این که سرکی بکشم می گذشتیم اصلن انگار با کتاب غریبه ام! البته چند سالی هست که کتاب چنگ به دل زنی را نخانده ام. آخرینش "بار هستی" میلان کوندرا بود و پیش از آن "عقاید یک دلقک" هاینریش بل ماه ها نظرم را به خودش معطوف کرده بود. این که از کتابی خوشم بیاید فارغ از تکنیک های نوشتاری  به درونمایه  آن بر می گردد. این آخری ها  کتاب هایی به دستم می رسد که بعد از خاندن چند صفحه یا حتا چند سطر می بندمشان و به چاه ویل کتابخانه ام می پیوندد.

هفته ی گذشته بعد از چند سالی که از اهدای "روی ماه خداوند را ببوس" به من می گذشت بازش کردم که بخانمش نوشته ی مصطفا مستور است. در پنج صفحه ی نخست اینقدر اشکالات ماهوی و علّی معلولی داشت که نقد من بر این پنج صفحه سه صفحه شد.!!

بعد از خاندن بیست صفحه رمقی برای ادامه اش ندارم و فقط برای اتمام نقدم می خانمش. از همه عجیب تر این که کتاب مذکور به چاپ چهلم و بیشتر هم رسیده.! البته پس از ملاقات با آقای "ش" شاعر و نویسنده ی گرانقدر و ناشری دلسوزکه قرار است با هم در چاپ کتاب همکاری داشته باشیم فهمیدم که آقا مصطفای عزیز را جریانی حمایت می کند که ریشه اش در حوزه ی هنریست. کتاب یاد شده جایزه ی قلم زرین را هم برده که زیر نظر انجمن قلم است  بانیانش آقای رهگذر و دکتر ولایتی و دکتر لاریجانی هستند.

با این تفاسیر آقای "ش" می گفت: این روزها رمان های عامه پسند و عشق و عاشقی یا جریان پسند مثل نوشته ی یاد شده، باب و پر فروشند و توضیح داد که تیراژ  نوشته های قوی و جدّی در سراسر جهان پایین است که بیشتر منظورش شعر بود. خدا خیر به جوانان ایرانی بدهد. هر چه دوست دارند می نویسند و می گویند شعر گفته ایم و به خرج پدر جان چاپش می کنند و می دهند به خورد جوانان کنسروی  هم نسلشان.!

یکی از شعرهای کتاب های امساله این بود

ساعت سه مثل ساعت دو نبود

و هنوز زمان بلوغ چای در استکان نرسیده بود

کفش هایم را بستم و راهی شدم...

من مانده ام اگر این ابیات که ما بی سوادها به آن می گوییم جملات، پشت سر هم نوشته شود چه اشکالی ایجاد می کند که هر کدام را در یک خط می نویسند؟!

توهّم کافه نشینی و سیگار پشت سیگار و تیپ های عجق وجق و به به و چه چه های دوستان لابه گو تهش می شود همین اراجیف که کم هم نیستند.

بگذریم...

وقتی برگشتیم در دستانم کتابی که برای خودم باشد نبود فقط دو عدد کارت ویزیت ناقابل از دو ناشر داشتم که قرار  بعد از نمایشگاه را با آن ها بگذارم. به خانه که رسیدم عجیب گرسنه بودم و قرمه سبزی مامان پز انتظارم را می کشید. استفاده ی من از نمایشگاه کتاب همین شکم گرسنه  بود که طعم قرمه سبزی را به من می چسباند.


                 م.ر.الف اردیبهشت ۹۵

یادبود استاد و کمی هذیان

پاره یکم؛ یادبود استاد:

دو سال پیش در یک بعد از ظهر بد قواره و بخیل، متوجّه کوچ همیشگیت شدم. کوچی که با نبودن فرق داشت. از این دست که کسانی مثل تو نیست و نبود نمی شوند. فقط حضورشان در هنرشان جای می گیرد.

و تو در "هزار مضراب عشق" زنده ای و "خموشانه" "قافله سالار" عشقی تا "بال در بال" به " پرواز عشق" در آیند " بی خود شده" گان و " شب روان" راه تا چون تویی"چاووش" همیشه ی موسیقی ایرانی است.


پاره دویوم؛ هذیان در  نیمه شب بهاری و گرم: 

میانه ی خاب و بیداری، در عمق شب، جایی که قطار تاریکی روی ریل زمان به سوی نور و فنا سوت می کشد، غوطه ورم.

با چشم های بسته سرگرم یک گفتگوی دو نفره در اتاقی که هیچ اتفاقی در آن ناشدنی نیست.

من با خودم به گفتگو نشسته ام، در اتاق ذهنم، یادم آمد یک جا که نمی دانم کجا بود خاندم «زجرها آدم را صیقل می دهند. گناهان را می شویند و آدم را تطهیر می کنند» بعد یاد فیلم "کیم کی دوک" افتادم، « بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» آنجا که راهب برای فهماندن زجر ظلم به کودک، سنگی به او می بندد و از او می خاهد در همین حال بازگردد و حیواناتی که سنگ به آن ها بسته را بیاید و سنگ را از آن ها باز کند و گرنه تا آخر عمر درد سنگینی این ظلم را در وجودش احساس می کند.

این یعنی«کارما» یا همان چیزی که بودایی ها به آن نتیجه ی اعمال می گویند که حتا می تواند زندگی بعد«تناسخ»  در جهان هستی را دستخوش تغییرات شگرف کند.

مولوی هم می فرماید: از مکافات عمل غافل مشو            گندم از گندم بروید جو ز جو

غلتی می زنم، از این شانه به آن شانه می شوم و خودم به من می گوید: این همان دیالکتیک هستی ست. جهان خورد و بازخورد و من سری تکان می دهد و می گوید:  هوم.... پس زجرهایی که می کشیم نتیجه ی ناخاسته ی کارهاییست که باعث شده در حق کسی اجحاف شود.

موسیقی ملایم و یکنواخت ثانیه شمار باعث می شود به ساعت نگاه کنم. نور کم است امّا اینقدر هست که بشود روی صفحه ی سفید ساعت، عقربه های تیره را دید. ربعی از چهار صبح گذشته و من در این نقطه ی دومتری از کلّ کاینات دارم به زجرهایی که سهم ماست از تمام اعمالمان می اندیشم.


                               م.ر.الف اردیبهشت۹۵


توضیح:

نام های نوشته شده در "      "  نام آلبوم های استاد محمّدرضا لطفی است. یادش گرامی

فردا تو می آیی!

هر چقدر هم که جهان ساز مخالف بزند وقتی که می رسی شیدای حضورت می شوم و امید در دلم می کاری هر چند که این زمان درّ نایابی است امید در دل و جانم. بودنت هیچ کاری اگر نکند همین که هستی مرا در سر، خوشی و در دل آرامشی. ای مهمان هر ساله ی من بانوی آب و آینه، اردیبهشت رویایی، خوش آمدی، سخت منتظرت بودم. مثل هر سال سرشارم کن از آنچه دوست می دارم ای مایه ی امید و انگیزه و آینده...


امشب دلم می خاد تا فردا می بنوشم من

زیباترینِ جامه هایم را بپوشم من

با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم

امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها

فردا تو می آیی فردا تو‌ می آیی


پاراگراف های پایانی:

می خاستم برای این پست نقد و نظری در مورد داستان بلند«مدار صفر در جه» ی  زنده یاد احمد محمود را بگذارم، برای صاحب نظری خاندمش گفت: سیاسی نوشته ای برایت مشکل ایجاد می کند تو که ریشت پیش ارشاد گیر است. عمومیش نکن.! این بود که از آن به این رسیدم.


یک آن هم به آن مادری بیاندیشیم که یک شبه، سیل هم خانه مانش را برد هم کودک چهار ساله اش را


ترانه ی پایانی از «استاد جهانبخش پازوکی » است.

من یک هنرمندم یک آپُرتونیست

در آغازین روزهای امسال یعنی مدّت کمی پس از جنبش سگ دوستی مردمانی که می خاهند با کلاس بودنشان را فریاد بزنند و بگویند برای حیوانات ارزشی بیش از آنچه هست را قایلند، زنی با وضعیتی وخیم و کمترین سطح هوشیاری (کما) به اورژانس بیمارستان شهدا آورده شد. او دچار مسمومیت دارویی شده بود. می دانید که مسمومیت دارویی نام پزشکی خودکوشی است.!

این زن یک زن بزهکار، معتاد یا ... نبود او یک هنرمند بود. هنرمندی که بسیاری از ما نامش را دستکم یکبار شنیده ایم.!

یادم می آید چند روز بعد از این که فیلم کتک زدن سگ توسط راننده ی زامیاد همه گیر شد، بسیاری از به اصطلاح هنرمندان اعم از بازیگر و غیره به همراه مردم عادی مقلّد همیشه حاضر در اینجور گردهمایی های باکلاس ،جلوی در تعدادی از ادارات و سازمان های ذیربط جمع شدند که واویلا و صد دریغ در ایران کسی سگی را بزند. خیلی خوب بود. ساده لوحان فکر کردند چه قدر اوضاع خوب شده که خیل زیادی از مردم به خاطر «سگ زنی» نه «سگ کشی» این طور اجتماع کرده اند.

امّا وقتی می بینی یکی از هنرمندان سرزمینت به علّت تنگدستی و آبروداری و اینکه دیگر نمی تواند شرایط موجود و پر فشار را تاب بیاورد برای دوّمین بار ظرف دو سال  دست به خودکشی زده و به کما رفته، از شدّت تناقض موجود،خنده و گریه را با هم دچار می شوی.!

«ثریا حکمت»بازیگری که در زمان زنده بودنش  از هر طرف به او اجحاف شد. پدرش به علّت اینکه بازیگر بود طردش کرد. همسرش سال  ۵۹ رهایش کرد ‌و رفت او را با یک فرزند تنها گذاشت و جامعه ی هنری ای که در دوازده سال پایانی عمرش به او هیچ نقشی نداد تا با درآمدش امرار معاش کند. جمعه بیستم فروردین ماه بعداز چند روزتعلیق در حالت کما از دنیا رفت.

او در سال ۹۳ هم اقدام به مرگ خودخاسته کرده بود امّا زنده ماند. بعد از آن وزارت ارشاد  پنج میلیون تومان به او وام داد و ماهی ۳۵۰  هزارتومان مقرّری(برای یک بازیگر با بازی در چندین فیلم و سریال)

 او برای بار دوّم آنقدر دارو مصرف کرد که دوباره به این زندگی بازنگردد و بلاخره قلبش ایستاد و به آنچه می خاست یا شاید نمی خاست و مجبور شد رسید.

دقیقن در روز مرگش  عکس یکی از همکاران جوانش در فضای مجازی می چرخید. عکسی که نشان می داد خانم بازیگر دستکش به دست  در کمپین نجات سگ های رشت در حال نوازش سگی بی کُرک و پشم است و کلّی هم  از او به خاطر این حس حیوان دوستانه تشکّر شده بود.!

از خود می پرسم، چگونه است که برای اتّفاقات کم ارزش(در جامعه ای با اولویت های اجتماعی وخیم تر)، اینگونه موج راه می افتد امّا اتّفاقات مهم تر و هولناک تر هیچ واکنشی را در برندارند؟!

آیا جامعه ی مقلّد از خود بی خود شده ی مدرن پسند از نوع تکنولوژیک اینترنتی در برابر وقایع اسفبار کور و کر شده؟ 

کمی فکر بکنید... ترس برتان می دارد.

 در پایان تنها یک خاهش می ماند:

دوستان عزیز اگر سگی گربه ای شل و کور یا کرک و پشم ریخته سراغ دارید عاجزانه استدعا دارم به بنده اطّلاع دهید می خاهم عکسی بگیرم برای صفحه ی اینستاگرامم همان را برای تلگرام و لاین و واتس اَپ و فیس پوک و کلوب هم استفاده می کنم.

بلاخره هنرمندی گفتند باید برای جلب توجّه و لایک بیشتر کاری کرد. خودی نشان داد. عقب نماند. عقب ماندگی بد است.


                                     محمّدرضا. الف. ۹۵/۱/۲۱

هی فلانی زندگی شاید همین باشد!

باد اگر نرود، نیست می شود. بودنش در رفتن است و ماندنش فناست.

کوه، ایستاده از درون می گدازد. صدها سال طول می کشد که تاب و توانش  طاق شود و داغ دل بپراکند.

دشت صبورانه تن به برف و سرما می دهد. ضربه های تازیانه ی باران را می‌ پذیرد که در بهار هنر کند و مرغزار شود.

و

زندگی ما اگر آنی باشد که باید. می شویم همین ها ... مثل باد، مثل کوه، مثل زمین ... بی سکون، پایدار و‌صبور

آتش وقتی از بن چوب تن می رهاند، آزاد می شود. می رقصد، نور و گرما می بخشد. می بینی اش امّا تن به هیچ قفسی نمی دهد. گرفتار نمی شود.

آزادی، پاداش رهایی است از آنچه نمی گذارد گرما بخش و نورا شوی.

مگر می شود نور را از شعله ستاند؟! مگر می شود شعله های رقصان را به بند کشید؟

طبیعت تکرار چرخشیست موزون، پیش از آدم ‌و پس از او

ما امّا می توانیم فقط تکرار بودن های ملالت بار نباشیم  حتا اگر مثل ابر، دمی بباریم و سپس محو شویم

طبیعت نیک ترین استاد است اگر چشم دل بگشاییم

                                                                                    م . ر . الف.    ۹۵/۱/۱۷


طرح دل:

    پاره ی تنم

ذهنم مدام نامت را می خاند

و در آن دم

یک"کاش می بودی!"

مثل چلچله ای که جفت خیش را گم کرده

در دلم آواز می دهد

          «م.ر.الف بهار ۹۵»

پی نوشت:

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم تو ام، تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری، چون سوی من درگذری

باش، چنین تیز مران، تا که بدانم که تویی

مستم و تو مست زمن، سهو و خطا جست زمن

من نرسم لیک بدان، هم برسانم که تویی

«جناب مولوی»


_ عنوان نوشته، نام شعری از جناب اخوان ثالث

چه بی نشاط بهاری!

کاش امسال بهار که شد خودمان جوانه بزنیم، شکوفه بدهد لبها، چشم ها و ذهن هایمان

کاش مثل نفس کشیدن زمین زنده شویم

کاش مثل شکوفایی یک غنچه، تکرار خوب طبیعت باشیم

اگربا آمدن فصل بهار اتفاق نویی در درونتان یافتیدو برای شمانوروز بود پس گوارا باد بر شما نوروزتان

اگر خارج از قراردادها، بیرون آمدن طبیعت از کما، رخوت درونتان را زدود پس نوش جانتان نو شدن روزگار

عروس طبیعت خودش را می آراید برای بزمی نو،اگر مهمان شدیم نظاره گر نباشیم و دستی بیافشانیم و پایی بکوبیم که خوش است این هنگامه، زادن از خیش مثل بهار

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر و دستی بیافشانیم

شرارِ ارغوان واخیزِ خون نازنینان است

سمندروار جان ها بر سر این شعله بنشانیم

الا ای ساحل امید، سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی در این توفان به امید تو می رانیم

                                                                                            م.ر.الف ۲۹ اسفند۹۴


پی نوشت:


عنوان و شعر پایانی از استاد نازنین هوشنگ ابتهاج

تنها یک ضربه ی کوچک

آدم هایی که سر خورده اند. آدم هایی که پس زده شده اند، یعنی هنگامه ی انتخاب، کنار گذاشته شده اند مثل گلوله اند، کافیست به پس زمینه ی ذهنشان ضربه ای کوچک وارد شود درست مثل گلوله بی محابا رها می شوند و غیر قابل کنترل. پیش می آید که تخریبشان از فشنگ ژ۳ هم بیشتر باشد.

اغلب راضی  به دیدن پیشرفت کسی نیستند و اگر ببینند از هیچ جهد و کوششی برای خراب کردن آن کس  دریغ نمی کنند. بیشتر این افراد دریده خو و بی حیا هستند و اگر مجال بروز کینه و نفرت درونشان را بیابند هرگز فرصت را از دست نمی دهند.

یکی از علایم رفتاریشان این است وقتی از کسی عقده می گیرند با رفتار و گفتارشان می خاهند بگویند که طرف کلّن چیزی نیست و آن چیزی هم که هست دندانگیر و قابل نیست.

اگر جایی محکوم بشوند شروع می کنند به محکوم کردن طرف مقابل در همان قالب ها که محکوم شده اند.

با تمام این تفاسیراین ها قابل ترحّم اند. روانشان جذامیست، مریضند هر چند که نمی پذیرند. البته با هوش هایشان رفتارهای گفته شده را به عنوان روش های تخلیه ی کامپلکس های عصبی و روانی انتخاب کرده اند. نتوانسته اند با گذشته کنار بیایند با زمانی که روانشان سرکوب شده و این عدم گذشت باعث می شود که مدام انرژی های منفی در آن ها اوج بگیرد و برای تخلیه، راهی جز روش های یاد شده ندارند. پس به منجلابی که در آن غوطه ورند واقفند.

این دسته افراد کوشش می کنند از راه های دیگر، مجذوب جلوه کنند. چیزهایی مثل تیپ و مال و ماشین و ثروت و...

اشتباه نکنید هر که خوش تیپ و مال دار و ... بود عقده ای و مشکل دار نیست امّا بلعکسش  می تواند باشد..

سخت است که علارغم داشتن خیلی چیزها و حتا دوستان فراوان باز هم احساس تنهایی  در کسی موج بزند. این بدان دلیل است که خلأ عاطفی  ناشی از کنار گذاشته شدن و سر خوردگی‌با هیچکدام از داشته های مادی پر نمی شود.

از کنار این افراد باید به آرامی گذشت و بدون چکاندن ماشه، تیر را درقبضه حبس کرد. فراموش نکنید تنها یک ضربه ی کوچک به گره های روانیشان کافیست تا آتش درونشان گلوله را به سمت شما بچکاند!.


                                         اسفند۹۴ م. ر. الف


_اسفند دارد دود می شود کاش با آمدن بهار خودمان شکوفه بدهیم


زندگی روی‌دور کُند

۱_جوانی:

بعد از عمری، وقتی باز می گردی و  پشت سرت را نگاه می کنی به روزها و‌لحظاتی که سنگینی بودنشان کمرت را خم کرده بود، می بینی  انسان عجب موجود جان سختیست!

بشر چقدر مرارت می کشد برای اینکه مطلوب زندگی کند. برای اینکه چم و خم زندگی و هزار توهای مه آلود بی پایان را از سر بگذراند و می بینیم که نوع انسان هر چه جلوتر می رود تنهاتر می شود. راه ارتباطات گسترده تر از حتا پنج سال پیش است امّا انسان تنهاتر شده. گوش های کمی برای شنیدن صدای تنهایی تو کوک می شوند. کم پیش می آیدکه کسی دل به حرف هایت بدهد آنقدر که همه درغار تنهایی  درون خود سر کرده اند.

سختی ها هر جای زندگی که باشند وقتی درونشان هستی از بس که انرژیت را می گیرند فکر می کنی تمامی ندارند و راحتت نمی گذارند امّا اینطورها هم نیست. بین هر راند بوکس، چه شکست خورده باشی یا پیروز شده باشی چند لحظه ای استراحت برای بازیابی داری. متهم هر چه جرمش سنگین تر و پیچیده تر، زمان تنفس دادگاه بیشتر!

سال ها پیش در یک ایستگاه اتوبوس کنار پیرمردی نشسته بودم که سرٍ حرف زدن باز شد. از خاطراتش گفت، بیشترشان سخت و دردناک بودند. همین باعث شد از او بپرسم زندگی برایش چه داشته؟ و از آن چه فهمیده؟ سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و هیچ درد آلودی از میان لبانش تراوش کرد. بعد از چند لحظه سکوت  نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه همین الان همین جا تموم شه بهتره تا فردا که بخام یک شبه دیگه ، درد و هزار مریضی و بدبختی ها و مشکلات رو تحمّل کنم» کمی مکث کرد و ادامه داد: «ما خیری ندیدیم».... اتوبوس مقصدش آمد، خداحافظی کرد و رفت و تا همیشه خودش را در یاد من حک کرد. شاید الان  یعنی ساعت سه نصفه شب که دارم  این سطور را می نویسم، مرده باشد امّا در ذهن من زنده است.

۲_میانسالی:

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست

زندکی باید کرد

۳_پیری:

جدال انسان با طبیعت و شرایط، موضوع دو فیلمی بود که پشت سر هم در دو شب دیدمشان اولی (the martian)یا «مریخی» اثر رایدلی اسکات بود که علارغم موضوعش(گیر افتادن یک انسان به تنهایی برای دو سال در کره مریخ) با بازی متوسط " مت دیمن "و غلو در علم و تکنولوژی از نوع آمریکایی چنگی به دلم نزد امّا فیلم دوم (revenant) یا«از گور برخاسته» آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی محشر و فراموش ناشدنی  "دی کاپریو" فکر می کنم شاید اگر با نقش گتسبی بزرگ و گرگ وال استریت جاودانه نشد با نقش"هیو گلس" در "از گور برخاسته" خودش را جاودانه کرد.

فیلمی اقتباسی از نوول مایکل پانک با همین نام که تا حدودی یک سرگذشت واقعیست. با فیلمبرداری زیبای امانوعل لوبزکی و موسیقی بی نظیر و اثر گذار ریوایچی ساکاموتو.

به اینیاریتو باید تیریک گفت برای بازی گرفتن از دی کاپریو در لوکیشن های خارج  استودیویی و واقعی آن هم در سرمای زیر صفر در طول فیلم

حتمن ببینیدش فیلمی خشن از نوع طبیعی در ژانر وسترن پر از صحنه های وحش و توحش با نگاهی جک لندنی به طبیعت و انسانی که بین توحش طبیعت و توحش آدم ها گیر کرده و می خاهد انتقام بگیرد.

باید گفت: انسان موجود عجیبیست به گاهِ پیشامدهای ناگوار...


                                                   م.ر.الف بهمن ۹۴