پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

منتظر پاراگراف آخر می مانم!

از شما چه پنهان این مدّت نه این که چیزی ننوشته باشم امّا نوشته هایم جوری بود که روی نشرشان در وبلاگ را نداشتم، برای همین هر چه نوشتم ماند در همین سر رسید تاریخ گذشته ای که الان دارم بکارت یکی از صفحاتش را بر می دارم.

این مدّت  حاصلش شده کلّی داستان نیمه تمام و چند کتاب نیمه خانده و کلّی سرفصل  دروس یکبار خانده،در فصلی که روزهایش با طعم عذاب و حرمان گذشت و شبهایش...

البته خودم را زده ام به کوچه ی انطباق شرایط، چه کنم؟ بن بست خاطره راه به جایی نداشت.

این مدّت اخیر میزان گوش کردن موسیقی برای من در کمال تعجّب  به پایین ترین سطح رسیده، دلیلش دل تنگ و دماغ پر شور حقیر سراپا تقصیر است.

از آن طرف تا دلتان بخاهد ساز به دست بوده ام. نواختن موسیقی علاج تمام حرف هایی است که نمی توانی بزنی و روی دلت سنگینی می کند.

حالا یواش یواش دارم خودم را جمع می کنم که دوباره برگردم روی ریل زندگی و شروع کنم. پیش از این هم گفته ام

آدم ها همیشه مهلک ترین ضربات را از کسی می خورند که اصلن انتظار چنین ضربه ای را از او نداشته اند. نقش عفریت خودخاهی را در وجود افراد دستکم نگیریم و بترسیم از کسی که بیشترین محبّت را در حق او کرده ایم.

پی نوشت

با تمام طولانی بودنش امّا داستان ما به پایان نرسیده هنوز یک پاراگرافش باقی است و روزی می آید که من پاراگراف پایانی را بنویسم، قول می دهم خوب تمامش کنم.

م.ر.الف جمعه ۹۵/۱۰/۳

هیچ... هیچ و باز هم هیچ

چه بخاهیم بهتر از این؟!

نیمه اوّل سال را ریزگردها میهمانمانند و تعطیلمان می کنند و نیمه ی دوم سال، آلودگی خودش مستقیمن دست به کار می شود و تعطیلمان می کند. مابین این دو هم که نوروز است و سه هزار سال است که تعطیل می شویم

معلوم نیست این آلودگی پدر سوخته از کجا سر و کلّه اش پیدا می شود؟!  بنزینمان که استاندارد یورو پنج است(تازه اگر شیش نباشد). ماشین های تولید داخلی هم که صادر می شوند پس معلوم است که استاندارد فلان و فلان را دارند. ماشین های چینی هم که عااالی هستند. شهرداری که به بهترین نحو جلوی ساخت و ساز را گرفته تا کریدور تهران برای گردش هوا به هم نخورد. راهنمایی که از این هم قوی تر ظاهر شده و در اوج خلّاقیت، رفت و آمد ماشین ها را زوج و فرد کرده، تازه، طرح ترافیک را هم که سال هاست اجرا می کند ومی فروشدش. کاش می توانست از محلّ طرح کم کردن آلودگی هوا هم درآمد زایی داشته باشد. آن وقت در کمتر از یک هفته هوای تهران با اورامانات در دل کوه های کردستان برابری می کرد.

همه چیز سر جای خودش است و درست دارد پیش می رود. اصلن معلوم نیست این هوای زیر گل مانده چه اش است که خود به خود آلوده می شود؟!. بهترین راه حلّ را هم که دولت پیدا کرده. من فکر می کنم اگر در ژاپن و دانمارک هم هوا اینگونه آلوده بود که هست و دولت های بی مسوولیتشان در خیلی از روزها که هوا در معرض هشدار است به شهروندانشان نمی گویند و می زنند به کوچه ی علی چپ، آنها هم همین راه حلّ عالی و فوق العاده را کپی می کردند، یعنی راه درست و اصولی تعطیلی مدارس. به به آدم خوش خوشانش می شود از اینهمه نو آوری. اینقدر این روزها مدارس به علّت آلودگی هوا تعطیل می شوند که می خاهم  روح هوا در زمان درس و‌مدرسه ی خودمان را گچی کنم.

این هفته هم که تعطیل است و رسمی است و عزاداری است.

من چند روز پیش به یک راه حلّ ریشه ای و اساسی برای حلّ معظل آلودگی دست پیدا کردم. راه حلّی که پس از پیدا کردنش هی دارم به خودم افتخار می کنم

راه حلّ این است. دولت بیاید از طریق مجلس  روزهایی را به روش ده بیست سی چهل از بین روزهای هفته انتخاب کرده و تعطیل رسمی کند. شک نکنید که همه شان می افتند وسط آلودگی  و کاملن اتّفاقی درست از آب در می‌آیند. خود به خود رسمی و تعطیل هم که هستند. شهرهای دیگر هم تعطیل می شوند دعایمان می کنند، البته تعطیل هم که نشوند‌وقتی تهران تعطیل است ول معطلند.

اینطوری مردم جلو جلو همان اوّل سال برای تعطیلاتشان برنامه ریزی می کنند و آلودگی هم غافلگیر می شود ‌و می رود سر یک شهر دیگر هوار می شود، شهری که به قول سهراب، پشت دریاهاست.

بازاز بورسی ها هم درش را گل می گیرند و می روند شمال، مراتعی چند ابتیاع می کنند و غاز می چرانند که این به از آن است.

باور کنید این راه حلّ‌حتا از آن راه حلّ هم بهتر است. زودتر جواب می دهد. مردم دعایمان می کنند و خاهر مادر آلودگی هوا و لوس بازی هایش را هم تفت می دهد.

در صددم که در روزهای آینده چاره ای برای حلّ گره ی تصادفات جاده ای  بکنم، البته خط آهن هم هر از گاهی خودی نشان می دهد و گوی سبقت را از صنعت فاخر هواپیماییمان می رباید. قطارها خودشان می خورند به هم و این وسط جان عزیزان ماست که مثل اسفند روی آتش  می سوزد‌و دود می شود و آخرش هیچ... هیچ و بازهم هیچ


م.ر.الف  ۹۵/۹/۵

پی نوشت:

نمی توانم دگر برویم

که من اسیر این خزان تو به تویم

روی دکمه ی تکرار...FFWD... که عمر رویای من به سر رسید

مرد خابید. درست همان لحظه که خورشید داشت طلوع می کرد. او از شدّت خستگی خابش برد و وقتی از خاب پرید که نیم بیشتر خورشید سر برآورده بودو مثل نیم قرصی غول پیکر و تابان از پشت امواج نقرآبی دریا نمایان شده بود.

حالا او مجذوب این زیبایی تسخیر کننده بود امّا ناتوانی چشم در برابر نور خورشید، باعث شد که به عینک دودی پناه آورد.

عینکش را که به چشم زد، تصویر دیگر آن تصویر جادویی لحظاتی پیش نبود. نه درخشش خورشید و نه تلاطم نقرآبی امواج که با نور، هماغوشی می کرد.

او تمام دیروز و دیشب را در راه بود بی وقفه رانده بود.فرسنگ ها راه پیموده بود تا به سواحل زیبای این دریا، جایی که طلوع خورشید فقط یک روز در سال درست از افق پشت دریا شروع می شود برسد. نیمه های شب به فاصله ی ساعتی از طلوع،‌به ساحل  رسید. خسته و ناتوان کوشش می کرد بیدار بماند و همه چیز را ببیند. از طلوع سحر آمیز زیاد شنیده بود امّا می خاست خودش شاهد صحنه ها باشد امّا تمام کوشش و توانی که به خرج داد با غفلتی بر باد رفت و تنها چند دقیقه پیش از طلوع سحرآمیز، خابش برد.

گستره ی ساحل را که می دیدی بسیاری از آدم ها آمده بودند و مات به پیشاروی خود می نگریستند تا بیننده ی یکی از زیباترین مناظر حهان باشند امّا فقط گروه اندکی بودند که می توانستند این طلوع تحسین برانگیز را بی کم و کاست و بدون این که خابشان ببرد  یا بخاهند از پشت شیشه های رنگی نگاه کنند بکر ببینند.

مرد در تمام لحظات مانده تا طلوع کامل، به سختی هایی که در طول مسیر کشیده بود می اندیشید و تمام کاستی ها از جلوی ذهنش رژه می رفتند.

او تا طلوع کامل ایستاد و نظاره کرد امّا نه آن دیدنی که باید... غفلت و ناتوانی بکارت لحظه ها را ربوده بود و چیزی که در انتها نصیب مرد شد پشیمانی بود.!

                                   م.ر.الف. ۹۵/۸/۶


پ.ن:

از صمیم قلب خاستارم با تمام وجود و خلوص برای کودکی که مادرش را از دست داده و تنها هشت سال دارد، دعا کنید تا وجود این دختر کوچک، آرامش قلب و توان پذیرفتن این غم جانکاه را داشته باشد. آمین 


ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما

یا دل بر ما فرست یا دلبر ما

              «ابوسعید»

آه باران...

باران می بارد.‌شهر خاب است و من بیدار، کنار پنجره گوشم به نوای باران است و چشمم به آسمان.

اگر نبود این باران بی شک چیزی از لذّات بشر کم می شد.

این نخستین باران پاییزی بوی فراق می دهد، بوی دوری و هجران. امسال چیزهای تازه تری تجربه کردم، تلخ امّا شیرین، زهر امّا نامردنی

به خودم می‌گویم این باران آه های دلٍ تنگٍ آدم هاست که به آسمان می رود و ابر می شود و می گرید برای آن ها که آه کشیده اند از همه ی نبودن ها، نشدن ها، ندیدن ها، نداشتن ها و صدها چیز دیگر که تو می توانی جلوی این ها بنشانی.

کنار پنجره نشسته ام و دانه هایی که روی آن می لمند را می نگرم آخ اگر سه تار بود. بود اگر، واران وارن را می نواختم و می خاندم

برای آدم تنها چه بهتر از اینکه صدای خودش در گوشش طنین افکند؟!

آسمان سرخ است و مثل حنجره ی چلچله سرود باران می خاند.

شباهنگ صدایش گم می شود از این سرود، آنقدر که بی تاب باریدن است ثمره ی آه آدمیان

من بیدارم از عشق باران، کنار این پنجره که تنهاییم را قاب گرفته...


م.ر.الف

بامداد۹۵/۸/۴

پ.ن

بعد از تو تا همیشه این قصّه ناتمام است.


تیتر نوشته نام یکی از آثار استاد محمّدرضا شجریان (نازنین) است.

نرو

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

به روزهای تیره از غبار آه و درد

به هق هق شبانه ام نگاه کن نرو

ببین که التماس نعره می زند ز واژه واژه سکوت من

نرو که با حلول رفتنت طلوع می کند سقوط من

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می برد به دورها

نرو که کوچه خسته است ز خاطرات زخمیه عبورها

ببین کنار جاده صف کشیده اند امیدوار  ماندنت بنفشه ها و بیدها

نرو که پیش چشم یاس ها، به یأس ها بدل شود امیدها

نگاه کن کبوتران جلد خانگی، از این غریبگی، شکسته، خسته اند

کشیده سر زیر بال خیش، زخشم، از تو چشم بسته اند

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

«مسعود کلانتری»


به خودت نباز

فرض کن یک نردباز حرفه ای به بازی دعوتت کرده و شوق بازی و لذّت، تو را وسوسه می کند. تخته را باز می کنی و مهره ها را می چینی، دوهزارو پانصد و سی و دو.حالا تاس می ریزی  و باید شروع کنی به حرکت.

اگر آن نردباز حرفه ای را زندگی فرض کنی و زندگی را چیزی جدا از وجودت، شک نکن او فرصت زیادی به تو نمی دهد اگر اشتباه کنی.، با نخستین حرکت نادرست شاید چندین تاس از او عقب بیفتی و با اشتباه بعدی ، شرایط جوری تغییر کند که مجبور شوی آنطور که او می خاهد مهره ها را حرکت دهی ، بعد کار به جایی می رسد که جفت آوردنت هم دردسر می شود. پشت سر هم گشاد می دهی و در شش و بش هم می مانی.

سر آخر، لذّت  بازی کردن برایت تبدیل می شود به کابوس باخت. به یک جایی می رسد که می خاهی بجنبی کاری کنی امّا دیر شده، تاس روی زمین می رقصد و با دهن کجی  مارس شدنت را خبر می دهد.

از نخستٍ کار باید تمام کوششت این باشد که مهره هایت را اشتباه حرکت ندهی ، شاید باز هم ببازی امّا به خودت نباخته ای به اشتباهاتت، به یک نردباز حرفه ای باخته ای که فلک نام دارد.


یک خط اضافه:

مهر و وفایت، طلبم            جور و‌جفا چرا کنی؟


کازابلانکا(۱۹۴۲): 

_ می خای برات یه قصّه ای تعریف کنم که آخرشو نمی دونم؟!

* تعریف کن

_ دوستت دارم

عبارت های دلتنگی

گرگ ها به بیست شکل زوزه می کشند. زوزه ی آن ها برای گرسنگی، ترس، اندوه و چیزهای مختلف متفاوت است. یکی از این بیست نوع مربوط است به گرگ نر تازه بالغ یعنی زوزه اش برای جفت یابی جوریست که ماده ای تازه بالغ جذب آن می شود و‌جالب این که زوزه ی هر گرگ نر بالغ با آن دیگری متفاوت است مثل اثر انگشت و فرکانس آن هم بر روی یک ماده اثر می گذارد و با هم جفت می شوند.

در نخستین کامجویی، ماده گرگ از قفای گرگ نر آنچنان گازی می گیردکه اثر آن تا پایان عمر، بر جای می ماند. شکارچیان نامش را« مُهر عشق» نهاده اند.

عجیب تر این که پس از این مهر، گرگ نر،  دیگر نمی تواند زوزه ی جفت یابی گرگ تازه بالغ را بکشد. می توان گفت این زوزه نوعی بکارت است که از گرگ نر برداشته می شود. گرگ ها موجودات عجیبی هستند انگار مقوله ی جفت یابی برایشان با عشق همراه است.

حکایتی ست برای خودش این « مهر عشق»

چه بسیار آدم ها که مثل ماده گرگ ها و نرهای تازه بالغند. موضوع را جنسیتی نمی کنم، حرفم این است که بسیاری از آدم ها چه زن یا مرد، مثل نرهای بالغند با این تفاوت که مهر عشق  بر دلشان نهاده می شود. اگر به وصل برسند که چه خوش اقبالند و گر نه می شوند گرگ ناکامی که توان کشیدن زوزه اش را از دست داده.


_برای بانوی زرین پوش پاییز:

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک نمناکش 

ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زر تار پودش باد. «اخوان ثالث»


_ شب گریه:

ورق زدن را به من بیاموز پیش از رفتنت

من که هر چه تورّق کردم

سر لوح صفحات دل، نام تو حک شده به تمامی

دریغ از یک برگ سپید!

چگونه فصل جدیدی را بیاغازم؟ در حالی که سر فصل تمام کتاب زندگی تویی.     « م.ر.الف »


_ حرف آخر:

می گفت: اندوه بزرگیست زمانی که نباشی

کاک توس ها به گل می نشینند

یک استادی هم داشتیم مضاف بر این که سخت گیر بود و هیچکس را جز بتهوون و موتزارت به عنوان موسیقیدان قبول نداشت، گاهی حرف هایی می زد که نیمی از جمعیت کلاس را خوش نمی آمد. استاد تعوری موسیقی ما بود و برای ترم پایین ها پوزولی تدریس می کرد. اعصابش که گه مرغی می شد(حالا از هر چه که بود) حرف هایی می زد که در عین گفتار عصبیش کُمیک و طنز بود.

یک روز صحبت از تاریخ موسیقی بود و حرف به ملکه ی سبا کشید و بعد صحبت به خلق و خوی خانم ها رسید. آن روز صبح استاد عصبی نبود. عینکش را از روی چشمهایش برداشت و خیلی رک گفت: بچّه ها،« خانم ها مثل کاکتوسند» بعد با لبخندی ملیح به چهره ی تک تک دخترهای کلاس که زیاد هم نبودند نگاه کرد. یکی از بچّه های نخاله ی کلاس که الان پسر خوب و مودبیست گفت: استاد یه کم برامون بشکافید مثالتون رو و آقای استاد هم شروع کرد.

گفت: یعنی شاید بتونی به کاکتوس بی احترامی کنی و مثلن روش بشینی که له بشه ولی قطعن بعد از بلند شدن جای دیگری هم نمی تونی بشینی حتا اگه نرم باشه یعنیی ناحیه ی بی احترامیگاهت دون دون می شود از خار... و اگر از علاقمندان کاکتوس باشی و بخای بهش محبت مفرط کنی و ببوسیش بعدش لبهات به هم دوخته میشه و باید خفه شی پس ناچاری فاصلتو از کاکتوس حفظ کنی و همیشه این نگاهت باشه که کاکتوس رو تمجید می کنه یا مواخذه.!

آن روز و پس از تمثیل کذایی استاد، صحبت های زیاد دیگری هم شد و حتا یکی از دخترها در اقدامی تلافی جویانه خاست که استاد تمثیل پسرها را هم ذکر کند که آن را به زمانی دیگر موکول کرد و آن زمان هیچوقت نرسید.

از آن روز بیش از یک دهه می گذرد امْا من هنوز کاکتوس که می بینم یاد استاد و تمثیلش می افتم

کاکتوس ها گیاهان خاصی هستند و در شرایطی متفاوت از دیگر گیاهان رشد می کنند. در عین حال که نگهداری از آن ها کار ساده ای به نظر می رسد و هر کس فکر می کند می تواند یکی از آن ها را در خانه داشته باشد امّا کاکتوس در هر خانه ای به گل نمی نشیند.



                                  م.ر.الف شهریور ۹۵


حرف دل:

غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست

درست و اصولی با تخم مرغ ( داستان کوتاه و یک نقد اجتماعی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روپوش و کفن هر دو سپیدند برادر

صیانت از نفس رفتاری غیر ارادی است. مگر این که فرد، افسرده و روانی باشد و خودکشی کند در غیر این صورت در برابر خطر مرگ رفتاری ترسان و لاجرم گریزان دارد که طبیعی است.

یکی از این رفتارها هنگام مریضی، مراجعت به پزشک است.‌یعنی انسان ها از ترس مرگ سراغ پزشک می روند که دردشان را علاج کند و بیماری را درمان

در میان رخدادهای روزانه امّا مرگ و میر هم هست همانطور که زندگی جریان دارد. انسان می زاید و می بخشد. می میرد و تسلیم می شود. مرگ برخی چهره ها  ولی دردناک است و رد دریغ و افسوس بر دل می نشاند، مثل مرگ هنرمند شریف ایرانی عباس کیارستمی . انسانی که به واسطه ی افکار و اندیشه هایش قابل احترام است. او هیچ گاه تن به فتنه ی نا اهل نسپرد.

حالا امّا صحبت از خسران نبود مردی مثل کیارستمی نیست که نویسندگان و هنرمندان زیادی  در این باره کلک رانده اند، این نوشته صحبت از چگونگی مرگ وی به میان می آورد.

به روند درمانی کیارستمی که نگاه می کنی می بینی جریان معکوس است. یعنی بهمن کیارستمی پسر استاد، او را از دام مرگی که پزشکان ایرانی برایش پهن کرده بودند رهانید و با آن حال خراب راهی فرانسه کرد تا نجاتش داده باشد. بماند‌که دیر شد و استاد تاب عفونت و ندانم کاری پزشکان را نیاورد و تسلیم نبودنش شد.

شما خودتان حساب کنید روزانه این روند ناقص برای چندین بیمار معمولی و گمنام رخ می دهد و آن ها به خاک سپرده می شوند بدون این که مشخص شود که سهل انگاری پزشک او را به ریق رحمت سپرده.

کدام پزشک متعهد بیمار نیازمند درمانش را رها می کند به امید دیگری و دو هفته می رود به تعطیلات و سلامتی یک هنرمند سرشناس جهانی را به آن جایش هم حساب نمی کند؟!؟ (منظور زایده ی آپاندیسش است)

هنوز یک هفته از رسوایی این جریان نگذشته که اخبار، مردم را متوجّه پزشک دیگری می کند که پروتز بیماران را می دزدیده، آن هم در بیمارستان کنار برج

وزیر بهداشت مصاحبه می کند که این واقعه به صورت سازماندهی شده و تیمی صورت گرفته و در تاریخ علم پزشکی ایران بی سابقه  است.

این یعنی چندین نفر شریک دزد بوده اند چون هنگام جرّاحی در اتاق عمل افراد دیگری حضور دارند و می بینند که جرّاح، پروتز را کار نمی گذارد و بدون تکمیل پروسه ی جرّاحی، مریض را می دوزد و به امان خدا می سپاردش و با پول پروتز های دزیده، شاسی بلند سوار می شود و ویلای سواحل کاستا دل سل را تکمیل می کند.

یک دو روزی در گیجی ناشی از این خبر ملنگیم تا خبری شیک تر متمم اخبار سابق می شود. بیمارستانی خصوصی و آنچنانی در تهران، لوازم یکبار مصرف بیماران را برای چندین بیمار استفاده می کرده.!

این را کجای دلمان بگذاریم؟! تازه، بخیه های محبّت پزشک اصفهانی هم که هنوز وجدانمان را نیشگون می گیرد

مدیران بالا دستی دولت هم که حقوق های نجومی می ‌گیرند و هی پشت سر هم معزول می شوند و گویا آنقدر سر به راهند که پول ها را هم‌پس می دهند و یکی نیست بگوید این حقوق ها را چه کسی برای این ها تعیین کرده؟! خودشان که برای خودشان نمی توانند حقوق تعیین کنند. اگر این مدیران لیاقت ماندن ندازند آنهایی که این حقوق ها را برایشان در نظر می گرفتند هم لیاقت ماندن ندارند و دستگاه نظارتی ای هم که همچین گاف یزرگی را داده و تا حال نفهمیده یا می دانسته و سکوت کرده هم لیاقت ماندن ندارد و با این اوصاف باید شاهد یک استعفای بزرگ و زیاد در سطح مدیریت کلان باشیم که نیستیم.

بگذریم...!

در این میانه شنیدنی ترین و خنده دارترین جمله را آقای دکتر جنّتی وزیر ارشاد ایراد کزده اند که: «در صددیم تا با رایزنی های لازم، استاد شجریان را به ایران بیاوریم تا روند درمانی ایشان در ایران پی گیری شود.! » ممنون برادر،  کیارستمی برای هقت پشتمان بس است.

استاد باید مغز آن پرنده ای که در بهار دانه جمع کرده و پنهان می کند و زمستان یادش می رود دانه را کجا گذاشته را خورده باشد که بیاید ایران برای مداوا در این‌آشفته بازار طبابت که شما تجارتش بخانید.

مدیران و پزشکان جامعه از اقشار نخبه و با صلاحیت اند یعنی باید باشند. شما خودتان حساب کنید وقتی فساد، ارتشا، دزدی و فرار از مسوولیت تا این لایه ها نفوذ می کند، جامعه در چه شرایطی می زید؟


م.ر.الف  تیر ماه۹۵


چند نکته:


_آلودگی و ریزگردها تا همین یغل گوشمان، قم رسیده اند به امید خدا سال دیگر تهران بهار و تابستانش هم مثل زمستان تعطیل می شود. پاک کردن صورت مسأله راحت ترین راه است.

_ کسانی که در برابر فهمیدن مقاومت می کنند دو دسته اند یا بی شعورند یا متعصّب و کسانی که بعد از فهمیدن، هیچ راه حلّی را جویا نمی شوند، مرده اند خودشان خبر ندارند.


یک جرعه می:


ما را زمنع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه ی آن ماه پاره نیست