پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

عقل افسرده


مثل حلقه ی موبیوس یا دوری باطل، زندگی های امروزمان چه در پی معنا یا کلیشه ای و دم دستی انگار هر دو، دو روی یک سکه است. بعضی کارها هیچ سودی ندارد جز این که آدم خریتش را قاب بگیرد. عادت ها و کهن الگوهای زندگی از طرفی و ترس از تنهایی و فهمیده نشدن، حرکت به درک بهتر از هستی را از تو می پوکاند، پوییدن حقیقت زندگی می شود بلای سقراطی و فلسفه ی دیوژنی را می کوبد و بنای پوچی زندگی را به رخ می کشد و می شود پایه ی عقل افسرده البته به قول هایدگر، که شمس گفت: زکات عقل اندوه طویل است.

غیر از این، دامنه ی زندگی جمعی به ناکجاآبادی می کشاندت که برای برخی کارها توضیحی نداری جز همان جمله ی خریت و قاب.

مثل هر بار... بگذریم... دری را که می کوبیم باد بازش می کند.


کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما

گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت

آری تو را ای گریه ی پوشیده در خنده

وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت   (حسین منزوی)


 آرام ترین واژگان آنانند که توفانی را با خود به همراه می آورند   (نیچه)  

تو باید می نوشتی باید باید باید

عزیزم می دانی؟... نوشتن  دست خود آدم نیست، یعنی اینطور نیست که تصمیم بگیری و بنشینی بنویسی، در بیشتر مواقع این زندگیست که آنقدر لبالبت می کند که اگر ننویسی مثل آن هایی که حنّاق گرفته اند روز و شب حتا میانه های خاب چیزی گلویت را می فشارد مثل طناب بافته

درست وقتی که خودت مجذور خودت می شوی به خودزنی می رسی پا به جاده ای می گذاری که می دانی انتهایش باتلاق است. عزیزم تا حالا اینطور شده برایت؟!... معلوم است که نه، چه پرسشی ست؟ تو از آن دسته آدم هایی هستی که تمام آشوب ها و کاستی هایشان را می جورند بر سر دیواری کوتاه آوار کنند.

می دانی شنبه را به یکشنبه رساندن یعنی چه؟! می دانی غروب جمعه خودش قوز بالا قوز است برای آدمی که موش وجودش روانش را ذرّه ذرّه می بلعد؟! کاش بودن های خوش خوشانی تمام عرض  زندگی مان را می گرفت ولی حیف که این کارناوال دل دلقک هایش را مرتب می شکند. لب دلقک ها سرخ است به خاطر خون دلی که قی کرده اند، گرچه لبهاشان از دو طرف کشیده شده امّا می دانی؟ طرح ماسیده ای که دا رند لبخند نیست. لباسی ست که برای حمله های بعدی برتن وجودشان می کنند مثل سامورای خسته ای که زخم هایش را مرهم می گذارد.

عزیز دلم؟!... شاید فکر کنی که این‌حرف ها چقدر تراژیک است چقدر غمگین است امّا من به آنجا رسیده ام که از تراژدی عبور کرده ام. آنطرف تراژدی کمدی است. می خندی و می خندئ به این بازی ها و آنچه نمی ارزد. می خندی به تارهای پنهان که دست و‌پا و لب و ابرویت را تکان می دهد. گاهی می ترساندت گاهی می گریاندت امّا در اوج گریه هم چیزی برای خندیدن هست. می یابی اش، خنده ای را که از سرزمین تراژدی هستی گذر کرده و روی لبهایت ماسیده...

م.ر.الف. تیر۹۷

آنکه از عمق وجود می نویسد اگر دستنوشته اش را پاره پاره و ریز ریز کنی باز عین همان را تحویل ساحت یکتای کلک رنج کشیده ی بی مواجب می دهد.

اگر آنچه را که می گویی به تمامی درک نکرده باشی هر آنچه را که گفته ای یا حتا نگفته ای هم باد هواست.

سه پاره

۱. همجنسگرایی

در شهر این سخن بر سر زبان ها همی پیچید که فخرالدین عراقی زندیق و کافر گشته از آن روی که می گوید:«خدای را در تجسّد جوانی دیدم خوبروی به پیشه ی نعلبندی!» زآن پس درس و وعظ بنهاده و‌میانه ی سوق روبروی حجره ی نعلبند می نشیند و بر جوان می نگرد و دیده به خون می پالاید و آرام از کف می دهد.

مخالفان این رایت، بر اینند که این از جهت اَمرَد بازی عراقی نیست که وی زیبایی را تجسّم می‌کند و جلوه ی حق را در سیمای آن سرو سهی همی بیند چونانکه ماه را در طشت!.

شنیدم که انیس الخلوة و القطب الحمکة شمس تبریزی در پاسخ بدین تشبیه از اوحدالدین کرمانی  بر وی گفته بود اگر بر گردن دمل نداری چرا بر آسمانش نمیبینی؟! که ماه بر آسمان جلوه ی حق است نه مجاز در طشت. اکنون طبیبی به کف کن تا تو را معالجه کند تا در هر چه نظر کنی درو منظور حقیقی را بینی. نه چون لوطیان، شاهد بازی کنی و بر گردن حق تعالی همی بندی که نسٍزَد مردان راه به خدعه ی ابلیس گرفتار آیند و ببافند که این تلبیس به غیر و وسواس نیست که دیدن خوبرویان همان مشاهده ی جمال الاهی است.

که این طریق رجیم را حلولیان باب کرده اند که خدای جلّ و علا در تن آدمی حلول همی کند!. چه جهّال مردمی که مذهبی کردند این طریق را بر سبیل صوفیه و مشایخ فی الجمله مر این را آفت دانند.

۹۷/۳/۲۳ محمدرضا ایوبی

- نوشته ای که تقدیم شد به قلم‌بنده در قالب ادبیات کهن و تحت تأثیر نقل قول هایی از کتاب "شاهد بازی" دکتر شمیسا قلمی شد.


۲.دامبول خسته دامبول تنها دامبول آغلدی گتدی یادّی

مردک چگونه از صحنه ی موسیقی حذف شد. استاد می گفت : ایشان‌صدایی دارد که می تواند با فرشتکان در ملکوت هماوازی کند. همین ‌آقا وقتی که صدای استاد از رسانه حذف شد گفت: اگر علما اجازه بدهند ربّنا را می خانم(چه غلطا) . همان موقع در مقاله ای نوشتم که تو نمی خاهد ربنا بخانی که در قواره ی این صحبت ها  نیستی کنسرت زنده ای از تو‌ما را بس. کنسرت داد امّا صد رحمت به لس آنجلسی ها مردک روی سن‌می رقصید و می خاند.

کسی چه می داند شاید سیاسیون تازه وارد رقصاندندش  بعد هم که تاریخ مصرفش تمام شد مثل تفاله تفش کردند بعد برای همان استادی که می خاست ربنایش را بخاند نوشت «بیا همایون هم باشیم» 

 استاد (که عمرش در صحت به دراز باد)را انگار که شنیدن بال مگسی است. حالا هم در انزوا و بیماری قلبی  شب را روز می کند.

بگذریم...


۳.نوشت نوشتم نوشت

گفت: هیچ وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید آنکه شما را بفهمد صدای سکوتتان را بهتر می شنود.(جبران)

تمام زندگی یک‌کمدی غمگین است، چیزی مانند گروتسک،‌گروتسکی که بداهه نوشته می شود. (خودم)

من بارها گفته ام بهترین قسمت روز، شب است. (ایشیگورو)

چه می شود گفت؟!

آموزش و پرورش یا آ م ی ز ش و پرورش مسأله این نیست دغدغه این است.



بازگشت...!

دارم  فکر می کنم آیا هنوز چیزی هست که ارزش نوشتن برای شما که دیگر نیستید اینجا را داشته باشد؟! شاید دوباره اینجا را راه انداختم. شاید‌ دوباره برخی چیزها را اینجا نوشتم اگر نوشتن مجال دهد. اگر این همه مصیبت که چپ و راست می کوبدمان هنوز بگذارد. اگر آفتابگردان ها برقصند. اگر چاره ی کار ما که سراپا رنجیم با نوشتن این محقرات بشود. اگر بیگانگیمان با آدم ها پا از بیخ خرخره مان بردارد.

نه این که ننویسم که جز این راهی نیست بل می اندیشم این نوشته ها که هزار منش یک سیر هل پوک نیست که جز هذیان های یک ذهن آلوده به وهم و تنهایی نیست هک شوند که چه بشود؟ پوچ نمی نگرم که گران است آنچه می بینم.

محمدرضا ایوبی ۹۷/۳/۶

ه ی چ و ب ا د

هیچ، از باد پرسید:«مرا با خودت می بری؟» باد گفت:« غیر از من کیست که تورا ببرد آنگونه که هستی و انگار نابوده ای» هیچ گفت:« هیچم امّا وزن من بی وزنی نیست. بسا همه ی داشته کسانی باشم که دیر فهمیده اند من داراییشان هستم» باد گفت:«برای تو چه می ماند جز خودت؟!» هیچ گفت:« من باقی ماندنیم برای  او که تن نداد به اسارت و نپذیرفت رنگی که می خاستند بر وجودش بزنند.آن که اسیر نمی شود با من همسفر است. از این روست که همیشه با توام»


م.ر.الف. اردیبهشت ۹۶


خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خاب می مانَد

پرنده در قفس خیش

خاب می بیند

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد

پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری ست

پرنده در قفس خیش

خاب می بیند.

«ه.الف.سایه»

برای تو که خودت را جا گذاشتی

می گفت:«خدا با پیامبراش حرف زده و کتاب های آسمانی  بلاشک از طرف اویند» گفتم:« نظرت در مورد تکامل چیه؟ آیا قبول داری که ما انسان ها به مرور به تکامل رسیدیم یا خدا از اوّل همینگونه که هستیم خلقمان کرده؟!» گفت:« برام فرقی نمی کنه! چه فرقی می کنه که اجدادم میمون بوده باشند روی درخت یا که از بهشت لخت و عور، تلپ افتاده باشیم روی زمین؟!. من هر چیزیو که لازمه می دونم» 

در دلم به حالش قبطه خوردم. دیگری برایم نوشت:« تو رویایی هستی  و من تمام واقعیت را دریافته ام، واقعیت این است که زن فلان است و بهمان» و من به حال او هم قبطه خوردم.

پیش از این همسایه ی بغلیمان داشت با آهنگ « تو مثه طلوع خورشید گاهی سرخی گاهی زردی»  همخانی می کرد و دست می زد، در همین حال من داشتم به حال او قبطه می خوردم.

« هیچکدام از این ها مهم نیست. این مهم است که صبح وقتی از خاب بلند می شوی چه فازی داشته باشی و به چی فکر کنی ، به تجربه به من ثابت شده هر کس به چیزی که ندارد فکر می کند مثلن من به پول» این ها را کس دیگری گفت وقتی همه ی ماجراهای بالا را برایش تعریف کردم و من پس از حرفش داشتم فکر می کردم که امروز صبح وقتی بیدار شدم قبطه نمی خوردم. مثل هر روز  نیم لیتر آب خوردم و دوباره ی کپه ی مرگم را گذاشتم و بعد داشتم به این فکر می کردم که اگر یکی‌ پیدا می شد این همه داستان را تایپ می کرد چقدر خوب بود و صدای رضا در گوشم می پیچید که گفت:« پول دوای هر دردیه، لانصب رو قبر مرده بذاری زنده میشه » و بعد یادم افتاد که اوّلین قبطه ام را امروز صبح در همان حالت خاب و بیدار خوردم.

شک ندارم اگر بروم دکتر می گوید:« علّت اضافه وزنی که داری قبطه هایی است که می خوری، اگر مراعات نکنی  معتاد خوردن قبطه می شوی و وزنت بالا می رود و زود می میری.» آن وقت مطمئنم که حتمن به حال دکتر هم قبطه خاهم خورد که اینقدر چیز می داند و صاف توی چشمش زل می زنم و می گویم:« دکتر جان خدا را شکر انصرافی هستی اگر مدرکت را کف دستت گذاشته بودند چقدر می دانستی؟! تو که اینقدر به قبطه ی من حسادت می کنی و دوست داری نخورمشان، حاضری جای من زندگی کنی؟! یا عاشق جفتک چارکش انداختن توی حوض زندگی خودت هستی؟!،»

فکر می کنید غیر از این است که گوشی را برمی دارد و به خانم منشی می گوید:« زنگ بزنید صد و ده بیاد این دیوانه رو  بیرون کنه» و غیر از این است که آن وقت باید به قدرت صد‌و ده قبطه خورد؟!


م.ر.الف فروردین ۹۶

پ.ن:

عاقل همه ی آنچه را که می داند نمی گوید امّا آنچه را که می گوید می داند. « ارسطو »

شاید دور نود و ششم جبران کرد

کمتر پیش آمده این صفحه اینقدر دیر به روز شود. ولی خب گاهی هم پیش می آید.

دارم به این فکر می کنم که چقدر همه چیز دارد به سمت سطحی نگری و بی هویتی پیش می رود. انگار بخاهند ذائقه ی مخاطب را عوض کنند. جایزه ی نوبل ادبیات با آن پیشینه و‌اعتبار را می دهند به یک ترانه نویس، تازه این اوست که نوبل را تحویل نمی گیرد. بعد در اوج تحریکات ترامپی اسکار برگزار می کنندو بهترین فیلمش می شود «نورمهتاب» که آنقدر سوژه اش دم دستی و‌به دور از آفرینش هنریست که اواخر فیلم دلت می خاهد بزنی زلال احکام خودمان را ببینی جای آن... یا «هپروت» همان لالالند... به کلاسیک های  موزیکال جهان نگاه کنید بعد بیایید این فیلم را ببینید با آن سوژه کلیشه ای و دست چندمش فقط به درد جهان اولی های مرفه بی درد می خورد یا جوانان نو عاشق زیر بیست و سه سال. فیلم های چند سال پیش برنده ی اسکار را با این جدیدی ها مقایسه کنید. خیلی کشکی اند.

دور نود و پنجم از چهاردهمین صد سال عجب دوری ست. انگار هستی، مردم جهان را گرفته می کوبدشان به در و دیوار و رهایشان نمی کند خاصه مردم ایران انگار دست خالی به جنگ دیو اکوان رفته اند، تلفات دادیم و کماکان قصّه ادامه دارد. این چند روز آخر هم که دیگر دارد شورش را در می آورد. همین امروز افشین یداللهی عزیز را از دست دادیم،  البته از سه چاهار ماه پیش شروع کرد به قربانی گرفتن.

 غیر از بلای خانمان سوز ترامپ که نزولش عجیب بود، مرگ آیت اللّه رفسنجانی بسیاری از معادلات سیاسی داخلی را هم تغییر داد و این تغییر ادامه دارد. این یکی پسله اش به سال آینده کشیده می شود. بگذریم...

چند روز دیگر بهار می رسد. اگر حس کردید غیر از طبیعت چیز دیگری در دنیای شما نو شده پس نوروز مبارک شما باشد. در غیر این صورت، بهار فصل زندگی و‌فصل بهترین ماه، یعنی اردیبهشت گوارای احساستان.

هر وقت دچار حس خوب شدید من را هم فراموش نکنید، شاید نود و ششمین دور بهتر از دور پیش باشد.

م.ر.الف.   ۲۵/اسفند/۹۵

برج آتش نشانان، دور زدن های شوماخری و شوراهای حاشیه شهر

خسته تر از آن هستم که فقط بنویسم امّا اگر این آخرین جان پناه را هم نداشته باشم به زنده مردگی دچار می شوم.

خب آتش نشانان دلیر را هم به خاک سپردیم و تمام شد، امّا نه گویا تمام نشده، متولّی این ساختمان که وظیفه نخستش گویا رسیدگی به فقرا و تأمین گورخاب ها و کودکان کار و زنان بی سرپرست است می خاهد دو ساله یک برج جای پلاس کو بسازد حتمن به جای هزار واحد سه هزار واحد، خوب است امّا کاش حالا که بدون پرداخت سرقفلی به ساکنان و هزینه تخریب و حمل نخاله، زمین آن به بهره برداری رسید واحدهای جدید را با قیمتی نازل به ساکنین پیشین بدهند و نام ساختمان را هم ساختمان آتش نشانان بگذارند علاوه بر نمادی که از آن دلیران در محوطه اش قرار می دهند.  بگذریم...

یک جمله ای ما ایرانی ها داریم که هر وقت جایی گیر می کنیم می گوییم، یعنی  وقتی غلطی کردیم و حق کسی ضایع شد و او عارض ما شد و نتوانستیم جوابش را بدهیم به شکلی حق به جانب این جمله را به زبان می آوریم. فرقی هم نمی کند چه کسی هستیم، همین که ایرانی باشیم کافیست وزیر و وکیل و رییس هم ندارد.

آن جمله « خیلٍ خب حالا مگه چی شده» است. البته معمولن بعد از این جمله، کار یا با پادرمیانی جمعی علّاف که از آدم مُحق می خاهند کوتاه بیاید به اتمام می رسد یا به یقه گیری و فحش های کش دار و کاف دار ادامه می یابد. از بچّگی هم آموختیم که می شود با ترفندهایی هر قانونی را دور زد و تعیین خلوص زرنگی مان هم با همین دور زدن های شوماخری و نقض قوانین معین می شود.

قوانین هم که قربانش بروم مثل پنیر سوییسی و دفاع خطی، سوراخ است و از هر طرفش می شود گریخت. سوراخ دارد این هوا... عاه... 

این هم از این.

نکته ی دیگر این که دقت کرده اید شهرها چقدر دارند به هم نزدیک می شوند؟! جمعیت که خیلی توفیر نکرده گمانم حاشیه نشینی  زیاد شده. با این حساب تا چند صباحی دیگر علاوه بر انتخابات شورای شهر، انتخابات شورای حاشیه شهر هم خاهیم داشت. همین جا از قهرمانان تیراندازی، اسکواش، دوچرخه سواری، بدمینتون و دارت و شطرنج خاستارم برای این انتخابات خودشان را آماده کنند. عزیزان نام آور و ملْی پوش بیخود پیه انتخابات شورای شهر را به تن نمالید. کشتی گیران، وزنه بردارها و تکواندو کارها نمی گذارند دوزار کاسب شوید ضمن این که شما ورزشتان سوسولیست و نمی توانید شاخ بز را بشکانید پس به حاشیه بسنده کنید حداقل امتیازبرای نمایندگی حاشیه ها قهرمانی در مسابقات کشورهای مشترک المنافع غیر متعهّد حاشیه غربی کرانه های دور است.        و من اللّه التوفیق.


م.ر.الف.    ۱۲/ بهمن/۹۵

دور گردون گر دو روزی...

سال ها پیش محسن مخملباف فیلمی ساخت با نام«شب های زاینده رود» که هیچ وقت مجوز پخش نگرفت. تمام حرف این فیلم این بود که همه ی انسان ها در وجود خود موجودی موذی و دیکتاتور دارند که می تواند به راحتی به دیگران ظلم کند و هر کسی که  در شرایطی، مظلوم واقع می شود به طور یقین در موقعیتی به همان شکل قرار می گیرد و این بار می تواند همان ظلمی را که به او رفته بر دیگری روا دارد و این انتخاب اوست که ظالم باشد یا نه

یعنی هر مظلومی خودش به شکلی ظالم است یا دست کم می تواند باشد. عجیب است از انسانی که در شرایطی سخت قرار گرفته و درد کشیده و رنج برده و مظلوم بوده و حال درست همان ظلم را بر دیگری روا دارد و هیچ دردش نیاید و حالش را ببرد.

آن فیلم تمی عاشقانه داشت ولی از تزی دفاع می کرد که خیلی غیر ملموس در زندگی بسیاری از ما نقش اساسی دارد. هیچ کس خوب مطلق  یا بد مطلق نیست، مهم این است که وقت انتخاب و وقتی که قدرت داریم کمی به دردهایمان بیاندیشیم به دردهایی که هیچ وقت علاج نشدند، مزمن اند و گاهی مثل زخم کورک سر باز می کنند و خوشی هایمان را می بلعند، ان وقت اگر بیدار بود شاید وجدانمان درد بگیرد از ظلمی که به دیگری می خواهیم روا بداریم و روزی دردش خودمان را فلج کرده بود.

عقده هایمان را شفا بخش باشیم با مهر با محبّت و دستکم با ظلم نکردن به دیگری که سلسله وار می گردد و بر شانه ی عزیزانمان می نشیند.


م.ر.الف.۹۵/۱۰/۱۸

دقایقی در زندگی هست که دلت برای کسی آنقدر تنگ می شود که می خاهی  او را از رویاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی.

«مارکز»