پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

منصور انا الحق

خریدار سر دار

 

ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسن منصور حلاج از بزرگان عرفان و صوفیه ، دانشمند ، شاعر و سخنسرای بزرگ و مبارزی استوار و خردمند ،در قرن سوم و چهارم هجری بود . وی در بیضا ، در فارس ، به دنیا آمد و مدتی شاگرد سهل بن عبدالله تستری بود . او بعدها با جمعی از صوفیه عصر خود همراه شد که از میان آن ها می توان به جنید بغدادی اشاره کرد . " التوحید " ، " الجواهر الکبیر " ، " الوجود الاول " و " الوجود الثانی " از جمله مهمترین آثار اویند . در کتاب های دیگران ، او را شعبده باز و جادوگر خوانده اند .

وی در جوانی به بزگان عرفان و مبارزان قرمطی پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد عارفان و خردمندان گردید . او و بایزید و حسن خرقانی از جمله آموزگاران فیلسوف بزرگ شرق ، سهروردی بودند و جمله ی آنان ، رهروان فلسفه و اندیشه های تابناک ایران باستان به شمار می آیند .

حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند ، به رهبری آموزگاری ایرانی به نام محمد ابرکوهی ، بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند . حسین منصور بدیشان پیوست . در محله ایشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد . این قیام عاقبت در سال 270 م در هم کوبیده شد . پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پیش گرفت و بر سرزمین های شمال آفریقا گشت و گذار کرد . سفری در جستجوی دانایی و خردگرایی ! چشمه ای به سوی دریا .

حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش، نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجدانگیز بود و الحادی عارفان در آن پدیدار بود . در مراجعت از مکه به اهواز ، به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت و تقلید است .

حلاج از آنجا به خراسان ( مرکز عرفان ایرانی ) رفت و پنج سال در آن دیار بماند . پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت و از بغداد برای بار دوم با پهار صد مرید ، بار سفر مکه را ببست . در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند . این بار مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فرا خواند . پس از این سفر ، به هندوستان و فرارود رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند . در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت ، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربافت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند ، همراه شد و تا تورقان چین ( یکی از مراکز مانویت ) پیش رفت . سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت . رفت تا آتش در جهان دراندازد و فریاد عشق و انسانیت سر دهد .

در سال 295 م خلیفه عباسی مرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی را به جای او نشاندند . مخالفان آنان نیز صرافان و ثروتمندان بغداد ، به همدستی شوریدند و مردی دانا و شاعر ازخاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند . کارگزاران خزانه خلیفه به سرکردگی حامد بن عباس که منافعشان تهدید شده بود ، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگیری و کشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند . حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرتمندان بود . چند سال بعد وی را به تهمت شرکت و رهبری قیام مردم ، در جنبش قرمطیان دستگیر کردند . حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزیر خلیفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد . شورشیان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگریخت . وزیر از بیم نفوذ بسیار حلاج ، او را به محاکمه کشید و با فتوای جمعی از روحانیان او را پای دار بردند .

حلاج به اتهام باورهای (انسان خدایی) خویش و انا الحق گفتن ، تلاش در زنده کردن اندیشه ها و باورهای والای فرهنگ ایران باستان ، رهبری فکری جنبش عظیم قرمطیان و مبارزه ی بی امان با دستگاه دین و دولت آن زمان ، به مرگ محکوم شد .

 

 

  دار زدنش

 

کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد . عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا به نقل از مریدش احمد بن فاتک می نویسد :

یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند و آن روز که او را دست بسته و در حالی که زنجیر گرانی بر گردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : " امروز ، فردا و پس فردا بینی ! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند ، « یعنی عشق این است . »

پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت . گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت : « زیرا به قربانگاه می روم » چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند : این چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است . " پس همه مریدان وی گفتند : " چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و تو را سنگ خواهند زد ؟ "

گفت : " ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حسن ظن فرع است ! "

همه کس بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد ! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد . »

پس دست حسین حلاج را جدا کردند . خنده زد ، گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته بریدن آسان است ، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند .

بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت : " بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید "

پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : " چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه سرخاب مردان ، خون ایشان است !   

از وی پرسیدند " اگر روی به خون سرخ کردی چرا ساعد را خون آلودی ؟ " گفت « وضو ساختم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضو  آن الان به خون است . »

پس چشمهایش را درآوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختن ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت :

در سراسر زمین جای آرام می جستم ؛

ولی برای من ، در زمین ، جای آرامی نیست

روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید ؛

طعم آن تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن

در پی آرزوهایم بودم ولی مرا برده کردند

آه ! اگر به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم

 

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد : برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد !!

در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد ،ابوالحارث سیاف خلیفه سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست . شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد .

خواهر حلاج ( حنونه ) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت . پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است . صدای حمد پسر حلاج برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد : اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود .. از شدت گریه ادامه نداد وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زندند در بین دوستدارانش کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر گرد ندای الله برمی آمد .

گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت .

بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند ، دنیا بر من تنگ آمد.    

بعد از مرگ حلاج ، کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند .

این نوشته تقدیم شد به بانو مژگان آرامش  که بسیار بر من حق دارد از این حیث که با به کار بردن واژه ی استاد برای من مسوولیتم را چند برابر کرده و حواس من جمع تر شده خود نیز این داستان را دوست می دارد

نظرات 6 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 13:04

بارها و بارها این داستان و نوشته های شمارو بخونم سیر نمیشم استاد.ممنون

شما لطف داری به من نازنین بانو که مدام به اینجا سر می زنی و گاهی ایرادات املایی و نوشتاری مرا می گیری.
ممنون از ایتنهمه ابراز محبت یک دنیا ممنون

شاگرد تنبلتون پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 13:06

همه کس بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد ! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد . » ...

...نمیدونم چجوری تشکر کنم ...ممنونم ..مدتها بود دلم میخواست راجع به حلاج بیشتر بدونم اما واقعا فراموش میکردم ..از بس این کودک درونم که شما اگاه به شیطنت زیادش هستید، هوش و حواس جم برایش نمیگذاشت ... حتما چند بار خواهم خواند ..یک دنیا سپاس
شعرشم ازالن بگما میدزدم ...میذارمش رو کتیبه ام

خاهش می کنم نازنین بانو مژگان خانم گل
خدارو شکر که مقبول طبع شما افتاد.به هر حال بضاعت من بیش از این نیست و تحفه ایست این بزرگوار

بهزاد ... مورچه ای از مریخ شنبه 8 مهر 1391 ساعت 11:24

راستش یه بخشی از زندگیمو صرف خوندن ادبیات عرفانی کردم . سال هایی که مسیرم از خانه به کتابخانه ی عمومی شهرمون بود و فقط میخواندم و میخواندم . سیر نمیشم از خواندن زندگی عرفا و بزرگان تصوّف . لذّت بردم . مثّ همیشه . سپاس

بهزاد جان زندگی منصور و جاودان شدنش بسیار بسیار هناینده است اگر بیاندیشیم.
ممنونم که سر زدی گل

ماهی آزاد دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 13:17

درود.
بسیار عالی. هم لذت هم غم به دلم چنگ زد با خوندن این متن. سپاس فراوان گل گل گل

سلام ممنونم که سر زدی ماهی به خدا ماهی
منصور همیشه یه گوشه ی ذهن من حک شده

مانی م چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 14:59

بسیار عالی بود اما کاش بیشتر از خودش مینوشتید

مانی جان من ممنونم که به من سر زدین
ولی کلّ نوشته فقط درباره ی منصور بود نمی دونم شما چرا می گی بهتر بود از خودش می نوشتین!!

محمدرضا سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 20:20 http://cinematography.blogsky.com/

اینها که محمدرضا باشند گویی دست بر نخاهند داشت از این انالحق!
احسنت بر شما که در این زمانه ی تنگ نگاه، و منصور کش، فریاد اناالحقید

هم اسم گل
من مخلص شما هم هستم
چه وبلاگ خوبی داری بزرگوار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد