پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

من دیگه اون آدم قبلی نیستم!

... و بعد قرار شد که چهارشنبه صبح برویم. وقت برگشتن حساب کردم بیشتر از این که آن جا باشیم در راه صرف شد. راه طولانی بود البته مشقّت نداشت. غیر از این که میانه ی راه دو قطار عوض کردیم.

به سطح زمین که رسیدم محوطه ای گسترده پیش رویم بود. صف ماشین برقی بی صدا هم جالب بود، مثل مار تاب خورده بود و تا میانه های راه ادامه داشت.بین سوار شدن تا پیاده شدنمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.

نقشه داشتیم. همین اولین سالن راهروی هفتم جایی بود که همراه عزیزم قرار بود برود و تخفیف چهل درصدی انتظارش را می کشید.

دم در ورودی پر بود از خانم هایی که با چادر پشت کابین با یک لپ تاپ نشسته بودند و اطلاعاتی که می خاستی روی یک کاغذ می نوشتند و دستت می دادند. این ها را که دیدم به همراهم گفتم کاش آمار آقای "ش" را هم بگیریم ببینیم کجا می شود پیدایش کرد. به یک دقیقه نکشید که روی برگه نشانی آقای "ش" در دستم بود.

وارد سالن که شدیم معلوم بود استقبال خوبی نشده. اوّل فکر کردم فقط آن روز خوب نبوده بعد فهمیدم کلّن خوب استقبال نشده. شاید به خاطر عوض شدن جا، به هر حال از جلوی غرفه ها بدون این که سرکی بکشم می گذشتیم اصلن انگار با کتاب غریبه ام! البته چند سالی هست که کتاب چنگ به دل زنی را نخانده ام. آخرینش "بار هستی" میلان کوندرا بود و پیش از آن "عقاید یک دلقک" هاینریش بل ماه ها نظرم را به خودش معطوف کرده بود. این که از کتابی خوشم بیاید فارغ از تکنیک های نوشتاری  به درونمایه  آن بر می گردد. این آخری ها  کتاب هایی به دستم می رسد که بعد از خاندن چند صفحه یا حتا چند سطر می بندمشان و به چاه ویل کتابخانه ام می پیوندد.

هفته ی گذشته بعد از چند سالی که از اهدای "روی ماه خداوند را ببوس" به من می گذشت بازش کردم که بخانمش نوشته ی مصطفا مستور است. در پنج صفحه ی نخست اینقدر اشکالات ماهوی و علّی معلولی داشت که نقد من بر این پنج صفحه سه صفحه شد.!!

بعد از خاندن بیست صفحه رمقی برای ادامه اش ندارم و فقط برای اتمام نقدم می خانمش. از همه عجیب تر این که کتاب مذکور به چاپ چهلم و بیشتر هم رسیده.! البته پس از ملاقات با آقای "ش" شاعر و نویسنده ی گرانقدر و ناشری دلسوزکه قرار است با هم در چاپ کتاب همکاری داشته باشیم فهمیدم که آقا مصطفای عزیز را جریانی حمایت می کند که ریشه اش در حوزه ی هنریست. کتاب یاد شده جایزه ی قلم زرین را هم برده که زیر نظر انجمن قلم است  بانیانش آقای رهگذر و دکتر ولایتی و دکتر لاریجانی هستند.

با این تفاسیر آقای "ش" می گفت: این روزها رمان های عامه پسند و عشق و عاشقی یا جریان پسند مثل نوشته ی یاد شده، باب و پر فروشند و توضیح داد که تیراژ  نوشته های قوی و جدّی در سراسر جهان پایین است که بیشتر منظورش شعر بود. خدا خیر به جوانان ایرانی بدهد. هر چه دوست دارند می نویسند و می گویند شعر گفته ایم و به خرج پدر جان چاپش می کنند و می دهند به خورد جوانان کنسروی  هم نسلشان.!

یکی از شعرهای کتاب های امساله این بود

ساعت سه مثل ساعت دو نبود

و هنوز زمان بلوغ چای در استکان نرسیده بود

کفش هایم را بستم و راهی شدم...

من مانده ام اگر این ابیات که ما بی سوادها به آن می گوییم جملات، پشت سر هم نوشته شود چه اشکالی ایجاد می کند که هر کدام را در یک خط می نویسند؟!

توهّم کافه نشینی و سیگار پشت سیگار و تیپ های عجق وجق و به به و چه چه های دوستان لابه گو تهش می شود همین اراجیف که کم هم نیستند.

بگذریم...

وقتی برگشتیم در دستانم کتابی که برای خودم باشد نبود فقط دو عدد کارت ویزیت ناقابل از دو ناشر داشتم که قرار  بعد از نمایشگاه را با آن ها بگذارم. به خانه که رسیدم عجیب گرسنه بودم و قرمه سبزی مامان پز انتظارم را می کشید. استفاده ی من از نمایشگاه کتاب همین شکم گرسنه  بود که طعم قرمه سبزی را به من می چسباند.


                 م.ر.الف اردیبهشت ۹۵

نظرات 17 + ارسال نظر
دل آرام جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 16:52 http://delaram.mihanblog.com

یک بار داداشم اشاره جالبی در خصوص کتاب کردن.. اشاره ای که به تلنگر و هوشیاری بیشتر شبیه بود..
گفتن دل آرام سعی کن کتاب دوست نباشی ، کتاب خوان باشی !

اینکه شما رفتی نمایشگاه و کتابی نخریدی خب یعنی که الزامی نمیبینی قفسه کتابخانه ات را برای چشم نوازی بقیه الکی الکی پر کنی . و این بسیار هم عالیه و این یعنی احساس دین داشتن به کتاب . به نویسنده . به ناشر !

در مورد نویسنده عزیز مصطفی مستور هیچ حرفی ندارم که شوربختانه روابط بر ضوابط شدیدااا میچربه و دیگر حقیقت تلخ موضوع هم اینه که این روزها نوشته های اجتماعی و جدی طالب و خواهان کمتری داره .

چه نکته ی خوبی رو اشاره کردند برادرتون معمولن کتاب دوست هابرداشت زیادی از کتاب ندارند.
آقای مستور هم نویسنده ی موفقی هستند اما دستکم این کتابشون در حدی نیست که به چاپ چهلم برسه البته کتاب هر چه جلوتر میره قوی تر میشه ولی جذابیتش...
سپاس از حضورتون

نسترن جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 17:04

نتیجه ی کلی که می شود از این نوشته ی نقادانه گرفت این هست که حد اقل و در هر زمانی خیال ات از اصالت آن چه یک مادر می تواند به غذا ببخشد راحت هست. که بانوان مدرن امروزی دیگر دست به قرمه سبزی نزده اند و به جای سبزی قرمه کلم بروکلی و به جای لوبیا نخود فرنگی جایگزین اش نکرده اند که رفته اند و یک چیز مدرن مثل پاچینی را جایگزین آن خورش کرده اند.
اما بلایی که سر شعر و ادب امروز آمده با توجه به شعری که شما آن را ذکر کردید و فرمودید چند جمله بیشتر نیست شباهتش به غذا همین بس که یک خورش بی اصالت و نپخته به اصطلاح مدرن باشد.
نه اینکه از ریشه به تغییر آن دست بزنند مثل اشعار شاملو.
و روز به روز هم زیاد می شوند و زیاد تر ادبیات که فیزیک نیست. ریاضی نیست. هر کس نقد کند فقط ایراد گرفته. سلیقه ای است. ما هر چه دلمان بخاهد به خورد مردم می دهیم. هر کس دوست نداشت برود یک چیز دیگر بخاند. زور که نیست.
علم که نیست قوانین داشته باشد.
بعد سر بلند می کنی و می بینی همان کتاب های پیشین که عاشقشان بودی را هزار بار دیگر بخانی بیشتر درس دارد و زندگی دارد تا شعر هایی که به خرج جیب پدر می شود کتاب.
آن وقت کتاب با پول جیبی پدر می تواند اجتماع این روز را کمی به سامان دادن به فکر بیاندازد؟؟
این متن را خیلی خیلی دوست داشتم. لحن کوبنده و دمغ شده از آثار امروز خاندنش شیرین بود.
به امید چاپ کتاب شما
سربلند و پاینده باشید.

تشبیه پاراگراف اول جالب بود.
شوربختانه نکته ای که درباره ی شعر این روزها گفتی درسته
این که میگن علم که نیست قاعده داشته باشد زوره خیلی به آدم زور میگه
واین که آیا شاملو هم اینگونه شاملو شد؟ یعنی با پول تو جیبی پدر و پول دادن به ناشر برای چاپ کتاب؟!
ممنونم سپاس از شما نسترن خانم

نسیم جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 22:00 http://without-smile.blogsky.com

متاسفانه همینطوره...اصلا این روزها کتاب اونقدر بین مردم کم ارزش شده که وقتی به عنوان کادوی تولد به دوستت کتابی رو هدیه میدی که جایزه ی نوبل هم گرفته، بعد از باز کردن کادو، قیافه ی یه آدم ورشکسته رو به خودش میگیره!
بله، بازار کتاب، بخصوص شعر خیلی داغونه...اونقدر داغونه که از سال90تا به امروز، من حاضر نشدم کتابهام و توی نمایشگاهها و کتابفروشیها سبک کنم! به جز اون صد جلد که وزارت خریداری کرده، کل کتابهام و توو زیرزمین نگهداری میکنم و فقط به عنوان هدیه به دوستانم تقدیم میکنم...راه دیگه ای وجود نداشت..به خاطر کسادی بازار ، هر کتابفروشی تنها دو جلد کتاب شعر میپذیرفت..اون هم نه به عنوان خرید...به عنوان امانت! اما این هدیه دادنها تنها لذتی بود که من از چاپ کتابم بردم...
رمانهای عاشقانه ی آبکی، حکایت هرزه علف های باغ کال پرسته...
و اما چاپ چهلم....اینطور کتابهایی یا حاصل چهل سال تجربه و رنج و آموختنه یا نتیجه ی دوستی با چهل آدم گردن کلفت با نفوذه! غیر از این هیچ گزینه ای وجود نداره...:)

از بس که ما ملت اهل شعاریم از بس که تجملاتی شدیم
هر کس تو حالت یأس و شکست واگویه هایی می کنه و اسمشو میذاره شعر بعدشم چاپ میشه یه سری آدم هم هستند که شدند برند میرن تو رستوران از غذا تعریف می کنند دوروبری ها میگن شعر گفت!
کتاب آقای مستور پر از ایراده دستکم این کتابش
سپاس از حضورتون نسیم خانم

دل سوختگان شنبه 25 اردیبهشت 1395 ساعت 12:41 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

فرهنگ کتاب و کتابخوابی بر می گردد به آموزش و تعلیم و تربیتی که نسل کنونی با آن به بلوغ فکری رسیده اند و چگونگی آموزشی که به نسل امروزی یاد داده شده است ..!؟
امروزه کتابها هم متناسب با وضعیت موجود جامعه و نوع دید و نگرش افراد اجتماعات نوشتار می شوند و بیشتر جنبه تجارتی و اقتصادی اهمیت پیدا کرده تا که نوشتاری قوی و عمیق و ژرف معناها ..!! و چاپ متعدد چنین کتابهایی هم که بماند ..!؟

سلام محمد رضا جان . . .
چی این جامعه بر سر جای خود مانده ، تا که کتاب و کتابخوانی آن بماند ..!؟



موفق و شاد باشید مهربان دوست . . .
انشاا... .

شوربختانه همه چیزمان شده پول و مادی گرایی
به نظر من انسان های پرسش گر اهل کتاب هستند اصلن پایه ی نخست کتاب خاندن و فهمیدن پرسشگریست که در غیر این صورت کتاب خانی به نفریحی با کلاس بدل می شود و بس
راست میگی هیچ چیز سر جای خودش نیست.!
لطف داری عزیزم

دل سوختگان شنبه 25 اردیبهشت 1395 ساعت 12:53 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

ساعتی که مثل ساعت قبل نبود . . .
نشانی از گذر زمان و رفتن وقت بود . . .
آدمی که متوجه وقت و ایام نبود . . .
غافل از لحظه لحظهء رفتن عمر بود . . .
کاش فکر آمال و آرزوهای بسیار نبود . . .
تا که زندگی به این رنگ و حال و هوا بود . . .
آنچه که امروزه بود خبری از اندیشه نبود . . .
حزب باد و اسیر هر هوی و هوسها بود . . .
آنکه دانا بود خبری از آرامشش نبود . . .
آنکه نادان بود برایش تمام آسایشها بود . . .
زندگی ما دیگر خبری از آن زندگیها نبود . . .
پُر از تشویش و همه استرس و دغدغه ها بود . . .

(دلسوختگان)

ممنونم بهرام جان

س آزاد یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 14:32

محمدرضا جان نمایشگاه کتاب قصه ملال انگیز و تکراریست گذشته از آن امسال بی رمق تر ازآن بود که تصور می شد.
باهاتون هم شدیدا موافقم بزرگان برای نوشتن یک صفحه درست درمان هفت خان اجازه انتشارو ممیزی می گذرانند بعد خرده پا ها به راحتی ۷ مدل کتاب و درقطع و اندازه های مختلف درباب احوالات عاشقی!!!! به چاپ رسانده سرفراز برقله رفیع غرفه ای ایستاده بودن و باغرور و فخر امضا می دادن ! وجالب اینجاست که مردم از آنها امضا هم می خواستن !

دقیقن درست میگی
امروزه نوشتن داستان های عامه پسند و از این دست شهرت و محبوبیت می آورد شوربختانه
سپاس

hamed دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 23:36 http://mrx.blogfa.com

سلام
امسال منم رفتم نمایشگاه، اتفاقا دوبار هم رفتم و یه بار دیگه هم جا داش تا برم.
****************
آخرین کتاب رمانی که بدلم نشست قیدار نوشته آقای امیرخانی بود که بنظرم تمام داستان فوق العاده بود جز آخرش که شعارگونه شده بود
****************
رمان روی ماه خدا را ببوس بنظر من چندجاش قشنگ بود
یکی دلیل خودکشی نخبه ی مملکت دکتر پارسا که نمایش یک انسان تک بعدی با احساسات آسیب پذیر
یکی هم جایی که سوسکه کمک می خواد
و یکی هم کنکاش شخص اول داستان که در طول داستان ایمانش از دستش می ره و بر می گرده.

سلام
خوش به حالت که از چندین بار رفتن به نمایشگاه کتاب خسته نشدی
اتفاقن آقای امیر خانی هم جزو همون نویسنده هاییه که در خیل موازیان موافق سیستم می نویسه به قولی کبریت بی خطر هستند اینجور نویسنده ها... بگذریم
من هنوز داستان روی ماه... رو تموم‌نکردم ضمنن این کتاب داستان نیمه بلنده نه رمان
اینقدر اوایل کتاب ایراد داره که ذوق آدم برای خوندنش از بین میره

دل سوختگان سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 09:46 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشّاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقه ی عشّاق بود
پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا بر کشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه ی معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

"حافظ"

رفیق پاییزی سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 14:02

سلام

باز شب آمد و شد اولِ بیداری ها...!
من اعتقاد عمیقی دارم که ملت ایران منطقی نیستند بلکه منطق تراش هستند ...
صرف خرید کتاب و حتی خواندن کتاب رو نیز کافی نمی دانم
مشکل ما فلسفه زندگی است .

برای دوست ناب من

در دل من خانه گیرد هرچه عالَم را غم است

سلام
من هم با شما هم عقیده ام
مشکل ما این است که ذهن پرسشگر نداریم از کودکی به ما یاد می دهند که زیاد نپرس حتا در مدرسه اگر زیاد می پرسیدیم معلم خسته می شد و لیچار بارمان می کرد.
ضمن این که مردم ما در هر زمینه ای صاحب نظرند آدم صاحب نظر که به مطالعه نیاز ندارد!
ممنونم رفیق جان

مریم پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 12:10 httphttp://blueskyi.blogfa.com/

سلام آقا محمد رضا ...

متأسفانه وقتی روابط ها بر ضوابط مقدم شده ، آنچه در این بین ذبح می شود ، قانون است ...

اسلام به ذات خود ندارد عیبـــــی

هر عیب که هست ، از مسلمانی ماست ...

موفق باشید و قلمتان مانـــا ...

سلام
والا چه عرض کنم؟!
من که میگم کار کاره اینگیلیساست! :)

دل سوختگان جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 23:03 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

انسان به سه گونه می میرد :
.
مرگ روح
مرگ وجدان
و مرگ جسم
.
مرگ روح یعنی : فراموش کردن هدف اصلی زندگی ...
.
مرگ وجدان : زمانی که هدف ، وسیله را توجیه می کند
و فرد شرافت و بزرگی خود را به امور کوچک می فروشد ...
.
مرگ جسم : یعنی ایستادن نفس و تپش قلب ..!
.
دردناکترین مرگ ها ، مرگ روح است ..!
وحشتناک ترین مرگ ها ، مرگ وجدان ..!
و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم ..!

دل سوختگان یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 22:04 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه
که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ...

"فروغ فرخزاد"

دل سوختگان دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 12:48 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش می‌روی بـه نـاز

عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نـیـــاز

فـرخـنــده بـاد طـلـعـــت خـوبـت کـــــــــــه در ازل

بُــبـْْـریـده‌انــد بــر قــــد ســروت قـبــــای نـــــــــاز

آن را کـــه بـــــوی عـنــبــر زلـف تـــــــو آرزوســـت

چـون عــود گـو بـر آتـش ســودا بـســوز و ســـــاز

پــروانـه را ز شـمـع بـُـوَد ســـــــــوز دل ، ولــــــی

بـی شـمـع عـارض تـــو دلـــــم را بُـــوَد گـُـــــــداز

صـوفی که بی تـو تـوبـه ز مِیْ کــرده بـود ، دوش

بـشـکـسـت عـهـد چـون در مـیـخـانـه دیــد بــــاز

از طــعــنـــه‌ی رقــیــب نــگـــــردد عــیـــار مـــــن

چــون زر اگـــر بــرنـــد مــــرا در دهــــــــان گـــــاز

دل کـز طـواف کـعـبـه‌ی کـویـت وقــوف یــــــافــت

از شـــوق آن حــــریــم نـــدارد ســـــــــــرِ حـجـاز

هر دم به خون دیـده چه حاجت وضو ؟ چو نیست

بــی طــــاق ابــــــــروی تـــــو نــمـــــاز مـرا جـواز

چــون بــــاده بــر ســر خـُـم رفـت کـف‌زنــــــــــان

حــافـــــظ کـه دوش از لـب سـاقـی شـنـیـد راز

"حافظ"

ممنون

مژگان چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 15:55 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام

عجیب گرسنه بودم قرمه سبزی مامان پز انتظارم را می کشید.
+ بعضی وقتا بهترین چیز تو دنیا همین هستش. نمی خوام چیزی بگم. خیلی وقته مغزای سیرُ شکمای گرسنه دوره م کردن.
+ من می رمُ می یام. هستمُ نیستم. اصلا تعجب نکنید. خودمم دیگه تعجب نمی کنم.

سلام
هرجا هستی امیدوارم رو به جلو حرکت کنی
ممنون

شرمنده نمیتوانم نامم را بنویسم یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 21:10

سلام
دوست عزیز در رابطه با مصطفی مستور اشتباه میکنید. او دوست چندین و چند ساله ی من است، این وصله ها به او نمی چسبد و شخصیت اش فاصله ای بسیار با این زد و بندها دارد. انسان بسیار وارسته و نازنیتی است؛ البته شما می توانید اثرش را نقد کنید و من خوشحال می شوم نقد شما را در رابطه با آثارش بخوانم.
من با تکنیک های داستان نویسی حقیقتآ آشنا نیستم و ملاکم در انتخاب یک کتاب بیرون کشیدن معانی و مفاهیمی است که بتواند به وزن زندگی ام بیفزاید؛ اگر کتابی این کارایی را داشته باشد برای من ارزشمند است هر چند همه ی اصول داستان نویسی را هم زیرپا بگذارد.
اگر این کتاب به چاپ چهلم و بیشتر هم برسد نباید تعجب کرد؛ چرا که مستور اصلی ترین و اساسی ترین دغدغه های فکری و فلسفی بشر را در قالب داستان به تصویر می کشد و آن هم به گونه ای که پایین ترین اشخاص هم میتوانند آن را درک و هضم کنند.
مستور با اینکه یک شخص مذهبی است اما مرزهای اخلاقی و عرفیه فرهنگ و مذهب خود را در می نوردد و نگاهش به جنس زن؛ حتی زنانی در پایین ترین سطوح اجتماعی، بسیار انسانی و اخلاقی است که نشان از بزرگی روح او می دهد.
من به یقین به شما دوست عزیز اطمینان می دهم که آنچه شنیده ای یا ریشه در حسادت دارد یا ...

سلام
به دوست چندین و چند سالتون که داستان نویسی رو در حوزه ی هنری (که ماهیتش اسلامیزه کردن هنر مدرن است) سلام بنده رو برسونید بهش بگید کتاب شما به من یاد داد که برای پر تیراژ شدن نیاز به زیبا نوشتن نیست فقط کافیست از مسیر جریان حاکم وارد شویم
بنده چیزی از جناب مستور نشنیدم کارش رو دارم بررسی می کنم پر تیراژترین کارش افتضاحه فقط چند صفحشو خوب نوشته که از ۱۰ بیشتر نیست
در داستان نویسی شخصیت نویسنده در درجه ی چندم سنجش داستان قرار می گیرد.
به دوستتون بگید کتاب "مبانی داستان کوتاه" خودش رو چند بار بخونه بلکه بشه بدون رانت و حمایت جریان یه داستان پر فروش بنویسه
متوجه کنایه شما در دو سه خط پایانی نوشتتون شدم شک ندارم یه آدم مذهبی نگاه درجه دومی به زن داره البته جهد و تلاش شما در راستای حمایت از دوستان زن و مردتان قابل ستایشه دستکم برای اونها باید ازتون ممنون باشند.

کامران فهیمی دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 12:32

سلام
1-دوست عزیز اگر بخواهی زور بزنی که چیزی را نفهمی نه من و نه هیچکس دیگر نمی تواند به تو بفهماند...
2-شما میگویید از جناب مستور چیزی نشنیده‌اید، بعد بر اساس همین شنیده ها درباره او حکم صادر میکنید و او را منتصب به جریان حاکم می دانید بدون اینکه کمترین شناختی از شخصیت ایشان داشته باشید.
در مورد نقد آثار او و افتضاح بودن اثرش خدمتتان عرض کنم که این نظر شخصی شماست که فعلآ هیچ دلیل قانع کننده ای برای آن ارائه نکرده اید.
3-اتفاقآ تفکر و جهان بینی شما با توجه به پست "ماهی ها آب را نمی فهمند" بیشتر از مستور با جریان حاکم همراه است.
4- به دوستتان آقای "ش" که میخواهد کتاب شعرتان را چاپ کند سلام مرا برسانید و بگویید: در این دنیای وارونه وارونه برای همه جا هست؛ البته اگر کسی استحقاقش را داشته باشد و اگر کسی نداشته باشد نه جریان حاکم و نه هیچ جریان دیگری نمیتواند جایی برایش باز کند.
5- اگر اینگونه پیش بروی نه تنها در ساحت شعر بلکه در هیچ ساحتی هیچ جوانه‌ی از هیچ کجای وجودت رشد نخواهد کرد.


جوابی بهت نمی دم فکر نمی کنم اصلن متوجه موضوع شده باشی
من اصلن شاعر نیستم عزیز جان
به آقا مصطفاتون سلام برسون اینم تقدیم به شما و آقا مصطفاتون

کامران فهیمی دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 17:02

خوشحالم که برداشتم اشتباه بود و تو شاعر نیستی، چون، شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
من گل ندارم که تقدیمت کنم، قلبم هم که در تسخیر دیگری است...
فقط یک مصرع ناقابل تقدیم به تو دوست خوبم:
"تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد