پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

تهران هفت صبح از این زاویه

فکر می‌کردم پاییز امسال زمهریرتر از آن چیزی باشد که توان  مقابله با آن را داشته باشم اما این روزها که پس از مدت ها هفت صبح تهران را می بینم نشانی از سرمای بی پیر و خشک‌ صبحگاهی ندارد.

دیروز مابین قدم زدن هایی که کنار فواره های افشان داشتم به این فکر می کردم که اگر رییس جمهور ایران هم برود مسکو نصف شهر را برایش قرق می‌کنند؟! یا فقط این کار و‌کسب و درس و دانش و زندگی ما تهرانی هاست که به فدای سر جناب پوتین می شود؟!

یادم افتاد از زمانی دور یعنی پس از فروپاشی سی سی سی پی یا همان اتحاد جماهیر شوروی و حتا پیش از آن، این نخستین باریست که مقامی در این حد بلند پایه به تهران سفر می کند.تهرانی که جو آن برای پوتین بهار است.

بعد فکر کردم مایی که داعش زیر سرمان است و همین بغل گوشمان نفس می کشد و هی می رود فرانسه و بلژیک و اسپانیا و اروپا را بمب می گذارد و جو نظامی امنیتی را می چشند مردم در ناز و نعمت شهرهایش،  چقدر مثل سگ از نیروهای امنیتی ایران می ترسد که غلط می کند بیاید و در تهران بخاهد خرابکاری کند.

یا شاید می داند این مسجد جای ... زیدن نیست چون اینجا ترقه را با موشک پاسخ می دهند و با خاک یکسانشان می کنند و دودمانشان بر باد خاهد شد اما اروپا مامن خودشان است و نطفه شان از آنجاست.!

این است که باید ممنون این امنیت باشیم، بگذریم از این که خودمان یک چیزیمان می شود و جامعه را برای همدیگر نا امن می کنیم(ما چقدر بدیم و نمی دانستیم!)

کوتاه کلام اینکه داعش دیر یا زود مضمحل می شود و بیشتر از نامی از خود باقی نمی گذارد مثل طالبان، اما کثافت کشتار بی رحمانه ی آن ها، چه در منطقه یا در خود اروپا دامن پدید آورندگانش را می گیرد اگر خرشان را نچسبد.

هر چند برای آن ها جان مردمان فرودست خاورمیانه ای بی ارزش است و حتا هنرمندانش فقط بلدند ترور‌ و‌ مرگ انسان های مدرن و از دست خودشان  را به یکدیگر تسلیت بگویند و ابراز تاسف کنند و انسانیتشان یک شبه قلمبه شود زیر گلویشان و دوباره جای حقوق بشرشان درد بگیرد

... بگذریم

هوای تهران این روزها آفتابی شده، خیلی سرد نیست و حالا حالاها هم بارندگی نداریم پس می شود بدون پوتین و با کفش راحتی هم سر کارمان برویم البته اگر تهران را به خاطر پوتین قرق نکنند.

                                                                  آذر۹۴

هرگز!

رو به افق در غروبی مه آلود نشسته ام و خودم را می بینم که از دور در میانجای جاده  مثل یک سامورای شمشیر شکسته و خسته نزدیک می شوم. چهره ام خاک آلود و در هم است با سربندی سپید که چین پیشانی ام را مستور نگاه داشته.

دورادور دست بلند می کنم و سلامش می دهم. با نگاهی از سر بی میلی و دهانی باز و لبهایی داغمه بسته از تشنگی نگاهم می کند. لباس هایش جا به جا خونی و‌غبار آلود است کلاه خودش به دست پیش می آید.

می اندیشم این من، این من بازگشته از نبرد، تنها بازمانده ای ست از تمام جنگ های نا برابر نیاکانم.

این من، روح سرگردانیست از یک جنگجوی خستگی ناپذیر که دمی در وجودم اطراق کرده و گاه آنقدر از او بیگانه و دورم که از اندکی هم صحبتی با او مذایقه می کنم.

.

.

.

روی‌صندلی ننویی چوبی از بلندای تراس خانه ای بی خشت و‌گل، یک لیوان چای در دست رو به افق نشسته ام و از آخرین همنشینی شبانه اش در شبی بارانی و سرد که دانه های آب مثل مروارید بر پهنای جاده می ریخت، همچنانکه از دور در میانجای جاده نزدیک می شود این جمله اش را به یاد می آورم که با صدایی خش دار و مردانه که غمی ژرف در آن خانه کرده گفت: هرگز پیش از مبارزه تسلیم نمی شوم حتا اگر تاوانش جانم باشد.

.

.

.

باید برخیزم و بروم برایش چای بریزم در این غروب مه گرفته



                                                                         آبان۹۴

رج می زنم

زندگی این روزها  پیچازه است.سیاه وسفید، سیاهش خرده حساب های روزگار است و سپیدش را خودم رج می زنم تار در پود.

صبح های بارانی را با برف پاک کن از تصویر شره شده ی کف خیابان به وضوح بی تشویش آغاز می رسانم و ظهرها صبحانه و ناهار را یکجا به مقصد تا خاب در می ربایدم. عصر، طعم چای تازه دم می دهد وقتی دیوید لاج زیر چراغ مطالعه منتظر تورق است وکنارش  احمد محمود روی مدار صفر درجه آرام و سر به زیر به مواجهه می طلبدم.

مجالی باشد اگر قلم روی کاغذ می لغزد و راحتم می کند از من درون خیش

تمام هفته ی پیش رنگ رآلیسم (سبزه ی مورد) شهلا پروین روح را گرفته بود و ناتورالیسم (عروسک) چوبک که نوشتم استاد سر نوشت محتوم (خاکستر نشین ها) را که ساعدی برایشان تصویر کرده ندیده و چند ضعف دیگر را و روایت چوبکی‌را محمودی فرض کرده

زخمه هایی که در سوسوی چراغ، بر تن تار می‌ نشینند را گوشی محرم می شود که از هر جا می آغازم به سه گاه و همایون می رسم مثل بن بستی که راه به جایی ندارد.

و تمام این می شود سپیدهای پیچازه که سیاهی و تلخی روزگار را مثل شیر می ماند برای قهوه وقتی مزاجت تحمل این همه تیرگی و‌تلخی را نداشته باشد.

زندگی این روزها سپید و‌سیاه پیچازه است و من تارش را با پود در هم می تنم.


                                                                                                                                                                          م.ر.الف  آبان ۹۴

چند نکته

الف )علت اینکه دایناسورها از بین رفتند این یود که نتوانستند با شرایط جدید کنار بیایند. یک رآلیست موفق جبر حیات را می پذیرد پس لطفن دایناسور نباشید.


فیلم خوب ببینید وبا شخصتهای  آن همذات پنداری کنید. فیلم خوب دیدن باعث گشایش ذهن و دریافت سیگنال های ادراکی موثر می شود.جناب مستور می گفت: برای نویسنده ی داستان فیلم دیدن مثل کتاب خاندن مهم است.

فیلم stoker اثر پارک جان ووک کره ای زیبا بود.

Breath کیم کی دوک هم مثل بقیه ساخته هاش عالی بود.

موسیقی برای کسی که‌دوست دارد زندگی را با نظم و ریتم دنبال کند از نان شب هم واجب تر است، پس موسیقی خوب را جدی بگیریم، یک از عوامل اضطراب، افسردگی و‌بی حوصلگی ها گوش ندادن به موسیقی خوب و‌هماهنگ نشدن با ریتم طبیعت است.


ب)و در آخر اینکه وقتی دو گوش داریم و یک دهان یعنی که بیشتر از گفتن باید شنید(مغالطه ی زیباییست) سکوت کردن و شنیدن باعث اندیشیدن بیشتر می شود. پس لطفن کرگدن باشید.(حنجره ندارد)

نو وار

جنگ بد است. بد است . بداست و حاصلش جز ویرانی و تباهی نیست.

جنگ نوباوگان را یتیم، نو عروسان را بیوه و مادران را داغدار می کند.

جنگ رویاهای جوانی را چون کابوسی هولناک در می رباید و برای بسیاری آینده را عقیم می کند.

بی شک آنکه در ستایش جنگ می گوید، دیوانه ای است که اگر نَسَبش به نرون یا چنگیز نرسد، روانش وامدار آنان است.

این مرز و بوم در گردش روزگاران، جنگ های زیادی را دیده. تاخت و تازهایی که مردمش را مقهور و بیمناک خود کرده و ای  بسا باعث شده صدها سال بیگانگان بر این دیار حکمرانی کنند. اینکه این بیگانگان وقتی آمدند همچو یوز و دد بیابان، وحشی بودند و وقتی دستشان از این آب و خاک کوتاه شد به مدد فرهنگ ایرانی و نخبگان و دانشمندانش، صاحب دیوان و آداب و علم و معرفت  شده بودند نوشتاری جدا می طلبد. ناگفته نماند که پسله ی همین بیگانگان شد قاجاریه که فتحعلی شاه(اسم این بشر با کُنش مردانه اش در تنافر شدیدیست) زن باره اش نیمی از ایران را به باد داد.

باری

کمتر از چهل سال پیش در چنین روزهایی باز، متوهّمی دیوانه که مثل بادکنک بادش کرده بودند، رویای سردار قادسیه بودن داشت که جوانان برومند و سلحشور مان این رویا را برایش به کابوسی دهشتناک بدل کردند.

این جنگ می توانست زودتر به پایان برسد و ضررهای کمتری داشته باشد که نشد.!

به هر روی بر خودم وظیفه دانستم که با این نوشته یادی کنم از همه ی آنان که بالاترین داشته شان یعنی جان خود را فدای ایران و ایرانی کردند و بی ادعا، مردی و مردانگی را جلایی تازه بخشیدند.

یاد همه ی کشته شدگان جنگ ایران با عراق زنده و نام همه ی آسیب دیدگان جنگ پر آوازه باد.

این جنگ به ما ایرانیان چیزهای زیادی آموخت هر چند که شوربختانه میخ کج برخی را محکم تر کردامّا جهان چهره ی جدیدی از ایرانیان را دید و پایمردیشان را سنجید.

امید که هیچگاه دیگر میهنمان درگیر توهّم ابلهی مسخ شده که گاه در لباس خودی بر طبل جنگ می کوبد نشود  و ما ایرانیان بتوانیم در صلح و آرامش خودمان را در زمره ی بهترین ملل جهان نظاره کنیم چنانکه در دیرباز بوده ایم.


                                                                                                                                                           م.ر.الف     1394/6/31      


تراژدی از کجا آغاز شد؟ ( داستان بلند_قسمت هفتم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نوشتن...

بارها بعد از نوشته ای به خودم گفته ام این بار پیش از اینکه کاغذ و قلم را انتخاب کنم برای نوشتن، از کامپیوتر کمک می گیرم و در نرم افزار وُرد شروع به تایپ می کنم. امّا نمی شود! اصلن نمی شود. انگار وقتی با قلم و کاغذ می نویسم واژه ها جان می گیرند، همین نوشتن باعث آرام شدنم می شود. خودش راهبریم می کند که چگونه ادامه بدهم. وقت هایی که داستان کوتاه یا ادامه ی داستانی می نویسم آنقدر واژگان و رخدادهای داستان با سرعت جلوی چشمم رژه می روند که خودکار و مداد هم کم می آورند. بعضی وقت ها آنقدر نوشته ها خرچنگ قورباغه می شوند که خودم هم در بازخانی  آن ها دچار مشکل می شوم، حالا فرض کنیم که بخاهم در همین حالات تایپ کنم. فکر کنید نیمه های شب خاب آلود در تاریکی محض بلند شوی چیزی را که در آنی به ذهنت هجوم آورده ثبت کنی و نخاهی  با قلم و کاغذ این کار را بکنی، شک ندارم که اگر با تکنولوجی  طرف شوم در کسری از ثانیه منصرف شده و به ادامه ی خاب فکر می کنم.

اینجا گوشه ی دنج من است. میز کار من، دفتر باز سمت چپ، دفتر مربوط به داستان" تراژدی..."است که علارغم نوشته شدن در انتظار حوصله ی من برای تایپ و پست کردن است. آنطرف کنار کتابخانه ی رومیزی عزیزم، نوشته های دیگر تلنبار شده اند. کتاب های طبقه ی بالا از سمت چپ تا جلد نارنجی کتاب "قدرت و جلال" گراهام گرین، کتاب های در نوبت خاندن هستند. مدّتی است که روی آورده ام به خاندن کتاب های پی دی اف و الان "هرگز رهایم نکن" کازو ایشی گورو را می خانم و همچنان در حیرتم که چرا سایت آمازون این کتاب را جزو صد کتابی که پیش از مرگ باید خاند گذاشته.

کاش اینقدر که علاقه به نوشتن داشتم حوصله برای تایپ کردن داشتم.

یادمان

می خاهم اگر بشود از کسی بنویسم که از "زمستان" نوشت و در تابستان رفت. از کسی که تاریخ و سیاست را دستمایه ی آثارش کرد. اویی که "پوستین کهنه اش" را در "زمستان های ناجوانمردانه سرد"سیاسی و غارت های ددمنشانه ی اهریمنان این خاک کهن، تنها داشته ی سرزمینش می دانست که موهبتی بود  بر اندوهِ ستمِ رفته بر این مردمان.

از اخوان نوشتن ، حتمن کسی محیط تر از من می خاهد بر ادبیات این مرز و بوم، کسی چونان استاد شفیعی کدکنی.

اخوانی که میراث دار یوشیج بود و بزرگترین شاعر همروزگارمان در زنده کردن سبک کهن خراسانی. کتاب ارغنونش خود به تنهایی گواهیست بر احاطه ی بی نظیر وی به انواع شعر از قصیده و قطعه و مثنوی و مستزاد و رباعی تا نوخسروانی ها که او دوباره از بطن ادبیات زنده شان کرد. اخوان، مکتب شعر خراسانی را در قالب نیمایی نشاند و زبانی حماسی، آهنگین و روایت گونه در اشعارش پدید آورد. شعر "زمستان" اش گواهی این ادعاست.

بیست و پنج سال پیش در چهارم شهریور سال شصت و نه، خورشید حضورش غروب کرد و زان پس در آثارش تا ابد زنده است. یادش جاودان.

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان‌مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار‌آلود
جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه‌ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن‌گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر‌جدّم....

                                                                                            

                                                                                                        

خطبه (پیشگفتار)

چنان دان که مردم را، به دل، مردم خانند و دل از بشنودن و دیدن، قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندر این جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش، دیده بانان و جاسوسان دل اند، که رسانند به دل ، آن که  ببینند و بشنوند، و وی  را آن به کار آید که ایشان بدو  رسانند و دل آنچه از ایشان یافت، بر خرد که  حاکم عدل  است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود تا آنچه به کار آید بردارد و آنچه نیاید دراندازد و از این جهت است حرص (شوق و میل) مردم تا آنچه از وی غایب است و نا دانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را به رنج توان یافت به گشتنِ گِردِ جهان و رنج بر خیشتن نهادن و احوال و اخبار بازجُستن و یا کتب معتَمَد(کتاب های نویسندگان مورد اعتماد) را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خیش گردانیدن

.

.

.

و بیشتر  مردم عامّه آنند که باطل مُمتَنِع(دروغ های محال) را دوست تر دارند، چون احوال دیو و پری و غول بیابان  و کوه و دریا که احمقی  هنگامه سازد(معرکه بگیرد) و گروهی همچون او گرد آیند و وی گوید: "در فلان دریا جزیره ای دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم  در آن جزیره، و نان پختیم و دیگ ها نهادیم، چون آتش تیز شد و تَبَش(گرمای زیاد) بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود.!(آن جزیره) و به فلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم و پیرزنی جادو، مردی را خر کرد و  باز پیرزنی دیگر جادو، گوش او را به روغنی  بیَندود تا مردم گشت."

و آنچه  بدین مانَد از خرافات که خاب آرد نادانان را، چون شب برایشان خانند.


_ گوشه ای از پیشگفتار کتاب  تاریخ بیهقی نوشته ی ابوالفضل محمّدبن حسین بیهقی  از دبیران ارشد روزگار سلطان محمود و مسعود غزنوی  و تاریخ نویسی چیره دست و شیرین کار


دیالوگ ادیِ پشیمان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.