پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

هرگز!

رو به افق در غروبی مه آلود نشسته ام و خودم را می بینم که از دور در میانجای جاده  مثل یک سامورای شمشیر شکسته و خسته نزدیک می شوم. چهره ام خاک آلود و در هم است با سربندی سپید که چین پیشانی ام را مستور نگاه داشته.

دورادور دست بلند می کنم و سلامش می دهم. با نگاهی از سر بی میلی و دهانی باز و لبهایی داغمه بسته از تشنگی نگاهم می کند. لباس هایش جا به جا خونی و‌غبار آلود است کلاه خودش به دست پیش می آید.

می اندیشم این من، این من بازگشته از نبرد، تنها بازمانده ای ست از تمام جنگ های نا برابر نیاکانم.

این من، روح سرگردانیست از یک جنگجوی خستگی ناپذیر که دمی در وجودم اطراق کرده و گاه آنقدر از او بیگانه و دورم که از اندکی هم صحبتی با او مذایقه می کنم.

.

.

.

روی‌صندلی ننویی چوبی از بلندای تراس خانه ای بی خشت و‌گل، یک لیوان چای در دست رو به افق نشسته ام و از آخرین همنشینی شبانه اش در شبی بارانی و سرد که دانه های آب مثل مروارید بر پهنای جاده می ریخت، همچنانکه از دور در میانجای جاده نزدیک می شود این جمله اش را به یاد می آورم که با صدایی خش دار و مردانه که غمی ژرف در آن خانه کرده گفت: هرگز پیش از مبارزه تسلیم نمی شوم حتا اگر تاوانش جانم باشد.

.

.

.

باید برخیزم و بروم برایش چای بریزم در این غروب مه گرفته



                                                                         آبان۹۴

رج می زنم

زندگی این روزها  پیچازه است.سیاه وسفید، سیاهش خرده حساب های روزگار است و سپیدش را خودم رج می زنم تار در پود.

صبح های بارانی را با برف پاک کن از تصویر شره شده ی کف خیابان به وضوح بی تشویش آغاز می رسانم و ظهرها صبحانه و ناهار را یکجا به مقصد تا خاب در می ربایدم. عصر، طعم چای تازه دم می دهد وقتی دیوید لاج زیر چراغ مطالعه منتظر تورق است وکنارش  احمد محمود روی مدار صفر درجه آرام و سر به زیر به مواجهه می طلبدم.

مجالی باشد اگر قلم روی کاغذ می لغزد و راحتم می کند از من درون خیش

تمام هفته ی پیش رنگ رآلیسم (سبزه ی مورد) شهلا پروین روح را گرفته بود و ناتورالیسم (عروسک) چوبک که نوشتم استاد سر نوشت محتوم (خاکستر نشین ها) را که ساعدی برایشان تصویر کرده ندیده و چند ضعف دیگر را و روایت چوبکی‌را محمودی فرض کرده

زخمه هایی که در سوسوی چراغ، بر تن تار می‌ نشینند را گوشی محرم می شود که از هر جا می آغازم به سه گاه و همایون می رسم مثل بن بستی که راه به جایی ندارد.

و تمام این می شود سپیدهای پیچازه که سیاهی و تلخی روزگار را مثل شیر می ماند برای قهوه وقتی مزاجت تحمل این همه تیرگی و‌تلخی را نداشته باشد.

زندگی این روزها سپید و‌سیاه پیچازه است و من تارش را با پود در هم می تنم.


                                                                                                                                                                          م.ر.الف  آبان ۹۴