پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

تنها یک ضربه ی کوچک

آدم هایی که سر خورده اند. آدم هایی که پس زده شده اند، یعنی هنگامه ی انتخاب، کنار گذاشته شده اند مثل گلوله اند، کافیست به پس زمینه ی ذهنشان ضربه ای کوچک وارد شود درست مثل گلوله بی محابا رها می شوند و غیر قابل کنترل. پیش می آید که تخریبشان از فشنگ ژ۳ هم بیشتر باشد.

اغلب راضی  به دیدن پیشرفت کسی نیستند و اگر ببینند از هیچ جهد و کوششی برای خراب کردن آن کس  دریغ نمی کنند. بیشتر این افراد دریده خو و بی حیا هستند و اگر مجال بروز کینه و نفرت درونشان را بیابند هرگز فرصت را از دست نمی دهند.

یکی از علایم رفتاریشان این است وقتی از کسی عقده می گیرند با رفتار و گفتارشان می خاهند بگویند که طرف کلّن چیزی نیست و آن چیزی هم که هست دندانگیر و قابل نیست.

اگر جایی محکوم بشوند شروع می کنند به محکوم کردن طرف مقابل در همان قالب ها که محکوم شده اند.

با تمام این تفاسیراین ها قابل ترحّم اند. روانشان جذامیست، مریضند هر چند که نمی پذیرند. البته با هوش هایشان رفتارهای گفته شده را به عنوان روش های تخلیه ی کامپلکس های عصبی و روانی انتخاب کرده اند. نتوانسته اند با گذشته کنار بیایند با زمانی که روانشان سرکوب شده و این عدم گذشت باعث می شود که مدام انرژی های منفی در آن ها اوج بگیرد و برای تخلیه، راهی جز روش های یاد شده ندارند. پس به منجلابی که در آن غوطه ورند واقفند.

این دسته افراد کوشش می کنند از راه های دیگر، مجذوب جلوه کنند. چیزهایی مثل تیپ و مال و ماشین و ثروت و...

اشتباه نکنید هر که خوش تیپ و مال دار و ... بود عقده ای و مشکل دار نیست امّا بلعکسش  می تواند باشد..

سخت است که علارغم داشتن خیلی چیزها و حتا دوستان فراوان باز هم احساس تنهایی  در کسی موج بزند. این بدان دلیل است که خلأ عاطفی  ناشی از کنار گذاشته شدن و سر خوردگی‌با هیچکدام از داشته های مادی پر نمی شود.

از کنار این افراد باید به آرامی گذشت و بدون چکاندن ماشه، تیر را درقبضه حبس کرد. فراموش نکنید تنها یک ضربه ی کوچک به گره های روانیشان کافیست تا آتش درونشان گلوله را به سمت شما بچکاند!.


                                         اسفند۹۴ م. ر. الف


_اسفند دارد دود می شود کاش با آمدن بهار خودمان شکوفه بدهیم


شب سپید پوش (خرده روایت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی روی‌دور کُند

۱_جوانی:

بعد از عمری، وقتی باز می گردی و  پشت سرت را نگاه می کنی به روزها و‌لحظاتی که سنگینی بودنشان کمرت را خم کرده بود، می بینی  انسان عجب موجود جان سختیست!

بشر چقدر مرارت می کشد برای اینکه مطلوب زندگی کند. برای اینکه چم و خم زندگی و هزار توهای مه آلود بی پایان را از سر بگذراند و می بینیم که نوع انسان هر چه جلوتر می رود تنهاتر می شود. راه ارتباطات گسترده تر از حتا پنج سال پیش است امّا انسان تنهاتر شده. گوش های کمی برای شنیدن صدای تنهایی تو کوک می شوند. کم پیش می آیدکه کسی دل به حرف هایت بدهد آنقدر که همه درغار تنهایی  درون خود سر کرده اند.

سختی ها هر جای زندگی که باشند وقتی درونشان هستی از بس که انرژیت را می گیرند فکر می کنی تمامی ندارند و راحتت نمی گذارند امّا اینطورها هم نیست. بین هر راند بوکس، چه شکست خورده باشی یا پیروز شده باشی چند لحظه ای استراحت برای بازیابی داری. متهم هر چه جرمش سنگین تر و پیچیده تر، زمان تنفس دادگاه بیشتر!

سال ها پیش در یک ایستگاه اتوبوس کنار پیرمردی نشسته بودم که سرٍ حرف زدن باز شد. از خاطراتش گفت، بیشترشان سخت و دردناک بودند. همین باعث شد از او بپرسم زندگی برایش چه داشته؟ و از آن چه فهمیده؟ سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و هیچ درد آلودی از میان لبانش تراوش کرد. بعد از چند لحظه سکوت  نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه همین الان همین جا تموم شه بهتره تا فردا که بخام یک شبه دیگه ، درد و هزار مریضی و بدبختی ها و مشکلات رو تحمّل کنم» کمی مکث کرد و ادامه داد: «ما خیری ندیدیم».... اتوبوس مقصدش آمد، خداحافظی کرد و رفت و تا همیشه خودش را در یاد من حک کرد. شاید الان  یعنی ساعت سه نصفه شب که دارم  این سطور را می نویسم، مرده باشد امّا در ذهن من زنده است.

۲_میانسالی:

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست

زندکی باید کرد

۳_پیری:

جدال انسان با طبیعت و شرایط، موضوع دو فیلمی بود که پشت سر هم در دو شب دیدمشان اولی (the martian)یا «مریخی» اثر رایدلی اسکات بود که علارغم موضوعش(گیر افتادن یک انسان به تنهایی برای دو سال در کره مریخ) با بازی متوسط " مت دیمن "و غلو در علم و تکنولوژی از نوع آمریکایی چنگی به دلم نزد امّا فیلم دوم (revenant) یا«از گور برخاسته» آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی محشر و فراموش ناشدنی  "دی کاپریو" فکر می کنم شاید اگر با نقش گتسبی بزرگ و گرگ وال استریت جاودانه نشد با نقش"هیو گلس" در "از گور برخاسته" خودش را جاودانه کرد.

فیلمی اقتباسی از نوول مایکل پانک با همین نام که تا حدودی یک سرگذشت واقعیست. با فیلمبرداری زیبای امانوعل لوبزکی و موسیقی بی نظیر و اثر گذار ریوایچی ساکاموتو.

به اینیاریتو باید تیریک گفت برای بازی گرفتن از دی کاپریو در لوکیشن های خارج  استودیویی و واقعی آن هم در سرمای زیر صفر در طول فیلم

حتمن ببینیدش فیلمی خشن از نوع طبیعی در ژانر وسترن پر از صحنه های وحش و توحش با نگاهی جک لندنی به طبیعت و انسانی که بین توحش طبیعت و توحش آدم ها گیر کرده و می خاهد انتقام بگیرد.

باید گفت: انسان موجود عجیبیست به گاهِ پیشامدهای ناگوار...


                                                   م.ر.الف بهمن ۹۴

در ره منزل لیلی

فکر کن خورشید را با همه ی گرمایش در آغوش گرفته ام، اصلن فکر کن ماه را یک تنه با این دستانم به زمین آورده ام، من همه ی این کارهای محال را در نوشتن، جایی که کاه را چون کوه در قواره ای حجیم باز می نمایی و آنچه را که به دست توست خلق می کنی یافته ام.

نواختن شیرین است. دلنشین است. خصوص اگر بداهه باشد. در اوج، آن شهود را می توان یافت، جایی که تمام داشته هایت، تمام جهان بینی ات، تمام عشقت را دستان به دستان با زخمه بر سیم ساز می نشانی  با خودش می بردت به دنیای توازن و هماهنگی، جایی که الحان، تسکین شور درونت می شوند.

امّا نوشتن خلق است در اوج سکوت در تنها ترین نقطه ای از هستی که یک انسان می تواند آنجا باشد. آنگاه است که می سازی در کلمات، نقش می زنی، جان می بخشی کسی را که پیش از این از عدم بوده و هر چه از ژرفای جانت جریان بگیرد برای مخاطب هستا تر جلوه می کند.

کیست که راسخلنیکف را باور نداشته باشد؟! کیست که وجود آنا کارنینا را نفی کند؟! یا گل محمد کلیدر و بارانِ مدار صفر درجه را خیال بپندارد؟

تمام این کارها با ایمان به چیزی که باورش داری میسّر است. با عشق به انسان با عشق به اینکه ادبیات می تواند ناجی انسان باشد می نویسی، اگر نه، با منطق منغعت طلب سوداگرایانه، نوشتن و هنر هذیانی است که ذهن تب زده ی دیوانه وشی سالم نما از خود بر جای می گذارد و به هیچ نمی ارزد الّا تمسخر!

من ایمان دارم به ادبیاتی که فصل مشترک انسانهاست به ادبیاتی که هزینه ی جامعه ی در حال گذار را اندک می کند.

من خورشید را با تمام گرمایش می بوسم و ماه را هر روز بر دوش می کشم و مثل سیزیف بر نوک قلّه ی قاف می دوزم. من به واژه ها پناه آورده ام از ایمانم.!


                                              م. ر. الف.   بهمن ۹۴

خریت نه تنها علف خوردن است!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

اینکه از ژرفای وجود، هنری را دوست داشته باشی و از ممارست و‌تمرین برای نیل به کمال آن هنر ابایی نداشته باشی و‌ رنجش را بپذیری، وجودت را جلا می دهد. برای کسی که خود این گفته ها را تجربه کرده مثل روز روشن است ممارست، اندیشیدن و در حال و هوای هنر مورد علاقه بودن، راه هایی را برایت می گشاید و دریچه هایی را بر تو عیان می کند که جز به رشد ختم نمی شود. به دیدن از زاویه ای دیگر

کاز و فعالیت هنری به شکلی که بتوانی با تولید هنری، مخاطب را به آرامش درونی و گاهی طغیان در برابر نا ملایمات رهنمون کنی ، همتی بلند و عشقی خارج از حد می خاهد که در غیر این صورت رنج و تقلای تمرین و تمرین و تمرین ، ریسمان نحیف وصلت را می درد.

این روزها مژده ی وصل دردانه ای که حاصل هنر دست هنرمندی بزرگ و شناخته شده و نیز حاصل روح لطیف و از خودگذشتگی رفیقیست که با نوع نگاهش هم زندگی خیش و هم روزگار مرا رنگی دگر بخشید، شبم را چون روز، روشن و پر جنب و جوش ساخته

جالب است. نطفه ی دردانه ام در زمستان بسته شده، همان فصلی که تا پیش از این دوستش نمی داشتم اما از شما چه پنهان آن بخت نا آرام دارد زیبایی هایش را به رخم می کشد. حالا دی و بهمنش را می ستایم و نیک تر این که روزگار وصالش  را به گاه بهاران و در ماه شورانگیزی های من یعنی اردیبهشت بشارت داده اند. چه قندی در دلم آب می شود وقتی این سطور را می نویسم

حالا فقط یک آرزوی بزرگ دارم که مشغول به ثمر رسیدنش هستم و دو خاسته ی بزرگ دیگر که این روزها به رسیدنشان سخت امید بسته ام

عزیزان جان،شک‌ ندارم دعای شما مرا به ساحل امید و وصل خاهد رساند پس آن را از من دریغ نکنید.

                                                 روزگارتان شیرین و گوارا

                                                  محمدرضا الف.   دی ۹۴

-عنوان، مصرعی از جناب حافظ


ما انسان ها

روزگاری اجداد پارینه سنگیمان تمام هم و غمشان این بود که بر طبیعت و اقتدارش فایق آیند تا بتوانند زندگی را جالب تر و راحت تر دنبال کنند. حالا اما انسان مدرن به لطف تکنالوجی  پا گذاشته است بیخ گلوی طبیعت و دارد تا آنجا که می تواند فشار می دهد باز هم برای آسایش بیشتر.

شهردار تهران می گفت: سالانه هشتصدهزار تن آلاینده های گوناگون هوای تهران را می آلایند، تقسیم کنید به سیصد و شصت و پنج روز و جمعش کنید با پدیده ی وارونگی هوای زمستانه ی تهران که هیچکس دلیلش را نمی داند یا اگر می داند نمی گوید.!

هر سال در زمستان تهران خودش را زیر جل چرک و کبره بسته ای می کشد که دولت  چاره اش را فقط در تعطیلی می بیند. بعد که  هوا کمی بهتر می شود، همه فراموش می‌کنند و دیگر هیچکس به صدا و ندای فعالان محیط زیست گوش نمی دهد.بساط چه کنم تعطیل می شود تا بار دگر سال دگر.

محمد اینانلوی عزیز فعال محیط زیست، مستند ساز، مجری و گوینده ی توانمند کشورمان هم که دیگر بینمان نیست. مردی که به علت شخصیت قوی  و آرامش مثال زدنیش  دوستش می داشتم. یکبار در مراحل پایانی ساخت مستند "یزد شهر بادگیرها" به واسطه ی دوستیم با کارگردان آن و مشاوره به او پیش آمد که از نزدیک با جناب اینانلو هم صحبت شوم، از هر دری سخن گفتیم و آخرش ختم شد به موسیقی که متوجه اطلاعات خوب وی از موسیقی فاخر شدم. بعد در مورد زاغ زرد صحبت کردیم از تیره ی کلاغ ها که بسیار کمیاب است و فقط دز بخشی از کویر ایران یافت می شود و ایشان برای نخستین بار اینگونه از پرنده را شکار دوربین خود کرده.

روانش شاد.

طبیعت یا همان محیط زیست، گناه نکرده که پذیرای موجوداتی مثل ما شده. زمین میلیاردها سال عمر کرده و پدیده های نابودگری مثل واقعه ی شهاب سنگ چیکسولاب را پشت سر گذاشته پس جان سخت تر از آن است که ما ویرانه اش کنیم. اگر فعالان، هنرمندان و دوستداران طبیعت فریاد ای وای برآورده اند همه اش به خاطر آینده ی تیره و تار خود ما موجودات دوپا و دیگر جانداران است که از بد حادثه با جنبندگانی صاحب اختیار و هوشمند! مثل ما هم سیاره اند.

کمی‌کمتر زباله درست کنیم(اگر فکر کنیم چیزهای بهتر از زباله می آفرینیم)، چراغ کم تری روشن کنیم، هوا را آلوده نکنیم، از دولت بخاهیم که آلودگی هوا را جدی بگیرد چه می شود یکی از مطالبات ما از دولت آینده به صورت جدی همین باشد؟


                        م.ر.الف

                       ۹۴/۱۰/۱۳

بدون خط خوردگی (خرده روایت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دکتر یا عمله... چغندر یا لبو!

در جامعه ای که خشونت رفتاری افراد حتا با خودشان هم عیان و هر روزه است، با تحصیلات و بی تحصیلاتش بدون‌در‌نظر گرفتن ماهیت انسانی شان تبدیل به هیولاهایی می شوند که هر حیوان درنده خویی به آن ها شرف دارد.

«» اپیزود اول:

زمان: پیش از انقلاب ۵۷، 

مکان: تهران

دکتر جراح چند روز پس از عمل جراحی دستور ترخیص  مریضش را می دهد. مریض به دلیل عدم تمکن مالی قادر به پرداخت هزینه بیمارستان نیست. دکتر محمد علی ح جراح وی، ماشینش را می فروشد و در اقدامی انسانی با پول آن بیمار را ترخیص می کند.!

«» اپیزود دوم:

زمان: سال ۹۴

مکان: تهران

دکتر الف پ انکولوژ یکی از بیمارستان های تهران، با ضربات چاقوی فرزند هفده ساله ی یکی از بیمارانش به قلب وی جانش را از دست می دهد و فرزند خردسالش برای همیشه یتیم می‌شود.!

«» اپیزود سوم:

زمان: سال ۹۴

مکان: اصفهان

در خمینی شهر اصفهان که پیش از این نامش همایون شهر بود. کودکی چهار ساله را به بیمارستان می رسانند. چانه اش جراحت برداشته. دکتر پس از معاینه شروع می کند به بخیه ی چانه ی کودک، کار تمام می شود. مبلغ ویزیت و جراحی دکتر یکصد و پنجاه هزار تومان است. خانواده ی کودک توان پرداخت این مبلغ را نداشته اند. دکتر در اقدامی وحشیانه کودک را به اتاق جراحی  باز می  گرداند و شروع به باز کردن بخیه های چانه ی کودک می کند تا کودک به همان حالت اول بازگردد.!


چه به سرمان آمده؟ سکولاریسم تا بن دندان جامعه را گرفته. چیزی که معنا ندارد شرافت انسان و انسانیت اوست.

هنوز دکترهای زیادی را می شناسم که وجودشان برای بشریت غنیمت است که ای کاش می شد از جان من کم خاصیت کم شود تا آن ها بیشتر در خدمت انسانیت باشند.

آقای دکتر خمینی شهری می توانی در تنهایی با خودت نجوا کنی: دکتر قریب آسوده بخاب که ما بیداریم.

با هفت هزار سالگان سر به سریم

مثل شمع روشن... مثل آب در دمای صد درجه که بخار می شود. مثل شن ریزه های ساعت شنی که از دریچه ی تنگ پنگان سر نگون می شوند، در چرخه ای همسان و مدام، کاسته می شویم. هر چه می رویم سراب بودن می فریبدمان که چیزهایی هست که داریمشان اما از آغاز بودنمان، تنها، از دست می دهیم و آخرین چیزی که از ما گرفته می شود بودگاری ماست. زمانی می رسد، ثانیه ای، آنی، مثل بلوغ یک سکسکه، نفس در گلومان راهش را گم می کند و پسین آن....

جهان هست، ثانیه ها، لحظه ها، ساعات روزها ماه ها سال ها اما... اما جان از جسم، مسافر شده و جسم در تنگنای تاریک خاک می گندد و تجزیه می شود.

.

.

.

مثل حنظل تلخ و مثل عصر جمعه دلگیرند این سطور. مثل گرفتاری در غربت و مثل اسارت بعد از صلح بی تاب می کند آدم را

حالا که بودنمان فقط کاستی و کاستی است باید مثل باران بود. باید هستی داد. باید کاری کرد، حتا اگر کم

این خون بهای تمامی نبودنمان از پس روزها و سال هاست

هر که از او نامی نیک باقی ماند تقاص تا ابد نبودنش را از این دور دوار گرفته


                                                                       آذر۹۴

پی نوشت:

-هنر، اعتلا بخشیدن به هویت انسانی ماست 

-عمر گویندم که ضایع می کنی با خوبرویان

وآن که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد

-عنوان نوشته برگرفته از چکامه ی خیام