پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

زندگی روی‌دور کُند

۱_جوانی:

بعد از عمری، وقتی باز می گردی و  پشت سرت را نگاه می کنی به روزها و‌لحظاتی که سنگینی بودنشان کمرت را خم کرده بود، می بینی  انسان عجب موجود جان سختیست!

بشر چقدر مرارت می کشد برای اینکه مطلوب زندگی کند. برای اینکه چم و خم زندگی و هزار توهای مه آلود بی پایان را از سر بگذراند و می بینیم که نوع انسان هر چه جلوتر می رود تنهاتر می شود. راه ارتباطات گسترده تر از حتا پنج سال پیش است امّا انسان تنهاتر شده. گوش های کمی برای شنیدن صدای تنهایی تو کوک می شوند. کم پیش می آیدکه کسی دل به حرف هایت بدهد آنقدر که همه درغار تنهایی  درون خود سر کرده اند.

سختی ها هر جای زندگی که باشند وقتی درونشان هستی از بس که انرژیت را می گیرند فکر می کنی تمامی ندارند و راحتت نمی گذارند امّا اینطورها هم نیست. بین هر راند بوکس، چه شکست خورده باشی یا پیروز شده باشی چند لحظه ای استراحت برای بازیابی داری. متهم هر چه جرمش سنگین تر و پیچیده تر، زمان تنفس دادگاه بیشتر!

سال ها پیش در یک ایستگاه اتوبوس کنار پیرمردی نشسته بودم که سرٍ حرف زدن باز شد. از خاطراتش گفت، بیشترشان سخت و دردناک بودند. همین باعث شد از او بپرسم زندگی برایش چه داشته؟ و از آن چه فهمیده؟ سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و هیچ درد آلودی از میان لبانش تراوش کرد. بعد از چند لحظه سکوت  نگاهی به من انداخت و گفت: «اگه همین الان همین جا تموم شه بهتره تا فردا که بخام یک شبه دیگه ، درد و هزار مریضی و بدبختی ها و مشکلات رو تحمّل کنم» کمی مکث کرد و ادامه داد: «ما خیری ندیدیم».... اتوبوس مقصدش آمد، خداحافظی کرد و رفت و تا همیشه خودش را در یاد من حک کرد. شاید الان  یعنی ساعت سه نصفه شب که دارم  این سطور را می نویسم، مرده باشد امّا در ذهن من زنده است.

۲_میانسالی:

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست

زندکی باید کرد

۳_پیری:

جدال انسان با طبیعت و شرایط، موضوع دو فیلمی بود که پشت سر هم در دو شب دیدمشان اولی (the martian)یا «مریخی» اثر رایدلی اسکات بود که علارغم موضوعش(گیر افتادن یک انسان به تنهایی برای دو سال در کره مریخ) با بازی متوسط " مت دیمن "و غلو در علم و تکنولوژی از نوع آمریکایی چنگی به دلم نزد امّا فیلم دوم (revenant) یا«از گور برخاسته» آلخاندرو گونزالز اینیاریتو با بازی محشر و فراموش ناشدنی  "دی کاپریو" فکر می کنم شاید اگر با نقش گتسبی بزرگ و گرگ وال استریت جاودانه نشد با نقش"هیو گلس" در "از گور برخاسته" خودش را جاودانه کرد.

فیلمی اقتباسی از نوول مایکل پانک با همین نام که تا حدودی یک سرگذشت واقعیست. با فیلمبرداری زیبای امانوعل لوبزکی و موسیقی بی نظیر و اثر گذار ریوایچی ساکاموتو.

به اینیاریتو باید تیریک گفت برای بازی گرفتن از دی کاپریو در لوکیشن های خارج  استودیویی و واقعی آن هم در سرمای زیر صفر در طول فیلم

حتمن ببینیدش فیلمی خشن از نوع طبیعی در ژانر وسترن پر از صحنه های وحش و توحش با نگاهی جک لندنی به طبیعت و انسانی که بین توحش طبیعت و توحش آدم ها گیر کرده و می خاهد انتقام بگیرد.

باید گفت: انسان موجود عجیبیست به گاهِ پیشامدهای ناگوار...


                                                   م.ر.الف بهمن ۹۴

در ره منزل لیلی

فکر کن خورشید را با همه ی گرمایش در آغوش گرفته ام، اصلن فکر کن ماه را یک تنه با این دستانم به زمین آورده ام، من همه ی این کارهای محال را در نوشتن، جایی که کاه را چون کوه در قواره ای حجیم باز می نمایی و آنچه را که به دست توست خلق می کنی یافته ام.

نواختن شیرین است. دلنشین است. خصوص اگر بداهه باشد. در اوج، آن شهود را می توان یافت، جایی که تمام داشته هایت، تمام جهان بینی ات، تمام عشقت را دستان به دستان با زخمه بر سیم ساز می نشانی  با خودش می بردت به دنیای توازن و هماهنگی، جایی که الحان، تسکین شور درونت می شوند.

امّا نوشتن خلق است در اوج سکوت در تنها ترین نقطه ای از هستی که یک انسان می تواند آنجا باشد. آنگاه است که می سازی در کلمات، نقش می زنی، جان می بخشی کسی را که پیش از این از عدم بوده و هر چه از ژرفای جانت جریان بگیرد برای مخاطب هستا تر جلوه می کند.

کیست که راسخلنیکف را باور نداشته باشد؟! کیست که وجود آنا کارنینا را نفی کند؟! یا گل محمد کلیدر و بارانِ مدار صفر درجه را خیال بپندارد؟

تمام این کارها با ایمان به چیزی که باورش داری میسّر است. با عشق به انسان با عشق به اینکه ادبیات می تواند ناجی انسان باشد می نویسی، اگر نه، با منطق منغعت طلب سوداگرایانه، نوشتن و هنر هذیانی است که ذهن تب زده ی دیوانه وشی سالم نما از خود بر جای می گذارد و به هیچ نمی ارزد الّا تمسخر!

من ایمان دارم به ادبیاتی که فصل مشترک انسانهاست به ادبیاتی که هزینه ی جامعه ی در حال گذار را اندک می کند.

من خورشید را با تمام گرمایش می بوسم و ماه را هر روز بر دوش می کشم و مثل سیزیف بر نوک قلّه ی قاف می دوزم. من به واژه ها پناه آورده ام از ایمانم.!


                                              م. ر. الف.   بهمن ۹۴

خریت نه تنها علف خوردن است!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.