ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بارها بعد از نوشته ای به خودم گفته ام این بار پیش از اینکه کاغذ و قلم را انتخاب کنم برای نوشتن، از کامپیوتر کمک می گیرم و در نرم افزار وُرد شروع به تایپ می کنم. امّا نمی شود! اصلن نمی شود. انگار وقتی با قلم و کاغذ می نویسم واژه ها جان می گیرند، همین نوشتن باعث آرام شدنم می شود. خودش راهبریم می کند که چگونه ادامه بدهم. وقت هایی که داستان کوتاه یا ادامه ی داستانی می نویسم آنقدر واژگان و رخدادهای داستان با سرعت جلوی چشمم رژه می روند که خودکار و مداد هم کم می آورند. بعضی وقت ها آنقدر نوشته ها خرچنگ قورباغه می شوند که خودم هم در بازخانی آن ها دچار مشکل می شوم، حالا فرض کنیم که بخاهم در همین حالات تایپ کنم. فکر کنید نیمه های شب خاب آلود در تاریکی محض بلند شوی چیزی را که در آنی به ذهنت هجوم آورده ثبت کنی و نخاهی با قلم و کاغذ این کار را بکنی، شک ندارم که اگر با تکنولوجی طرف شوم در کسری از ثانیه منصرف شده و به ادامه ی خاب فکر می کنم.
اینجا گوشه ی دنج من است. میز کار من، دفتر باز سمت چپ، دفتر مربوط به داستان" تراژدی..."است که علارغم نوشته شدن در انتظار حوصله ی من برای تایپ و پست کردن است. آنطرف کنار کتابخانه ی رومیزی عزیزم، نوشته های دیگر تلنبار شده اند. کتاب های طبقه ی بالا از سمت چپ تا جلد نارنجی کتاب "قدرت و جلال" گراهام گرین، کتاب های در نوبت خاندن هستند. مدّتی است که روی آورده ام به خاندن کتاب های پی دی اف و الان "هرگز رهایم نکن" کازو ایشی گورو را می خانم و همچنان در حیرتم که چرا سایت آمازون این کتاب را جزو صد کتابی که پیش از مرگ باید خاند گذاشته.
کاش اینقدر که علاقه به نوشتن داشتم حوصله برای تایپ کردن داشتم.
و این اصالت کار شما را می رساند که با عشق و هیجان خاصی به دنبال قلم و کاغذ هستید. و واژه ها شما را هدایت می کنند و می برند ...
که گاهی پرنده می شوید
گاهی کنار واژه ها احساس غربت میکنید که این ها چه هستند و که هستند و از جانم چه میخاهند.
و گاه چنان انس و الفتی با آن ها پیدا می کنید که چون جانتان ، عزیز و گرامی شما می شوند.
و چگونه این نویسنده بتواند با کیبورد و نرم افزار سر و کله بزند که گویی دست هایش را هر کلمه ای که میخاهد تایپ کند با دستبندی می بندد و بله البته .... خاب در ادامه شما را همراهی میکند.
اما اینکه صفحات تراژدی روی میز کارتان دیده می شود و شما می خاهید تایپ کنید اما دست ها جان ندارند ... باید به اشتیاق خاننده هایتان بیاندیشید و در انتظارشان نگذارید.
"کتابخانه ی رومیزی عزیزم "
چقدر این عبارت دلچسب و مهربان و صمیمی ست. و چقدر می توانید اشیا را محبت کنید و از آن ها محبت ببینید.
از آنجایی ک یک نویسنده هستید که می نویسید و بسیار میخانید و به مخاطبانتان ارزش می گذارید، دوست دارم دعایی کنم در خور شما که
همیشه چشمانتان بینا و توانای مطالعه کردن باشد.
و دست های هنرمند تان قلم در دست بگیرد.
همیشه ایده ها در ذهنتان روشن شود و داستان های زیبا خلق کنید.
و همیشه اشیای خانه و اتاقتان در خدمت شما باشند.
آمین ...
ممنونم نسترن خانم
اگه با صفحه کلید کار کنم ذهنم لالمانی می گیره در جا
به خدا تا همین الانشم که چند قسمتو تایپ کردم فقط به احترام و عشق شما و دیگر دوستان خاننده بوده وگر نه کلّن وبلاگ رو تعطیل می کردم!
آره کتابخونه ی شسته روفته و دوست داشتنتی ایه
واقعن ممنونم کو حالا تا من نویسنده بشم خیلی راه مونده
ولی خیلی خیلی خیلی ممنونم از دعای سراسر مهربانانه ی شما دوست گل و نازنین
خدا حفظتون کنه
سلام
کارگاه های مشاوره درمانی زیر نظر مشاور خانواده و معلم یوگا پنج شنبه و جمعه برگزار خواهد شد .
شاید شما از محتوای کارگاه ها اطلاعاتی نداشته باشید که من توضیحش رومیدم
در کارگاه ها جلسه اول معرفی اعضا و طرح مشکلات و معضلاتیه که فرد باهاش دست به گریبانه
بعد از معرفی اعضا و پذیرایی نوبت به مشورت برای اینکه اعضا به ترتیب روی صندلی داغ بنشینند و مشاور و سرپرست گروه به کمک اعضا راه حل ارائه خواهند داد .فرد با توجه به سوالات و ایده هایی که دیگر اعضا مطرح می کنند به نتیجه مطلوب خواهند رسید .دیدتون به کارگاه ها مشاوره نباشه باشگاه فکر و ذهن باشه .جلسات خشک و رسمی نیست کاملا شاد و دوستانه می باشد .
پس لحظه هاتون رو شاد کنید و به گروه های ما بپیوندید.
امید ما شادی و رضایت و کسب ارامشه
برای رزرو جا با تلفن 09190403416 تماس بگیرید.
در حین کلاس ها همسان گزینی هم خواهیم داشت به امید اینکه امری خیر در پیش خواهیم داشت .
دوستان هر کی لازم داره تماس بیگیره
به به از این سلیقه و نظم :)
من یه دفترچه دارم ک .. گاهی فی البداه جمله ای از ضمیرم عبور میکنه . البته بعضی وقتها هم موقعیت مناسب و مساعد نیست که درش ثبت کنم.
نکته مهم اینه که مطالبی که به ترتیب مکتوب میشن و تایپ ..
در ذهن بیشتر جای میگیرن .. ضمن اینکه ارزش کار شما از نظر دقت نوشتاری و جمله بندی طبیعتا درست و صحیح تر است ...
آقا ما به این گوشه دنج شما حسوی کردیم.. چه دل باز هم هست .
بر عکس گوشه دنج ما که همیشه نیمه تاریک و دلگیره :)
هااااا از این تابلو پروانه منم دارم .....
تابلو انتزاعی که کوبیدینش به دیوار منو گرفته .. در گیر اون ماهی تنهای قرمزش ام ...
و نکته اساسی . من همیشه فکر میکردم شما نوشته هخا رو بصورت پراکنده و برگه های متفاوت مینویسین.. اقا سلیقه تون رو دیدیم باید لنگ بندازیم ...
پست متفاوت و جالبی بود... حض وافر و کَیف باطن بردیم بسی...
مخلصیم
من از این دفترچه ها دور و برم ریخته با یه دونه کارم راه نمیوفته
گوشه ی دنج ما تقدیم به شما والّا چه قابلی داره؟!
اون تابلوی انتزاعی هدیه ی یکی از دوستان عزیزمه به مناسبت تولّدم خودمم خیلی دوستش دارم
یه مدّت تو کاغذ می نوشتم همش گم می شد این شد که الان مدّتهاست که تو دفترهای مجزّا می نویسمشون
ممنونم دل آرام جان
درود برشما
حس خوب نوشتن فقط با قلم و کاغذ میسر است وقتی تایپ میکنی انگار داری دیکته مینویسی یا چیزی شبیه آن راستش من حتی کتابهای پی دی اف شده را هم نمیخوانم یا اگر بخوانم اصلن حس خواندن کتاب ندارم بعد از مدتی هم کلمات جلوی چشمم رژه میروند و اصلن نمیفهمم چه میخوانم
راستی مگر میشود کسی بگوید که کدام کتابها را باید خاند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
کاش مثل دیکته بود. خیلی بدتر از اونه
در مورد کتاب های دیجیتالی باهاتون موافق نیستم هر چند کتاب دست گرفتن فیزیکی حس خوبی میده
شما کتاب خاندن با تبلت رو امتحان کن عین واقعیشه
نمی شود که بگوییم کدام کتاب ها را باید خاند ولی برخی کتاب ها جهان بینی ژرفی پشتش پنهان است و ما رو به خودمون بیشتر آشنا می کنه مثل بار هستی میلان کوندرا
نگاره ها بر ذهن می رسند . . .
غوغایی بر جسم و جان می نهند . . .
بی تاب و التهاب شب و روز . . .
جاری بر قلم دست و انگشتان می شوند . . .
نگاره ها .. نگارش دارند . . .
رسم عمیق خطوط معناها دارند . . .
می تابانند دید چشم دل را . . .
بانگ فریادی بر دنیای بیرون دارند . . .
نگاره ها باور ندارند تنهایی . . .
رفتن در دنیاهای دلتنگی . . .
سکوت تاریک شبهای زندگی . . .
بسته لبان و خاموش دلهای عاشقی . . .
نگاره ها .. نگارش دارند . . .
پرتاب درون به بیرون دارند . . .
هزاران نگفته از حرفها . . .
در جملاتی از یک خط دارند . . .
سلام محمد رضای عزیزم . . .
اشکهای منو درآورد این پست و سروده ی تنهایی کلمات را یادآور خاطراتم کرد .. جایی که دردناکترین لحظات زندگیم هست و خواهد هم ماند .. که برای دلتنگیهایم نگاشتم . . !!!!!
مهربان دوستم .. رفتاری شبیه هم داریم . . .
همیشه کاغذهای سفید A4 همراه دارم .. چه سفر .. چه محل کار .. چه منزل .. و بسیاری از نوشتارها بداعه هست و بسیار اتفاق افتاده که شب نوشته های داشته ام و صبح وقتی خوانده ام برایم بسیار جالب و خواندنی بوده و هرگز فکری که خود آنها را نگاشته ام ..!!
بخاطر اتفاقاتی 10 سال نگاشتن را کنار گذاشتم و اول سال 93 با تشویق یک دوست دوباره شروع نگاشتن و خواندن کتاب از سر گرفتم و معنای جمله بسیار زیبای پرفسور سمیعی را با جسم و جانم درک و لمس کردم که " آنانی که بیشتر می فهمند .. بیشتر زجر می کشند " . . .
کتابخانه ای داشتیم بیش از ده هزار کتاب و خود گنجینه ی بسیار با ارزش بود .. پدرم سالها زحمت کشیده بود و بهترین کُتب را گردآوری کرده بود .. اول انقلاب من کوچک بودم و بخاطر وضعیت بد اجتماعی آن زمان بسیاری از کتابها را توسط اطرافیان سوزاندند و نیست و نابود کردند .. به گونه ای که بعد سالها چند کتابی از آن گنجینه بزرگ ماند .. پدر رفت و بسیاری از بزرگانی که شاید هیچگاه جایگزنی نخواهند داشت و بوجود هم نخواهند آمد . . !!!!!!!؟
می نویسم از دلتنگیها . . .
می خوانم سرود رفتنها . . .
می مانم در دنیای تاریکیها . . .
می کوبم بر قلب سیاه ظلمتها . . .
تا که رسانم نورها . . .
بازگشت دوباره خورشیدها . . .
آفتابان و مهتابان دنیاها . . .
روشن کنیم دنیایی از فرداها . . !؟
شاد .. سالم .. و افزون در کامیابیها و کامرواییها بمانید . . .
انشاا... .
بهرام جان سلام عزیزم
من قبلنا تو کلغذای مجزّا می نوشتم امّا همش گم می شدند الان دفترهای آ چهار می خرم یا سررسیذهای مختلف و هر نوشته رو در یک کدومشان جا می دهم اینجوری سر و شکل بهتری داره
ده هزار جلد کتاب؟!!! خدای من!!!
پدر روانشاد هستند حتمن چون اثری نیک از خودشون بر جای گذاشتند.
نمی دونم همینگوی واقعن بعضی روزها شصت تا مداد مصرف می کرده یا نه یا مارکز فقط برای خرید کاغذ با زن اش حرف می زده یا نه، ولی با این که با فن آوری مشکلی ندارم اما احساس می کنم وقتی قراره از روی صفحه کلید حروف رو انتخاب کنم، انگار که بعضی کلمات رو ندارم.
انگار روی کیبورد کلمات «آبِ بطورکلی» یا «کلوچه ی امیلیا ایرهارت» رو پیدا نمی کنم..
دقیقن باهات موافقم
چند وقت پیش توی یه مجلّه ای عکس اتاق کار بسیاری از نویسنده ها رو گذاشته بود.
تنها یکی دو نفرشون بودند که با دستگاه حروف نویس می نوشتند و بقیه از کاغذ و قلم استفاده می کردند.
موقع تایپ واژه ها بی روح می شن همشون تو یه اندازه و یه شکل می شن مثه چینیا که همه عین همند!
آمدیم که این دنج دل باز و مرتب رو دوباره ببینیم و مشعوف و خرم شویم.. حیفمان آمد برای این دنج لطیف شعری یادگار نکنیم
- البته از شاعری گمنام با تخلصِ روشن -
...........................
بعد ازین گوشه ی دنجی زجهان مارا بس
خلوتی دور زشور وهیجان مارابس
آردها بیخته ایم و الک آویخته ایم
بعدازین راحتی روح و روان مارابس
زندگی آن دم نابی است که بی غم گذرد
نفسی گر بدهد چرخ امان مارا بس
بر لب جوی روان بی غم عمر گذران
دیده بر نرگس مستی نگران مارا بس
گلرخی خوش سخن و شوخ به گلزار زمین
از تمام نعم و حور و جنان مارابس ....
** تا جاییکه مطلع هستیم تار هم مینوازید ... جای خالی سلطان سخن دهن کج میکند در کنار برگه و قلم !
عجب شعری حکایت خاسته ی این روزهای ماست این شعر به خصوص مصرع زندگی آن دم نابیست که بی غم گذرد.
راستش چندمدّتیه که کتابهام انبار شده گوشه ی سالن خصوصی خونه چون درودگر بد قول قرار بوده براشون جا درست کنه رفته که بسازه و نیومده یه عکسی ازشون گرفتم که کنار اون ساز هم هست می خاستم بگذارمش گفتم شاید برای کسی حمل بذ خودستایی باشه این بود که نگذاشتمش
سلطان سخن سعدیست که دیوانش بالای کتابخانه در کنار دیوان حافظ که هر دو را عزیزی هدیه کرده قرار دارد
امّا سلطان آتش به جان ها و رندان دیوانه، همان تار است که یار غار و ندیم تنهایی ماست
بار هستی که محشره راستش با تبلت هم خوندم اما دوست دارم کتاب را ورق بزنم دستم کاغذ را لمس کنه و گاهی بعضی کلمات را با دست لمس کنم و این بهم یک حس خوبی میده که تبلت و گوشی و .... نمیده
بله
دوستانی مثل شما زیاد داشته ام که کتاب را فقط به شکل فیزیکی می پذیرند مثل دوست!
سلام و احترام
....... ممنون که می نویسید و چه قدر عااالی..... چه کتابخونه و میز مرتبی! نمی دونم شما آقایون علیرغم شایعات بسیار درباره ی شلختگی و... بسیار منظمید! الآن محل کار همسر بنده رو با اتاق کار بنده مقایسه بفرمایید دقیقا" متوجه میشین! :} ....... راستی "کاش این همه علاقه که برای نوشتن داشتم، حوصله برای تایپ کردن داشتم" حرف دل ما رو زدین قربان! سعی میکنم برای حفظ طبیعت و درختان هم که شده از این بعد مرتب تر بنویسم! ارادتمند
سلام مخلصیم
بعضی وقت ها شاید احساس بشه که میز نامرتبه ولی حتمن در همون نامرتبی نظم خاصی دیده میشه که فقط خودم می فهممش
مخلصیم
سلامی دیگر
............. اصلن خط خطی کردن کاغذ هم عالمی داره واسه خودش! اشتباه می کنم خط می زنم. خط می زنم. خط می زنم تا جایی که باید بین چند تا برگه ی خط خطی بگردم چند تا سطر رو دستچین کنم.... راستش از دیلیت کردن بدم میاد چون باعث شده خیلی وقتها کل نوشته رو پاک کردم... :( ........
سلام الاهه خانم
بله دقیقن به شکل فیزیکی با قلم و کاغذ درگیر بودن عالم دیگری داره
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا ...
دلم تنگ شدهها را ، عاشقتمها را ...
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی ..!
باید آدمش پیدا شود ..!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا ، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد ..!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده ، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند ..!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی ..! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش ...
شروع میکنی به خرج کردنشان ..!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی ...
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند ...
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد ...
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد ...
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی ..! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی ..؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی ..! به مخزدن به اعتماد آدمها ..!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری ...
اما بگذار به سن تو برسند ..!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند ...
غریب است دوست داشتن ...
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن ...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ...
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر ، هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر ...
تقصیر از ما نیست ...
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه ، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند ...!؟
"استاد دکتر علی شریعتی"
زیبا بود بهرام جان
نمی دونم واقعن برای شریعتی یا نه .ولی زیباست
سلام آقا محمدرضا گل و گلاب ...
نوشتن عشق می خواهد و دل سپردن به کاغذ و قلم ، وقتی عاشق نوشتن باشی قلم ناخودآگاه بین انگشتان دست جا می گیرد و ذهن شورع می کند به حرف زدن ...
نوشتن عشق و علاقه ، اگر علاقه نداشته باشی عشقی هم در کار نخواهد بود ، من هم از کودکی هایم یعنی وقتی محصل دبستانی بودم می نوشتم ، چون زندگی در کودکی سختی را پشت سر گذاشتم ، همیشه در تنهایی هایم می نوشتم همیشه با خدا با نوشتن حرف می دم و شبک می شدم و همین عشق نوشتن تا الان پابرجا بوده و هست و خواهد بود ، مرتباً می نویسم و این نوشتن عشق منه ...
شرمنده از اینکه فقط از خودم نوشتم چون با نوشته و عشق و علاقه شما ، من هم رفتم به دوران کودکیم از همان زمانی که شروع کردم به نوشتن و تا الان هم پابرجا هست ، و چون این احساس در من هم هست کاملاً احساس شما رو درک کردم ، امیدوارم همیشه سلامت باشید و قلمتان نویسا و مانا ...
سلام مریم خانم
بله نوشتن عشق می خاهد و بس
خیلی خوبه که آدم بتونه درد دلهاشو بنویسه اینطوری خالی میشه
خیلی هم کار خوبی کردی که نوشتی از خودت
ممنونم که سر زدی دوست قدیمی من
سلام
با صفحه شما و نوشته های شما تازه آشنا شدم .
من که لذت بردم از دیدگاه های شما ...
با اجازه گهگاه سری به صفحه تان بزنم ،حاح ؟
----
اما پیرامون شما رو آرام و منظم دیدم ،یا خیالتان راحت است یا مسافرید !
و اگر هیچ کدام نباشید احتمالا مرد منظمی هستید!!!
خوب از این اتفاقا خجسته هم می افتد ...
خوش باشید
ضمنا اون تابلو رو خیلی پسندیدم و ترک دیوار رو هم دیدم !
سلام
خیلی خوش آمدید
اجازه لازم نیست هر وقت تشریف بیارید مسرور خاهم شد
---
آرام و منظم... اگر منظورتون اینه که نوشته ی تازه نگذاشتم باید بگم من در تایپ کردن کمی تنبلم و الان هم نوبت قسمت جدید داستان بلند" تراژدی از کجا آغاز شد" هست این قسمت جدید هم هفت صفحه ی آ چهار هست برای همین کمی تنبلی می کنم برای تایپ کردنش
اتفاقن خیالم که اصلن راحت نیست!
مسافر هم نیستم
ممنونم
تابلو، اهدایی یکی از دوستانه، ترک دیوار هم از همان روزهای اوّل ساخت این خانه که پنج ساله هست با نشست کردن ساختمان هویدا شد. من دوستش دارم(ترک رو می گم)
سلام و عرض ادب و احترام

.................... گرچه متوجه دشواری تایپ و... هستیم، اما چه کنیم که دوست داریم داستان رو دنبال کنیم.... مگه نه دوستان؟ ! (؛
سلام ارادتمندم
من شرمنده ام
چشم تو نخستین فرصت تایپش می کنم
هیچی اندازه داشتن کتابخونه شخصی به وجد نمیاردم.کتابخونه ی من بزرگتره اما همیشه تو رویاهام میبینم که روزی زیر کتابای انباشته شده توی قفسه های بلند وپهنی که تو خونه ام دارم میمرم.حق باتوه نوشتن رو کاغذ جایگزین نداره
این کتابخونه ی رومیزیه
در حقیقت کتابایی که بهشون رجوع می کنم یا مدام می خونم این تو هستند بقیه تو یه کتابخونه ی دیگه هستند
آره هیچی جایگزین نوشتن نمیشه
ای نسیم گلفشان کز ناکجا و بی نشان
نرم نرمک میخزی از هر شکاف و روزنی
ای بهار تازه رو کز کوچههای مشکبو
دامن افشان و خرامان حلقه بر در میزنی
ای شکوه سبز افسونساز بزم افروز من
ای بهار آرزو ای جلوه ی نوروز من
با من از شوق رهایی از سبکبالان بگو
از حریم عشقبازان با من از ایران بگو
با من از جمشید از زرتشت از فر کیان
از سرود گاتها از روزگار باستان
با من از پندار نیک و با من از کردار نیک
با من از بخشایش آن مهربان دادار نیک
با من از آیین رادی، مردمی، آزادگی
با من از دریادلان عشق از دلدادگی
با من از شادی عید و سفرههای هفت سین
از شمیم سنبل و آن لاله های نازنین
با من از افسون شمع و سایه روشنهای نور
رقص نرم ماهیان در تنگی تنگ بلور
با من از آن گندم نورسته در دیس سپید
از نشاط کودکانه از سرور صبح عید
با من از سیب و سرود و سبزه و سرو و سبو
با من از آلالههای رنگ رنگ خنده رو
از کتاب حافظ شیراز آن دانای راز
از ترنمهای تار و از نوازش های ساز
با من از گشت و گذار سیزده در کوهسار
با من از شوق نسیم و لالههای بیقرار
با من از رقص لطیف و چابک پروانهها
بوسه ی باران به روی سبزه زار باصفا
با من از خاک وطن از خطهی شیران بگو
ای نسیم نوبهاری با من از ایران بگو ...
“هما ارژنگی”
سر کار خانم هما ارژنگی یکی از بانوان هنرمند همروزگار ما هستند که بنده به ایشون احترام زیادی می گذارم خوشوقتم زمانی که در مجّله ای مشغول بودم ایشون هم همانجا مطالب و اشعارشون چاپ می شد.
ایشون یکی از ایراندوستان و تاریخ دانهای زمان ما هستند و طبع شعر بسیار بسیار لطیف و خوشی دارند.
ممنونم بهرام جان از این قصیده ی زیبا که آدم رو به یاد آمدن بهار می اندازه
سلام
روز دیگر آغاز شد
هنوز نقشی بر روز نرفته است
و تو نقاش منتخب خداوندی
این تو واین اعتقاد خالق به تو
به نام پروردگار بزرگ توانا
روز خوبی نقاشی کن
صبحت بخیر ...
سلام
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
روز خوش...
در کشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهش است ، افزایش نیست
بی درد و آلم توقع درمان نیست
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست ...
"ابوسعید ابوالخیر"
آنجا همه کاهش است افزایش نیست
چقدر زیبا بود
ممنونم بهرام جان
من مدتهاست در تاریخ میگردم ...
تا انسانهایی را که خوب مُردهاند ، بیابم ...
و مُردنهایی سخت زیبا و پرشکوه یافتهام ...
بیشک آنهایی که میدانند چگونه باید مُرد ...
میدانستهاند که چگونه باید زیست .....
"استاد دکتر علی شریعتی"
چگونه زیستن بالاترین هنریه که یه انسان می تونه بیاموزه
و خیلی هم مهمّه
ممنونم بهرام جان
زندگی ، بدون روزهای سخت نمی شود ...
روزهای سخت ، همچون برگهای پاییزی شتابان فرو می ریزند ...
در زیر پاهای تو ، اگر بخواهی ...
فراموش نکن ..!
برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت
و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت ، سهمی از یاد نرفتنی دارند .....
"نادر ابراهیمی"
درختی که برگش می ریزد یعنی هنوز زنده و امیدوار است هر چند که بی بر می شود امّا بهار را چشم انتظار است.
ممنونم بهرام جان نوشته ی به موقعی بود.
نادر رو خیلی خیلی خیلی دوست می دارم واقعن یه هنرمند فهیم و نادر بود.
اگر من معمار بودم در تمام خانه ها اتاقی میساختم با یک پنجره ی نورگیر بلند، اصلا خانه ی آدم باید یک کنجی داشته باشد پهلوی پنجره ای نورگیر و بلند،بعد میز پایه کوتاه بگذاری همان کنج و بساط سماور را بچینی روش، استکان های کمرباریک لب طلایی،قندان برنجی، قوری چینی،یک تشکچه بگذاری با پشتی کنار میز. مهمان که آمد برایت بنشیند کنار پنجره، روبروی تو، چایی بریزی برایش و بگوید رُزهایت امسال چه خوب گل داده اند...
چه تصویر زیبایی
این شد آن اتاق دنج و دری به بهشت
سلام ... چقدر این پست دلنشین بود انگار ما هم نشستیم در این گوشه دنج ...
سلام نازی خان چطوری؟؟؟
چه عجب نمایان شدید سرکار خانم؟!!!
مخلصیم قابل دوستانی مثل شما رو نداره که
ما بی رمزها رو نیز دریابید
یاد ملّا نصرالدّین افتادم که کبریت می زد و می بردش زیر آب تا دسته کلید را پیدا کند کبریت خاموش می شد. یکی رسید گفت ملّا برای اینکه خاموش نشه برو زیر آب کبریت بزن
حالا شما به من بگو من رمز این داستا ن رو چطوری به شما تقدیم کنم؟؟!! به چه نشانی ای؟!
ببینم انتظار ندارید که زیر پست رمز داستان رو بنویسم که؟!
این یک
دومن شما دوبار
اینجا قدم رنجه کردی و سر زدی هیچ دفعش حتا نشانی ایمیل هم نگذاشتی یعنی حفاظتی آمدی و رفتی بعد من که داستان ها رو رمزی می کنم که دست اشخاص ناشناخته نیوفته(مثل ایمیل شما که سرّیه!) چطور اعتمادکنم و رمز بدم؟!
خودت قضاوت کن خداییش
یک چیزی بگم دعوام نکنیا من رمز یادم رفت لطفااااااااااااااا
خصوصی بمونه آبروم نره آلزایمر گرفتم
آلزایمر گرفته باشی که باید داستانو از اوّل بخونی پرواز خانم که
بلاخره سن که میره بالای چهل یه کم ار این اتفاقات میوفته دیگه
دوستان بلاگفایی
بلاگفا دوباره بازیش گرفته و نمی شود رمز برایتان بگذارم
کامنت دانی ها باز نمی شود!!!!!!!!!
باشد تا بشود و بگذاریم
بابا دست بردارین از این سرویس دهنده ی سرویس کن دوزاری
خوب حالا رمز نمیدید باشه بزارین اینقدر غصه بخورم سنم هم که رفته بالا سکته میکنم میشم آلزایمری سکته ای باید ببرینم سالمندان اونجا هم رایانه بهم نمیدن دق میکنم میمیرم دیدید منو زدید کشتید
اتفاقن آلزایمری ها خیلی صحیح و سالم می مونن
اطرافیانشون از دستشون سکته می کنن
ینی من!!!!!
پس تا از دستت سکته نکردم درست شو و یه کم جدول حلّ کن و کتاب بخون بلکم حواست بیاد سرجاش
.
.
همیشه کاغذ و قلم برام یه قداست خاصی دارن و داشتن
اما متاسفانه با وورد راحت تر می نویسم
چرا متأسفانه؟
هر کسی با یه کدوم اینا راحته دیگه
برای مت غیر از کاغذ و قلم ممکن نیست ذهنم کور میشه
کلن تصمیم گرفتید منو سکته بدید دیگه آخه کجای این فصل دلتنگی میاره عیب نداره عاشقی دردسر داره دیگه گرفتار میشید داستان نمینویسید ما بخونیم
بابا رمز توروخدا بخدا یادم نمیاددلم لک زده داستان رو بخونم قول میدم دیگه یادم نره چشم کتاب هم میخونم جدول هم حل میکنم اصلن دوباره میرم دانشگاه خوبه
آورین
حالا شد یه چیزی
سلام
هرجور حساب کردم دیدم شما محق هستید ...
من صبر می کنم
صبر بیشتر
تا یه نوشته زیبا ببینم ؛از شما
ارزش صبرکردن رو داره .
ممنونم
سلام خاهش میکنم
شما منو مورد لطف قرار دادید
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران:ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
حضار: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
سخنران: ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
حضار: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
سخنران: ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
حضار: ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.
سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!
براى ماندگار شدن باید ایستاد و تسلیم نشد وگرنه فراموش میشویم...
برای اینکه تسلیم نشویم عشق لازم است و عشق
که انگیزه بدهد تا تسلیم نشویم
ممنونم دل آرام بانو
سلام جناب پاپیون
اگه میشه رمز پست بعدیتونو لطف کنین.
آمدیم رمز بگذاریم چند روز پیش بلاگفا طبق معمول ریپ می زد:)
چقدر جای یه قابِ شعر بالای این کتابخونه ی مختصر و مفید خالیه ........
قاب شعر هست منتها کنار کتابخونه
روی کتابخونه دیگه خیلی شلوغ شده
اگر به یاد کسی هستیم این هنر اوست نه ما....!
"فریدون فروغی"
نع نمیشه اینو قاطعانه گفت!