پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

روپوش و کفن هر دو سپیدند برادر

صیانت از نفس رفتاری غیر ارادی است. مگر این که فرد، افسرده و روانی باشد و خودکشی کند در غیر این صورت در برابر خطر مرگ رفتاری ترسان و لاجرم گریزان دارد که طبیعی است.

یکی از این رفتارها هنگام مریضی، مراجعت به پزشک است.‌یعنی انسان ها از ترس مرگ سراغ پزشک می روند که دردشان را علاج کند و بیماری را درمان

در میان رخدادهای روزانه امّا مرگ و میر هم هست همانطور که زندگی جریان دارد. انسان می زاید و می بخشد. می میرد و تسلیم می شود. مرگ برخی چهره ها  ولی دردناک است و رد دریغ و افسوس بر دل می نشاند، مثل مرگ هنرمند شریف ایرانی عباس کیارستمی . انسانی که به واسطه ی افکار و اندیشه هایش قابل احترام است. او هیچ گاه تن به فتنه ی نا اهل نسپرد.

حالا امّا صحبت از خسران نبود مردی مثل کیارستمی نیست که نویسندگان و هنرمندان زیادی  در این باره کلک رانده اند، این نوشته صحبت از چگونگی مرگ وی به میان می آورد.

به روند درمانی کیارستمی که نگاه می کنی می بینی جریان معکوس است. یعنی بهمن کیارستمی پسر استاد، او را از دام مرگی که پزشکان ایرانی برایش پهن کرده بودند رهانید و با آن حال خراب راهی فرانسه کرد تا نجاتش داده باشد. بماند‌که دیر شد و استاد تاب عفونت و ندانم کاری پزشکان را نیاورد و تسلیم نبودنش شد.

شما خودتان حساب کنید روزانه این روند ناقص برای چندین بیمار معمولی و گمنام رخ می دهد و آن ها به خاک سپرده می شوند بدون این که مشخص شود که سهل انگاری پزشک او را به ریق رحمت سپرده.

کدام پزشک متعهد بیمار نیازمند درمانش را رها می کند به امید دیگری و دو هفته می رود به تعطیلات و سلامتی یک هنرمند سرشناس جهانی را به آن جایش هم حساب نمی کند؟!؟ (منظور زایده ی آپاندیسش است)

هنوز یک هفته از رسوایی این جریان نگذشته که اخبار، مردم را متوجّه پزشک دیگری می کند که پروتز بیماران را می دزدیده، آن هم در بیمارستان کنار برج

وزیر بهداشت مصاحبه می کند که این واقعه به صورت سازماندهی شده و تیمی صورت گرفته و در تاریخ علم پزشکی ایران بی سابقه  است.

این یعنی چندین نفر شریک دزد بوده اند چون هنگام جرّاحی در اتاق عمل افراد دیگری حضور دارند و می بینند که جرّاح، پروتز را کار نمی گذارد و بدون تکمیل پروسه ی جرّاحی، مریض را می دوزد و به امان خدا می سپاردش و با پول پروتز های دزیده، شاسی بلند سوار می شود و ویلای سواحل کاستا دل سل را تکمیل می کند.

یک دو روزی در گیجی ناشی از این خبر ملنگیم تا خبری شیک تر متمم اخبار سابق می شود. بیمارستانی خصوصی و آنچنانی در تهران، لوازم یکبار مصرف بیماران را برای چندین بیمار استفاده می کرده.!

این را کجای دلمان بگذاریم؟! تازه، بخیه های محبّت پزشک اصفهانی هم که هنوز وجدانمان را نیشگون می گیرد

مدیران بالا دستی دولت هم که حقوق های نجومی می ‌گیرند و هی پشت سر هم معزول می شوند و گویا آنقدر سر به راهند که پول ها را هم‌پس می دهند و یکی نیست بگوید این حقوق ها را چه کسی برای این ها تعیین کرده؟! خودشان که برای خودشان نمی توانند حقوق تعیین کنند. اگر این مدیران لیاقت ماندن ندازند آنهایی که این حقوق ها را برایشان در نظر می گرفتند هم لیاقت ماندن ندارند و دستگاه نظارتی ای هم که همچین گاف یزرگی را داده و تا حال نفهمیده یا می دانسته و سکوت کرده هم لیاقت ماندن ندارد و با این اوصاف باید شاهد یک استعفای بزرگ و زیاد در سطح مدیریت کلان باشیم که نیستیم.

بگذریم...!

در این میانه شنیدنی ترین و خنده دارترین جمله را آقای دکتر جنّتی وزیر ارشاد ایراد کزده اند که: «در صددیم تا با رایزنی های لازم، استاد شجریان را به ایران بیاوریم تا روند درمانی ایشان در ایران پی گیری شود.! » ممنون برادر،  کیارستمی برای هقت پشتمان بس است.

استاد باید مغز آن پرنده ای که در بهار دانه جمع کرده و پنهان می کند و زمستان یادش می رود دانه را کجا گذاشته را خورده باشد که بیاید ایران برای مداوا در این‌آشفته بازار طبابت که شما تجارتش بخانید.

مدیران و پزشکان جامعه از اقشار نخبه و با صلاحیت اند یعنی باید باشند. شما خودتان حساب کنید وقتی فساد، ارتشا، دزدی و فرار از مسوولیت تا این لایه ها نفوذ می کند، جامعه در چه شرایطی می زید؟


م.ر.الف  تیر ماه۹۵


چند نکته:


_آلودگی و ریزگردها تا همین یغل گوشمان، قم رسیده اند به امید خدا سال دیگر تهران بهار و تابستانش هم مثل زمستان تعطیل می شود. پاک کردن صورت مسأله راحت ترین راه است.

_ کسانی که در برابر فهمیدن مقاومت می کنند دو دسته اند یا بی شعورند یا متعصّب و کسانی که بعد از فهمیدن، هیچ راه حلّی را جویا نمی شوند، مرده اند خودشان خبر ندارند.


یک جرعه می:


ما را زمنع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه ی آن ماه پاره نیست


دو دگردیسی

بچه قورباغه ها سیاه و بدترکیبند. بعد هم که بزرگ می شوندو قورباغه،  آش دهن سوزی نیستند و باز هم بد ترکیبند، در این میان باید توجه داشت که در پایان مرحله ی دگردیسی اصلن شبیه آن چیزی که متولّد شده اند نیستند. بچه قورباغه بودن یعنی یک گلوله ی سیاه که دمش می جنبد، این کجا و یک موجود چهار دست و پای دهن گشاد و چشم ورقلمبیده کجا؟! آن هم با زبانی دراز و جهیدن های چندش آور.  تازه آخر کار دوزیست هم می شوند و از توبره و آخور می خورند.دگردیسی شان تغییراتی بنیادین دارد امّا باید توجه داشت که در نهایت از موجودی بدترکیب و قواره به موجودی بدترکیب و قواره تبدیل می شوند، حتا اگر توانمندی هایشان چند برابر شده باشد.

شاید فکر کنید شفیره ی کرم ابریشم که بدتر است. بله دگردیسی شفیره، حکایت گودرز است که به شقایق کار دارد. یک کرم سبز بد ترکیب پر از مو  با آن حرکت موّاج و لزج روی سطح برگ تبدیل می شود به پروانه ای با بال های رنگین امّا توجه داشته باشید که عاقبت آن کرم سبز لزج، پروانگی ست. پرواز است. همنشینی با گل است و نوشیدن شهد 

چه کار دارد به قورباغه که اصلن فرم بدنش مغرورانه است. سرش بالاست و بی تفاوت فقط نوک دماغش را می بیند. خودش را باد می کند و صدای زشتش را هم رها که من اینم، سر آخر هم مگس و پشه خوراکش است و لجن ، استراحتگاهش. وقت شکار و خوردن هم هیچ از غرور و تفرعنش کم نمی کند. آنقدر هم از این چرخه ی حیات خرسند است و خود راضی ست که با هر بار جفت گیری صدتا مثل خودش را رها می کند و می رود سراغ مابقی دست و پا زدنش در گل و لای و لجن.

خوب که دقّت کنی دور و برت پر است از نوزاد قورباغه، این ها با ماهیت خودشان هیچ مشکلی ندارند مثلن این که یک عمر در لجن باشند و مگس  نوش جان کنند. شاید از نظر شما دردناک باشد امّا برای آن ها... این یعنی وقتی چیزی باشی(قورباغه) دیگر احساسش نمی کنی و خیلی طبیعی به زندگیت ادامه می دهی.! 

البته اینقدرها هم شرایط دردناک و اسفبار نیست چون گاهی هم چشمت به یک شفیره می افتد و به امید دیدن پروانه منتظر می مانی. همه ی ما پروانگی را دوست داریم حتا اگر مثل پروانه نشده باشیم

 م.ر.الف

تیر ۹۵

در ادامه:

هرگز نمی توان کتاب های مزخرف را خاند و به مطالعه ی کتاب های عالی نیز پرداخت، کتاب ها ی بد، سمّ رو ح اند و ذهن را نابود می کنند. شرط مطالعه ی کتاب های خوب، نخاندن کتاب های بد است، زیرا زندگی کوتاه است و فرصت و توان محدود.

(گزیده ای از کتاب«جهان و تاملات فیلسوف» نوشته ی آرتور شوپنهاور)

یک جرعه از سبو:

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین

تو‌چشم از خاب بگشایی ببینی شاه شاهانی

                                                «مولوی»

جاذبه های جنسی ‌ و ایجاد کشش در مخاطب

چند روز پیش داشتم به تکنیک «تلویح» در ادبیات داستانی فکر می کردم، فکر کردن به این مقوله ذهنم را کشاند به نقش «جاذبه های جنسی» در ادبیات و همین شد دریچه ای که به روی نقش این جاذبه در کلّ هنر باز شد.

البته رویکرد این نوشته با جریان « هرزه نگاری « در هنر یا چیزی که خودش را تنها به  قصد کشاندن مخاطب در وادی« شه وت » بروز می دهد، بسیار بسیار متفاوت است. قصد این نوشته اصلن نقد یا توصیف این گونه کارها نیست.

با کمی دقت متوجه می شویم بسیاری از داستان های معروف بلند و شناخته شده  با تکنیک « جاذبه ی جنسی» آغاز می شوند.

«همسایه ها» اثر زیبای استاد احمد محمود فقید با جریانن جنسی بین خالد و بلور خانم زن امان آقا آغاز می شود که محمود در آغاز می خاهد اشاره ای به بلوغ خالد داشته باشد.

نمونه ای دیگر رمنس« کلیدر» اثر زیبای استاد محمود دولت آبادی است که اگر چه صحنه ی نخستینش  گرته برداری از اثر منظوم نظامی گنجه ای است امّا جاذبه ای شیرین برای خاننده پدید آورده این جاذبه همان لخت شدن و شنا کردن مارال در برکه و دید زدن و توصیف گل محمّد از اندام مارال است.

در آثار دیگری هم به وفور می‌توان از جاذبه های جنسی یاد کرد. مثلن شناخته شده ترین داستان ایرانی «بوف کور» با درونمایه ای اینچنینی نوشته شده.

«سنگ صبور» چوبک  هم همینطور، در آنجا ما زنی را داریم به نام بلقیس که شوهر دارد امّا ذهنش فاحشه است و زنی دیگر که فاحشه است با ذهنی معصوم و مجبور. چوبک ناتورالیست در این اثر که کار را تمام کرده و در دیالوگی بین بلقیس و همسر معتادش از کلمات و تعبیرات جنسی طبقه ی پایین دست هم استفاده کرده و حالا اگر سینما را ادامه ی مدرن ادبیات داستانی بدانیم فکر نمی کنم  نیاز باشد که در مورد این مقوله و استفاده اش در سینما حرفی بزنیم

در شعر نیز همین گونه است منتها به شکلی ملیح تر از نشانه های جنسی استفاده شده مثلن حافظ برای توصیف بت زیبایش از لب شیرین و ساق سیمین و چشم خمار استفاده می کند و خیّام با زیبا رخی در گوشه ی دنجی تنها بودن را بهتر از بهشت می‌داند و لذلیذ جنسی را نقد و وعده ی بهشت را نسیه می نامد.

اگر "دگرباش گرایی" شاعران که دکتر سیروس شمیسا تحت عنوان" شاهد بازی " به رشته ی تحریر در آورده به آن بیفزاییم که نور علا نور است. ایرج میرزا را هم که اصلن ولش کنید، مردک عزب اوغلی«شوخی» 

فراموش نکنید که یکی از پر فروش ترین کتاب ها در طول ادوار، کتاب « دیوان ایرج میرزا» بوده که سالهاست کتابفروشی ها، ترکیب بدون سانسور را هم به تبلیغ آن می افزایند.

در باقی هنر ها هم همینطور است مثلن‌نقاشی ، در دوره ای  بزرگترین هنرمندانش را سر گرم‌کشیدن اندام زن ها و مردهای لخت می دید که در هم می لولند، در ایران این رخداد با مینیاتور انجام‌ گرفت.

نقاشی در این سبک به مرور تکوین پیدا کرد و همواره ادامه دارد. به این بیفزایید هنر تندیس گری را که در باب « جاذبه های جنسی »  در آن غوغاییست.

شاید بگویید استفاده از این دستاویز در هنر موسیقی غیر ممکن است امّا فراموش نکنید  که جاذبه های جنسی بر دو پایه ی لذّت های دیداری و‌شنیداری استوارند.

نخستین اصوات مربوط به جاذبه های جنسی را در موسیقی خاننده ای زن و فرانسوی در دهه ی ۶۰ میلادی استفاده کرد‌که در جوانی مرد.

بعد ها از این تکنیک در کار خانندگانی دیگر هم استفاده شد ضمن اینکه نمآهنگ های موسیقی پر است از اشاره ها و استفاده ی نرم و سخیف جنسی.

در اواخر دهه ی هفتاد شمسی تحقیقی دانشگاهی در ایران صورت گرفت  و در مجلّه ی « هنر موسیقی» چاپ‌شد که به صورت تلویحی اشاره بر این داشت که رقص های غیر فلکلور با موسیقی ، ریشه در عقده های جنسی دارد. خوب به خاطر دارم که در این مقاله حرکت کمر را به وضوح میل به اعمال جنسی می دانست و علّت آن را نوع موسیقی عیش و لذّت اشاره کرده بود( این نوع موسیقی هورمون دوپامین را افزایش می دهد) 

با کمی دقّت در هنرها متوجه می شویم  که یکی از اساسی ترین کشش ها در هنر « جاذبه ی جنسی » است. در تحقیقی در کانادا که بین چندین زوج جوان صورت گرفت  نتیجه آن شد که بیشتر آن ها دوست داشتند از عمل جنسی دیگران به صورت دیداری و شنیداری خبر داشته باشند و از آن تجربه کسب کنند. کاش می شد در ایران هم چنین آزمایشی انجام داد.

بی خود نیست که هنرمندان این مقوله را دستاویزی برای جذب و‌کشیدن مخاطب به درون داستان استفاده می کنند. برخی البته مهر عشق را بدان می زنند امّا غیر مستقیم از جاذبه های جنسی استفاده می کنند.

قصد نگارنده تقبیح یا تأیید این فرآیند نبود. این نوشتار فقط جستاری بود در باب میل ما مردمان و خاستمان از هنر که البته این همه ی خاسته ی ما از هنر نیست امّا بخش عمده ای از تخیلات ما را تشکیل می دهد.


۹۵/۳/۲۶

م. ر. الف

ماهی ها آب را نمی فهمند!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من دیگه اون آدم قبلی نیستم!

... و بعد قرار شد که چهارشنبه صبح برویم. وقت برگشتن حساب کردم بیشتر از این که آن جا باشیم در راه صرف شد. راه طولانی بود البته مشقّت نداشت. غیر از این که میانه ی راه دو قطار عوض کردیم.

به سطح زمین که رسیدم محوطه ای گسترده پیش رویم بود. صف ماشین برقی بی صدا هم جالب بود، مثل مار تاب خورده بود و تا میانه های راه ادامه داشت.بین سوار شدن تا پیاده شدنمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.

نقشه داشتیم. همین اولین سالن راهروی هفتم جایی بود که همراه عزیزم قرار بود برود و تخفیف چهل درصدی انتظارش را می کشید.

دم در ورودی پر بود از خانم هایی که با چادر پشت کابین با یک لپ تاپ نشسته بودند و اطلاعاتی که می خاستی روی یک کاغذ می نوشتند و دستت می دادند. این ها را که دیدم به همراهم گفتم کاش آمار آقای "ش" را هم بگیریم ببینیم کجا می شود پیدایش کرد. به یک دقیقه نکشید که روی برگه نشانی آقای "ش" در دستم بود.

وارد سالن که شدیم معلوم بود استقبال خوبی نشده. اوّل فکر کردم فقط آن روز خوب نبوده بعد فهمیدم کلّن خوب استقبال نشده. شاید به خاطر عوض شدن جا، به هر حال از جلوی غرفه ها بدون این که سرکی بکشم می گذشتیم اصلن انگار با کتاب غریبه ام! البته چند سالی هست که کتاب چنگ به دل زنی را نخانده ام. آخرینش "بار هستی" میلان کوندرا بود و پیش از آن "عقاید یک دلقک" هاینریش بل ماه ها نظرم را به خودش معطوف کرده بود. این که از کتابی خوشم بیاید فارغ از تکنیک های نوشتاری  به درونمایه  آن بر می گردد. این آخری ها  کتاب هایی به دستم می رسد که بعد از خاندن چند صفحه یا حتا چند سطر می بندمشان و به چاه ویل کتابخانه ام می پیوندد.

هفته ی گذشته بعد از چند سالی که از اهدای "روی ماه خداوند را ببوس" به من می گذشت بازش کردم که بخانمش نوشته ی مصطفا مستور است. در پنج صفحه ی نخست اینقدر اشکالات ماهوی و علّی معلولی داشت که نقد من بر این پنج صفحه سه صفحه شد.!!

بعد از خاندن بیست صفحه رمقی برای ادامه اش ندارم و فقط برای اتمام نقدم می خانمش. از همه عجیب تر این که کتاب مذکور به چاپ چهلم و بیشتر هم رسیده.! البته پس از ملاقات با آقای "ش" شاعر و نویسنده ی گرانقدر و ناشری دلسوزکه قرار است با هم در چاپ کتاب همکاری داشته باشیم فهمیدم که آقا مصطفای عزیز را جریانی حمایت می کند که ریشه اش در حوزه ی هنریست. کتاب یاد شده جایزه ی قلم زرین را هم برده که زیر نظر انجمن قلم است  بانیانش آقای رهگذر و دکتر ولایتی و دکتر لاریجانی هستند.

با این تفاسیر آقای "ش" می گفت: این روزها رمان های عامه پسند و عشق و عاشقی یا جریان پسند مثل نوشته ی یاد شده، باب و پر فروشند و توضیح داد که تیراژ  نوشته های قوی و جدّی در سراسر جهان پایین است که بیشتر منظورش شعر بود. خدا خیر به جوانان ایرانی بدهد. هر چه دوست دارند می نویسند و می گویند شعر گفته ایم و به خرج پدر جان چاپش می کنند و می دهند به خورد جوانان کنسروی  هم نسلشان.!

یکی از شعرهای کتاب های امساله این بود

ساعت سه مثل ساعت دو نبود

و هنوز زمان بلوغ چای در استکان نرسیده بود

کفش هایم را بستم و راهی شدم...

من مانده ام اگر این ابیات که ما بی سوادها به آن می گوییم جملات، پشت سر هم نوشته شود چه اشکالی ایجاد می کند که هر کدام را در یک خط می نویسند؟!

توهّم کافه نشینی و سیگار پشت سیگار و تیپ های عجق وجق و به به و چه چه های دوستان لابه گو تهش می شود همین اراجیف که کم هم نیستند.

بگذریم...

وقتی برگشتیم در دستانم کتابی که برای خودم باشد نبود فقط دو عدد کارت ویزیت ناقابل از دو ناشر داشتم که قرار  بعد از نمایشگاه را با آن ها بگذارم. به خانه که رسیدم عجیب گرسنه بودم و قرمه سبزی مامان پز انتظارم را می کشید. استفاده ی من از نمایشگاه کتاب همین شکم گرسنه  بود که طعم قرمه سبزی را به من می چسباند.


                 م.ر.الف اردیبهشت ۹۵

یادبود استاد و کمی هذیان

پاره یکم؛ یادبود استاد:

دو سال پیش در یک بعد از ظهر بد قواره و بخیل، متوجّه کوچ همیشگیت شدم. کوچی که با نبودن فرق داشت. از این دست که کسانی مثل تو نیست و نبود نمی شوند. فقط حضورشان در هنرشان جای می گیرد.

و تو در "هزار مضراب عشق" زنده ای و "خموشانه" "قافله سالار" عشقی تا "بال در بال" به " پرواز عشق" در آیند " بی خود شده" گان و " شب روان" راه تا چون تویی"چاووش" همیشه ی موسیقی ایرانی است.


پاره دویوم؛ هذیان در  نیمه شب بهاری و گرم: 

میانه ی خاب و بیداری، در عمق شب، جایی که قطار تاریکی روی ریل زمان به سوی نور و فنا سوت می کشد، غوطه ورم.

با چشم های بسته سرگرم یک گفتگوی دو نفره در اتاقی که هیچ اتفاقی در آن ناشدنی نیست.

من با خودم به گفتگو نشسته ام، در اتاق ذهنم، یادم آمد یک جا که نمی دانم کجا بود خاندم «زجرها آدم را صیقل می دهند. گناهان را می شویند و آدم را تطهیر می کنند» بعد یاد فیلم "کیم کی دوک" افتادم، « بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» آنجا که راهب برای فهماندن زجر ظلم به کودک، سنگی به او می بندد و از او می خاهد در همین حال بازگردد و حیواناتی که سنگ به آن ها بسته را بیاید و سنگ را از آن ها باز کند و گرنه تا آخر عمر درد سنگینی این ظلم را در وجودش احساس می کند.

این یعنی«کارما» یا همان چیزی که بودایی ها به آن نتیجه ی اعمال می گویند که حتا می تواند زندگی بعد«تناسخ»  در جهان هستی را دستخوش تغییرات شگرف کند.

مولوی هم می فرماید: از مکافات عمل غافل مشو            گندم از گندم بروید جو ز جو

غلتی می زنم، از این شانه به آن شانه می شوم و خودم به من می گوید: این همان دیالکتیک هستی ست. جهان خورد و بازخورد و من سری تکان می دهد و می گوید:  هوم.... پس زجرهایی که می کشیم نتیجه ی ناخاسته ی کارهاییست که باعث شده در حق کسی اجحاف شود.

موسیقی ملایم و یکنواخت ثانیه شمار باعث می شود به ساعت نگاه کنم. نور کم است امّا اینقدر هست که بشود روی صفحه ی سفید ساعت، عقربه های تیره را دید. ربعی از چهار صبح گذشته و من در این نقطه ی دومتری از کلّ کاینات دارم به زجرهایی که سهم ماست از تمام اعمالمان می اندیشم.


                               م.ر.الف اردیبهشت۹۵


توضیح:

نام های نوشته شده در "      "  نام آلبوم های استاد محمّدرضا لطفی است. یادش گرامی

فردا تو می آیی!

هر چقدر هم که جهان ساز مخالف بزند وقتی که می رسی شیدای حضورت می شوم و امید در دلم می کاری هر چند که این زمان درّ نایابی است امید در دل و جانم. بودنت هیچ کاری اگر نکند همین که هستی مرا در سر، خوشی و در دل آرامشی. ای مهمان هر ساله ی من بانوی آب و آینه، اردیبهشت رویایی، خوش آمدی، سخت منتظرت بودم. مثل هر سال سرشارم کن از آنچه دوست می دارم ای مایه ی امید و انگیزه و آینده...


امشب دلم می خاد تا فردا می بنوشم من

زیباترینِ جامه هایم را بپوشم من

با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم

امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها

فردا تو می آیی فردا تو‌ می آیی


پاراگراف های پایانی:

می خاستم برای این پست نقد و نظری در مورد داستان بلند«مدار صفر در جه» ی  زنده یاد احمد محمود را بگذارم، برای صاحب نظری خاندمش گفت: سیاسی نوشته ای برایت مشکل ایجاد می کند تو که ریشت پیش ارشاد گیر است. عمومیش نکن.! این بود که از آن به این رسیدم.


یک آن هم به آن مادری بیاندیشیم که یک شبه، سیل هم خانه مانش را برد هم کودک چهار ساله اش را


ترانه ی پایانی از «استاد جهانبخش پازوکی » است.

من یک هنرمندم یک آپُرتونیست

در آغازین روزهای امسال یعنی مدّت کمی پس از جنبش سگ دوستی مردمانی که می خاهند با کلاس بودنشان را فریاد بزنند و بگویند برای حیوانات ارزشی بیش از آنچه هست را قایلند، زنی با وضعیتی وخیم و کمترین سطح هوشیاری (کما) به اورژانس بیمارستان شهدا آورده شد. او دچار مسمومیت دارویی شده بود. می دانید که مسمومیت دارویی نام پزشکی خودکوشی است.!

این زن یک زن بزهکار، معتاد یا ... نبود او یک هنرمند بود. هنرمندی که بسیاری از ما نامش را دستکم یکبار شنیده ایم.!

یادم می آید چند روز بعد از این که فیلم کتک زدن سگ توسط راننده ی زامیاد همه گیر شد، بسیاری از به اصطلاح هنرمندان اعم از بازیگر و غیره به همراه مردم عادی مقلّد همیشه حاضر در اینجور گردهمایی های باکلاس ،جلوی در تعدادی از ادارات و سازمان های ذیربط جمع شدند که واویلا و صد دریغ در ایران کسی سگی را بزند. خیلی خوب بود. ساده لوحان فکر کردند چه قدر اوضاع خوب شده که خیل زیادی از مردم به خاطر «سگ زنی» نه «سگ کشی» این طور اجتماع کرده اند.

امّا وقتی می بینی یکی از هنرمندان سرزمینت به علّت تنگدستی و آبروداری و اینکه دیگر نمی تواند شرایط موجود و پر فشار را تاب بیاورد برای دوّمین بار ظرف دو سال  دست به خودکشی زده و به کما رفته، از شدّت تناقض موجود،خنده و گریه را با هم دچار می شوی.!

«ثریا حکمت»بازیگری که در زمان زنده بودنش  از هر طرف به او اجحاف شد. پدرش به علّت اینکه بازیگر بود طردش کرد. همسرش سال  ۵۹ رهایش کرد ‌و رفت او را با یک فرزند تنها گذاشت و جامعه ی هنری ای که در دوازده سال پایانی عمرش به او هیچ نقشی نداد تا با درآمدش امرار معاش کند. جمعه بیستم فروردین ماه بعداز چند روزتعلیق در حالت کما از دنیا رفت.

او در سال ۹۳ هم اقدام به مرگ خودخاسته کرده بود امّا زنده ماند. بعد از آن وزارت ارشاد  پنج میلیون تومان به او وام داد و ماهی ۳۵۰  هزارتومان مقرّری(برای یک بازیگر با بازی در چندین فیلم و سریال)

 او برای بار دوّم آنقدر دارو مصرف کرد که دوباره به این زندگی بازنگردد و بلاخره قلبش ایستاد و به آنچه می خاست یا شاید نمی خاست و مجبور شد رسید.

دقیقن در روز مرگش  عکس یکی از همکاران جوانش در فضای مجازی می چرخید. عکسی که نشان می داد خانم بازیگر دستکش به دست  در کمپین نجات سگ های رشت در حال نوازش سگی بی کُرک و پشم است و کلّی هم  از او به خاطر این حس حیوان دوستانه تشکّر شده بود.!

از خود می پرسم، چگونه است که برای اتّفاقات کم ارزش(در جامعه ای با اولویت های اجتماعی وخیم تر)، اینگونه موج راه می افتد امّا اتّفاقات مهم تر و هولناک تر هیچ واکنشی را در برندارند؟!

آیا جامعه ی مقلّد از خود بی خود شده ی مدرن پسند از نوع تکنولوژیک اینترنتی در برابر وقایع اسفبار کور و کر شده؟ 

کمی فکر بکنید... ترس برتان می دارد.

 در پایان تنها یک خاهش می ماند:

دوستان عزیز اگر سگی گربه ای شل و کور یا کرک و پشم ریخته سراغ دارید عاجزانه استدعا دارم به بنده اطّلاع دهید می خاهم عکسی بگیرم برای صفحه ی اینستاگرامم همان را برای تلگرام و لاین و واتس اَپ و فیس پوک و کلوب هم استفاده می کنم.

بلاخره هنرمندی گفتند باید برای جلب توجّه و لایک بیشتر کاری کرد. خودی نشان داد. عقب نماند. عقب ماندگی بد است.


                                     محمّدرضا. الف. ۹۵/۱/۲۱

هی فلانی زندگی شاید همین باشد!

باد اگر نرود، نیست می شود. بودنش در رفتن است و ماندنش فناست.

کوه، ایستاده از درون می گدازد. صدها سال طول می کشد که تاب و توانش  طاق شود و داغ دل بپراکند.

دشت صبورانه تن به برف و سرما می دهد. ضربه های تازیانه ی باران را می‌ پذیرد که در بهار هنر کند و مرغزار شود.

و

زندگی ما اگر آنی باشد که باید. می شویم همین ها ... مثل باد، مثل کوه، مثل زمین ... بی سکون، پایدار و‌صبور

آتش وقتی از بن چوب تن می رهاند، آزاد می شود. می رقصد، نور و گرما می بخشد. می بینی اش امّا تن به هیچ قفسی نمی دهد. گرفتار نمی شود.

آزادی، پاداش رهایی است از آنچه نمی گذارد گرما بخش و نورا شوی.

مگر می شود نور را از شعله ستاند؟! مگر می شود شعله های رقصان را به بند کشید؟

طبیعت تکرار چرخشیست موزون، پیش از آدم ‌و پس از او

ما امّا می توانیم فقط تکرار بودن های ملالت بار نباشیم  حتا اگر مثل ابر، دمی بباریم و سپس محو شویم

طبیعت نیک ترین استاد است اگر چشم دل بگشاییم

                                                                                    م . ر . الف.    ۹۵/۱/۱۷


طرح دل:

    پاره ی تنم

ذهنم مدام نامت را می خاند

و در آن دم

یک"کاش می بودی!"

مثل چلچله ای که جفت خیش را گم کرده

در دلم آواز می دهد

          «م.ر.الف بهار ۹۵»

پی نوشت:

تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم، من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم تو ام، تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم، من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری، چون سوی من درگذری

باش، چنین تیز مران، تا که بدانم که تویی

مستم و تو مست زمن، سهو و خطا جست زمن

من نرسم لیک بدان، هم برسانم که تویی

«جناب مولوی»


_ عنوان نوشته، نام شعری از جناب اخوان ثالث

چه بی نشاط بهاری!

کاش امسال بهار که شد خودمان جوانه بزنیم، شکوفه بدهد لبها، چشم ها و ذهن هایمان

کاش مثل نفس کشیدن زمین زنده شویم

کاش مثل شکوفایی یک غنچه، تکرار خوب طبیعت باشیم

اگربا آمدن فصل بهار اتفاق نویی در درونتان یافتیدو برای شمانوروز بود پس گوارا باد بر شما نوروزتان

اگر خارج از قراردادها، بیرون آمدن طبیعت از کما، رخوت درونتان را زدود پس نوش جانتان نو شدن روزگار

عروس طبیعت خودش را می آراید برای بزمی نو،اگر مهمان شدیم نظاره گر نباشیم و دستی بیافشانیم و پایی بکوبیم که خوش است این هنگامه، زادن از خیش مثل بهار

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر و دستی بیافشانیم

شرارِ ارغوان واخیزِ خون نازنینان است

سمندروار جان ها بر سر این شعله بنشانیم

الا ای ساحل امید، سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی در این توفان به امید تو می رانیم

                                                                                            م.ر.الف ۲۹ اسفند۹۴


پی نوشت:


عنوان و شعر پایانی از استاد نازنین هوشنگ ابتهاج