پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

روزی روزگاری اینجا(داستان کوتاه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیدار یار مهربان

نبودی امسال شش سال است که دیگر نیستی و من هم نرفتم هیچ این شش سال را

امروز امّا حکایت دیگری داشت. فکر رفتنش به سرم زد و وقت هم دست داد به خودم که آمدم دیدم وسط شبستان میان دریای جمعیت غوطه ورم یادش به خیر آخرین بار چقدر گوجه سبز آورده بودی رفتیم نشستیم آن ته روی موکت نمازخانه و بدون نمک خوردیمش و تو وقتی دیدی آن خانم چادری خوشگل فربه دارد به ما نگاه می کند ظرف را برداشتی و رفتی تعارفش کردی چند تا برداشت و تشکّر کرد و به من هم لبخندی زد.

حالا امّا تو دیگر نیستی و من بین این همه مردم بین این همه بوهای خوش و تن های بویناک غرقه ی خاطرات مانده ام.

هنوز راهرو اوّل را به دوّم نرسانده جلوی غرفه ی نشر"الف" چشمم به(ر.الف) می افتد از دور لبخندی ردّ و بدل می شود و  سلامی به گرمی حواله ی هم می کنیم و دست می دهیم. می گویم: چطوری خانم نویسنده؟ می خندد و می گوید:  این فُحش بود الان؟! می گویم: فحش چرا؟شما دیگه الان کلّی معروف شدی. چپ چپ نگاه می کندم و می گوید: رضا بس کن!

بعد درباره ی آخرین نوشته اش حرف می زنیم از داستانش تعریف می کنم لبخند می زند و می گوید: خاندیش؟ می گویم اختیار دارید خانوم نویسنده مگه میشه از شما چیزی چاپ شه و ما نخونیم؟!

کتاب دیگرش را بر می دارد امضاء می کند و می دهد دستم فقط لبخند می زنم می گوید:

چه کنیم دیگه این هم کنسرت ماست و به محیط اشاره می کند و به کنایه می گوید: شما که دعوتمان نکردی می گویم: هنوز موقعش نشده و گرنه کی بهتر از شما؟ می خندد و می گوید: دسته گل هم بیارم؟

شلوغ می شود می ایستم دارد کتابها را یکی یکی امضاء می کند با یکی از دخترها هم عکس می گیرد لبخند می زنم و خداحافظی می کنم می گوید: برگرد. می گویم: ببینم چی میشه.

راهروها را می گذرم دیگر مثل قدیم نیستم فکر کنم پیر شده ام به عنوان ناشرها نگاه می کنم هر که را بشناسم می روم جلو دمی به جلد کتابهایش نگاه می کنم و چیز تازه ی چشم گیری نمی بینم و ....خلاص

نمی دانم کدام راهرو بود که جلوی یک غرفه ایستادم روی برگه ای نوشته بود"داستان مینی مال" شروع کردم به نگاه کردن کتابها حواسم نبود کنارم ایستاده(ح.ک) سر حرف را باز کرد. "اقلیما" یش به چاپ پنجم رسیده بود و مجموعه ی مینی مال هایش تازه چاپ شده بود. کلّی حرف زدیم از معادل پارسی مینی مال که من پیشنهاد دادم مُجمل نویسی تا فیس بوک که برایش کلّی بُرد داشته و دوستان زیادی یافته و کلّی مرا ترغیب کرد عضوش شوم و از من که دوست ندارم جوامع مجازی را و او غیر مستقیم فهماند به من که عُزلت گزیده ام.

حرف از (ر.ی) دوست شاعرمان هم شد و گفتیم که چه تند تند کتاب چاپ می کند و مثل چی می فروشد کتابهایش. و او گفت: همان دوست ترغیبش کرده که مجموعه مینی مال ها را چاپ کند.

گفت: چرا چاپ نمی کنی؟

گفتم: می ترسم ارشاد ممیزی کند داستانها را شرحه شرحه شوند!

گفت: نترس از سانسور ببرشان ارشاد یا می شود و در می رود از ساطور سانسور مثل بعضی شعرهای من یا اگر نشد چیزی از دست نداده ای. سر آخر هم اقلیما را امضاء کرد و داد دستم قیمتش دوهزار و هشتصد تومن است.

خداحافظی کردیم. دو راهروی دیگر را هم رفتم و غبطه خوردم به جوانانی که مثل نقل کتاب می خرند نه به خاطر پولش بل بدین دلیل که می توانند ساموئل بکت را با هاروکی موراکامی و این را با جلال آل احمد و آن را با صادق خان هدایت ببلعند و هضم کنند! یعنی می توانند هضم کنند؟ اصلن برای چه کتاب می خانند؟

چرا من اینقدر سخت پسند شده ام؟! مایوسانه از شبستان بیرون آمدم چند صد متر آن طرفتر قطار دودی سوارمان کرد! من آن ته ته ها جایی یافتم کنار خانمی که سه کیسه کتاب خریده بود از قرار هر کیسه پنج کیلو و من دو تا کتاب که هدیه گرفته بودم! و دست از پا درازتر بر می گشتم.

سر خیابانمان نرسیده به محلّ، نیم کیلو گوجه سبز خریدم سه هزار تومن آمدم خانه شستم نمک زدم و گذاشتم فریزر یخ کند بخورم! دوست دارم مزه ی تُرش گوجه سبز را که دندانها را کُند کند حتا وقتی تو نیستی.     

خبر غیر قابل باور بود!


خبر آنقدر تکان دهنده بود که نمی شد باورش کرد

حتا با اینکه از وخامت حالش با خبر بودم

امّا هیچ به فقدانش فکر نکردم در مخیّله ام نمی گنجید رفتنش!

عزیزترینم خبر را گفت: 

                                 رضا؟.... محمّدرضا لطفی درگذشت!

میخکوب شدم و افکار هجوم آورد

 عاشق شدنم با آلبوم چشمه نوش لطفی زمستان 76

نخستین دیدارم با استاد که خیلی اتفاقی بود و به یکباره با دیدنش تار را زمین گذاشتم و ایستادم 

و دهها خاطره از کنسرتهایش

امروز صبح (یکشنبه) امّا حکایت دیگری بود. ناباورانه به تشییع پیکرش رفتم

حتا با بچه های گروه نه! وقتی رسیدم مثل گیج ها یک گوشه ی حیات تالار وحدت ایستاده بودم و با بهت به جمعیت نگاه می کردم.


   تا وقتی استاد عزیزم حسین علیزاده  سخن نگفت نگریستم او بود که گریه ی همه ی ما کهنه شاگردان را در آورد

بسیاری از دوستان و هم دوره ای ها را دیدم حتا آنانکه رحل غربت برگزیده اند و افسوس خوردم از اینکه اینجا باید دیدارها را تازه کنیم.

سینا آن جلوها ایستاده بود  اشاره کرد که بروم نزدیک امّا می ترسیدم! می ترسیدم، هنوز باورم یارای کشیدن بار فقدان استاد را نداشت ای کاش همان روز که گفت: بیا به مکتبخانه رفته بودم، نشد نرفتم و هیچ وقت این فرصت دست نداد.

گوشه ای ایستاده بودم و فکر می کردم که اگر لطفی عزیز این همه سال از وطن دور نبود  وجودش برای امثال من نعمتی بود که بر ما حرام شد تا با نوای تصنیف "ایران ای سرای امید" که همه هم صدا می خاندند به خود آمدم 

بارها و بارها به خود گفتم چه پنجه ای چه دردانه ای رفت لطفی دیگر تکرار نمی شود و هر بار که به این می اندیشم بغضم می گیرد.

خرّم آنکس که در این محنت گاه          خاطری را سبب تسکین است 

ادامه مطلب ...

بُهت!(داستان کوتاه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.