پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

روی دکمه ی تکرار...FFWD... که عمر رویای من به سر رسید

مرد خابید. درست همان لحظه که خورشید داشت طلوع می کرد. او از شدّت خستگی خابش برد و وقتی از خاب پرید که نیم بیشتر خورشید سر برآورده بودو مثل نیم قرصی غول پیکر و تابان از پشت امواج نقرآبی دریا نمایان شده بود.

حالا او مجذوب این زیبایی تسخیر کننده بود امّا ناتوانی چشم در برابر نور خورشید، باعث شد که به عینک دودی پناه آورد.

عینکش را که به چشم زد، تصویر دیگر آن تصویر جادویی لحظاتی پیش نبود. نه درخشش خورشید و نه تلاطم نقرآبی امواج که با نور، هماغوشی می کرد.

او تمام دیروز و دیشب را در راه بود بی وقفه رانده بود.فرسنگ ها راه پیموده بود تا به سواحل زیبای این دریا، جایی که طلوع خورشید فقط یک روز در سال درست از افق پشت دریا شروع می شود برسد. نیمه های شب به فاصله ی ساعتی از طلوع،‌به ساحل  رسید. خسته و ناتوان کوشش می کرد بیدار بماند و همه چیز را ببیند. از طلوع سحر آمیز زیاد شنیده بود امّا می خاست خودش شاهد صحنه ها باشد امّا تمام کوشش و توانی که به خرج داد با غفلتی بر باد رفت و تنها چند دقیقه پیش از طلوع سحرآمیز، خابش برد.

گستره ی ساحل را که می دیدی بسیاری از آدم ها آمده بودند و مات به پیشاروی خود می نگریستند تا بیننده ی یکی از زیباترین مناظر حهان باشند امّا فقط گروه اندکی بودند که می توانستند این طلوع تحسین برانگیز را بی کم و کاست و بدون این که خابشان ببرد  یا بخاهند از پشت شیشه های رنگی نگاه کنند بکر ببینند.

مرد در تمام لحظات مانده تا طلوع کامل، به سختی هایی که در طول مسیر کشیده بود می اندیشید و تمام کاستی ها از جلوی ذهنش رژه می رفتند.

او تا طلوع کامل ایستاد و نظاره کرد امّا نه آن دیدنی که باید... غفلت و ناتوانی بکارت لحظه ها را ربوده بود و چیزی که در انتها نصیب مرد شد پشیمانی بود.!

                                   م.ر.الف. ۹۵/۸/۶


پ.ن:

از صمیم قلب خاستارم با تمام وجود و خلوص برای کودکی که مادرش را از دست داده و تنها هشت سال دارد، دعا کنید تا وجود این دختر کوچک، آرامش قلب و توان پذیرفتن این غم جانکاه را داشته باشد. آمین 


ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما

یا دل بر ما فرست یا دلبر ما

              «ابوسعید»

آه باران...

باران می بارد.‌شهر خاب است و من بیدار، کنار پنجره گوشم به نوای باران است و چشمم به آسمان.

اگر نبود این باران بی شک چیزی از لذّات بشر کم می شد.

این نخستین باران پاییزی بوی فراق می دهد، بوی دوری و هجران. امسال چیزهای تازه تری تجربه کردم، تلخ امّا شیرین، زهر امّا نامردنی

به خودم می‌گویم این باران آه های دلٍ تنگٍ آدم هاست که به آسمان می رود و ابر می شود و می گرید برای آن ها که آه کشیده اند از همه ی نبودن ها، نشدن ها، ندیدن ها، نداشتن ها و صدها چیز دیگر که تو می توانی جلوی این ها بنشانی.

کنار پنجره نشسته ام و دانه هایی که روی آن می لمند را می نگرم آخ اگر سه تار بود. بود اگر، واران وارن را می نواختم و می خاندم

برای آدم تنها چه بهتر از اینکه صدای خودش در گوشش طنین افکند؟!

آسمان سرخ است و مثل حنجره ی چلچله سرود باران می خاند.

شباهنگ صدایش گم می شود از این سرود، آنقدر که بی تاب باریدن است ثمره ی آه آدمیان

من بیدارم از عشق باران، کنار این پنجره که تنهاییم را قاب گرفته...


م.ر.الف

بامداد۹۵/۸/۴

پ.ن

بعد از تو تا همیشه این قصّه ناتمام است.


تیتر نوشته نام یکی از آثار استاد محمّدرضا شجریان (نازنین) است.

نرو

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

به روزهای تیره از غبار آه و درد

به هق هق شبانه ام نگاه کن نرو

ببین که التماس نعره می زند ز واژه واژه سکوت من

نرو که با حلول رفتنت طلوع می کند سقوط من

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می برد به دورها

نرو که کوچه خسته است ز خاطرات زخمیه عبورها

ببین کنار جاده صف کشیده اند امیدوار  ماندنت بنفشه ها و بیدها

نرو که پیش چشم یاس ها، به یأس ها بدل شود امیدها

نگاه کن کبوتران جلد خانگی، از این غریبگی، شکسته، خسته اند

کشیده سر زیر بال خیش، زخشم، از تو چشم بسته اند

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

«مسعود کلانتری»