پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

هیچ... هیچ و باز هم هیچ

چه بخاهیم بهتر از این؟!

نیمه اوّل سال را ریزگردها میهمانمانند و تعطیلمان می کنند و نیمه ی دوم سال، آلودگی خودش مستقیمن دست به کار می شود و تعطیلمان می کند. مابین این دو هم که نوروز است و سه هزار سال است که تعطیل می شویم

معلوم نیست این آلودگی پدر سوخته از کجا سر و کلّه اش پیدا می شود؟!  بنزینمان که استاندارد یورو پنج است(تازه اگر شیش نباشد). ماشین های تولید داخلی هم که صادر می شوند پس معلوم است که استاندارد فلان و فلان را دارند. ماشین های چینی هم که عااالی هستند. شهرداری که به بهترین نحو جلوی ساخت و ساز را گرفته تا کریدور تهران برای گردش هوا به هم نخورد. راهنمایی که از این هم قوی تر ظاهر شده و در اوج خلّاقیت، رفت و آمد ماشین ها را زوج و فرد کرده، تازه، طرح ترافیک را هم که سال هاست اجرا می کند ومی فروشدش. کاش می توانست از محلّ طرح کم کردن آلودگی هوا هم درآمد زایی داشته باشد. آن وقت در کمتر از یک هفته هوای تهران با اورامانات در دل کوه های کردستان برابری می کرد.

همه چیز سر جای خودش است و درست دارد پیش می رود. اصلن معلوم نیست این هوای زیر گل مانده چه اش است که خود به خود آلوده می شود؟!. بهترین راه حلّ را هم که دولت پیدا کرده. من فکر می کنم اگر در ژاپن و دانمارک هم هوا اینگونه آلوده بود که هست و دولت های بی مسوولیتشان در خیلی از روزها که هوا در معرض هشدار است به شهروندانشان نمی گویند و می زنند به کوچه ی علی چپ، آنها هم همین راه حلّ عالی و فوق العاده را کپی می کردند، یعنی راه درست و اصولی تعطیلی مدارس. به به آدم خوش خوشانش می شود از اینهمه نو آوری. اینقدر این روزها مدارس به علّت آلودگی هوا تعطیل می شوند که می خاهم  روح هوا در زمان درس و‌مدرسه ی خودمان را گچی کنم.

این هفته هم که تعطیل است و رسمی است و عزاداری است.

من چند روز پیش به یک راه حلّ ریشه ای و اساسی برای حلّ معظل آلودگی دست پیدا کردم. راه حلّی که پس از پیدا کردنش هی دارم به خودم افتخار می کنم

راه حلّ این است. دولت بیاید از طریق مجلس  روزهایی را به روش ده بیست سی چهل از بین روزهای هفته انتخاب کرده و تعطیل رسمی کند. شک نکنید که همه شان می افتند وسط آلودگی  و کاملن اتّفاقی درست از آب در می‌آیند. خود به خود رسمی و تعطیل هم که هستند. شهرهای دیگر هم تعطیل می شوند دعایمان می کنند، البته تعطیل هم که نشوند‌وقتی تهران تعطیل است ول معطلند.

اینطوری مردم جلو جلو همان اوّل سال برای تعطیلاتشان برنامه ریزی می کنند و آلودگی هم غافلگیر می شود ‌و می رود سر یک شهر دیگر هوار می شود، شهری که به قول سهراب، پشت دریاهاست.

بازاز بورسی ها هم درش را گل می گیرند و می روند شمال، مراتعی چند ابتیاع می کنند و غاز می چرانند که این به از آن است.

باور کنید این راه حلّ‌حتا از آن راه حلّ هم بهتر است. زودتر جواب می دهد. مردم دعایمان می کنند و خاهر مادر آلودگی هوا و لوس بازی هایش را هم تفت می دهد.

در صددم که در روزهای آینده چاره ای برای حلّ گره ی تصادفات جاده ای  بکنم، البته خط آهن هم هر از گاهی خودی نشان می دهد و گوی سبقت را از صنعت فاخر هواپیماییمان می رباید. قطارها خودشان می خورند به هم و این وسط جان عزیزان ماست که مثل اسفند روی آتش  می سوزد‌و دود می شود و آخرش هیچ... هیچ و بازهم هیچ


م.ر.الف  ۹۵/۹/۵

پی نوشت:

نمی توانم دگر برویم

که من اسیر این خزان تو به تویم

روی دکمه ی تکرار...FFWD... که عمر رویای من به سر رسید

مرد خابید. درست همان لحظه که خورشید داشت طلوع می کرد. او از شدّت خستگی خابش برد و وقتی از خاب پرید که نیم بیشتر خورشید سر برآورده بودو مثل نیم قرصی غول پیکر و تابان از پشت امواج نقرآبی دریا نمایان شده بود.

حالا او مجذوب این زیبایی تسخیر کننده بود امّا ناتوانی چشم در برابر نور خورشید، باعث شد که به عینک دودی پناه آورد.

عینکش را که به چشم زد، تصویر دیگر آن تصویر جادویی لحظاتی پیش نبود. نه درخشش خورشید و نه تلاطم نقرآبی امواج که با نور، هماغوشی می کرد.

او تمام دیروز و دیشب را در راه بود بی وقفه رانده بود.فرسنگ ها راه پیموده بود تا به سواحل زیبای این دریا، جایی که طلوع خورشید فقط یک روز در سال درست از افق پشت دریا شروع می شود برسد. نیمه های شب به فاصله ی ساعتی از طلوع،‌به ساحل  رسید. خسته و ناتوان کوشش می کرد بیدار بماند و همه چیز را ببیند. از طلوع سحر آمیز زیاد شنیده بود امّا می خاست خودش شاهد صحنه ها باشد امّا تمام کوشش و توانی که به خرج داد با غفلتی بر باد رفت و تنها چند دقیقه پیش از طلوع سحرآمیز، خابش برد.

گستره ی ساحل را که می دیدی بسیاری از آدم ها آمده بودند و مات به پیشاروی خود می نگریستند تا بیننده ی یکی از زیباترین مناظر حهان باشند امّا فقط گروه اندکی بودند که می توانستند این طلوع تحسین برانگیز را بی کم و کاست و بدون این که خابشان ببرد  یا بخاهند از پشت شیشه های رنگی نگاه کنند بکر ببینند.

مرد در تمام لحظات مانده تا طلوع کامل، به سختی هایی که در طول مسیر کشیده بود می اندیشید و تمام کاستی ها از جلوی ذهنش رژه می رفتند.

او تا طلوع کامل ایستاد و نظاره کرد امّا نه آن دیدنی که باید... غفلت و ناتوانی بکارت لحظه ها را ربوده بود و چیزی که در انتها نصیب مرد شد پشیمانی بود.!

                                   م.ر.الف. ۹۵/۸/۶


پ.ن:

از صمیم قلب خاستارم با تمام وجود و خلوص برای کودکی که مادرش را از دست داده و تنها هشت سال دارد، دعا کنید تا وجود این دختر کوچک، آرامش قلب و توان پذیرفتن این غم جانکاه را داشته باشد. آمین 


ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما

یا دل بر ما فرست یا دلبر ما

              «ابوسعید»

آه باران...

باران می بارد.‌شهر خاب است و من بیدار، کنار پنجره گوشم به نوای باران است و چشمم به آسمان.

اگر نبود این باران بی شک چیزی از لذّات بشر کم می شد.

این نخستین باران پاییزی بوی فراق می دهد، بوی دوری و هجران. امسال چیزهای تازه تری تجربه کردم، تلخ امّا شیرین، زهر امّا نامردنی

به خودم می‌گویم این باران آه های دلٍ تنگٍ آدم هاست که به آسمان می رود و ابر می شود و می گرید برای آن ها که آه کشیده اند از همه ی نبودن ها، نشدن ها، ندیدن ها، نداشتن ها و صدها چیز دیگر که تو می توانی جلوی این ها بنشانی.

کنار پنجره نشسته ام و دانه هایی که روی آن می لمند را می نگرم آخ اگر سه تار بود. بود اگر، واران وارن را می نواختم و می خاندم

برای آدم تنها چه بهتر از اینکه صدای خودش در گوشش طنین افکند؟!

آسمان سرخ است و مثل حنجره ی چلچله سرود باران می خاند.

شباهنگ صدایش گم می شود از این سرود، آنقدر که بی تاب باریدن است ثمره ی آه آدمیان

من بیدارم از عشق باران، کنار این پنجره که تنهاییم را قاب گرفته...


م.ر.الف

بامداد۹۵/۸/۴

پ.ن

بعد از تو تا همیشه این قصّه ناتمام است.


تیتر نوشته نام یکی از آثار استاد محمّدرضا شجریان (نازنین) است.

نرو

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

به روزهای تیره از غبار آه و درد

به هق هق شبانه ام نگاه کن نرو

ببین که التماس نعره می زند ز واژه واژه سکوت من

نرو که با حلول رفتنت طلوع می کند سقوط من

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می برد به دورها

نرو که کوچه خسته است ز خاطرات زخمیه عبورها

ببین کنار جاده صف کشیده اند امیدوار  ماندنت بنفشه ها و بیدها

نرو که پیش چشم یاس ها، به یأس ها بدل شود امیدها

نگاه کن کبوتران جلد خانگی، از این غریبگی، شکسته، خسته اند

کشیده سر زیر بال خیش، زخشم، از تو چشم بسته اند

به اشک بی کرانه ام نگاه کن نرو

به تلخی ترانه ام نگاه کن نرو

«مسعود کلانتری»


به خودت نباز

فرض کن یک نردباز حرفه ای به بازی دعوتت کرده و شوق بازی و لذّت، تو را وسوسه می کند. تخته را باز می کنی و مهره ها را می چینی، دوهزارو پانصد و سی و دو.حالا تاس می ریزی  و باید شروع کنی به حرکت.

اگر آن نردباز حرفه ای را زندگی فرض کنی و زندگی را چیزی جدا از وجودت، شک نکن او فرصت زیادی به تو نمی دهد اگر اشتباه کنی.، با نخستین حرکت نادرست شاید چندین تاس از او عقب بیفتی و با اشتباه بعدی ، شرایط جوری تغییر کند که مجبور شوی آنطور که او می خاهد مهره ها را حرکت دهی ، بعد کار به جایی می رسد که جفت آوردنت هم دردسر می شود. پشت سر هم گشاد می دهی و در شش و بش هم می مانی.

سر آخر، لذّت  بازی کردن برایت تبدیل می شود به کابوس باخت. به یک جایی می رسد که می خاهی بجنبی کاری کنی امّا دیر شده، تاس روی زمین می رقصد و با دهن کجی  مارس شدنت را خبر می دهد.

از نخستٍ کار باید تمام کوششت این باشد که مهره هایت را اشتباه حرکت ندهی ، شاید باز هم ببازی امّا به خودت نباخته ای به اشتباهاتت، به یک نردباز حرفه ای باخته ای که فلک نام دارد.


یک خط اضافه:

مهر و وفایت، طلبم            جور و‌جفا چرا کنی؟


کازابلانکا(۱۹۴۲): 

_ می خای برات یه قصّه ای تعریف کنم که آخرشو نمی دونم؟!

* تعریف کن

_ دوستت دارم

عبارت های دلتنگی

گرگ ها به بیست شکل زوزه می کشند. زوزه ی آن ها برای گرسنگی، ترس، اندوه و چیزهای مختلف متفاوت است. یکی از این بیست نوع مربوط است به گرگ نر تازه بالغ یعنی زوزه اش برای جفت یابی جوریست که ماده ای تازه بالغ جذب آن می شود و‌جالب این که زوزه ی هر گرگ نر بالغ با آن دیگری متفاوت است مثل اثر انگشت و فرکانس آن هم بر روی یک ماده اثر می گذارد و با هم جفت می شوند.

در نخستین کامجویی، ماده گرگ از قفای گرگ نر آنچنان گازی می گیردکه اثر آن تا پایان عمر، بر جای می ماند. شکارچیان نامش را« مُهر عشق» نهاده اند.

عجیب تر این که پس از این مهر، گرگ نر،  دیگر نمی تواند زوزه ی جفت یابی گرگ تازه بالغ را بکشد. می توان گفت این زوزه نوعی بکارت است که از گرگ نر برداشته می شود. گرگ ها موجودات عجیبی هستند انگار مقوله ی جفت یابی برایشان با عشق همراه است.

حکایتی ست برای خودش این « مهر عشق»

چه بسیار آدم ها که مثل ماده گرگ ها و نرهای تازه بالغند. موضوع را جنسیتی نمی کنم، حرفم این است که بسیاری از آدم ها چه زن یا مرد، مثل نرهای بالغند با این تفاوت که مهر عشق  بر دلشان نهاده می شود. اگر به وصل برسند که چه خوش اقبالند و گر نه می شوند گرگ ناکامی که توان کشیدن زوزه اش را از دست داده.


_برای بانوی زرین پوش پاییز:

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک نمناکش 

ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زر تار پودش باد. «اخوان ثالث»


_ شب گریه:

ورق زدن را به من بیاموز پیش از رفتنت

من که هر چه تورّق کردم

سر لوح صفحات دل، نام تو حک شده به تمامی

دریغ از یک برگ سپید!

چگونه فصل جدیدی را بیاغازم؟ در حالی که سر فصل تمام کتاب زندگی تویی.     « م.ر.الف »


_ حرف آخر:

می گفت: اندوه بزرگیست زمانی که نباشی

کاک توس ها به گل می نشینند

یک استادی هم داشتیم مضاف بر این که سخت گیر بود و هیچکس را جز بتهوون و موتزارت به عنوان موسیقیدان قبول نداشت، گاهی حرف هایی می زد که نیمی از جمعیت کلاس را خوش نمی آمد. استاد تعوری موسیقی ما بود و برای ترم پایین ها پوزولی تدریس می کرد. اعصابش که گه مرغی می شد(حالا از هر چه که بود) حرف هایی می زد که در عین گفتار عصبیش کُمیک و طنز بود.

یک روز صحبت از تاریخ موسیقی بود و حرف به ملکه ی سبا کشید و بعد صحبت به خلق و خوی خانم ها رسید. آن روز صبح استاد عصبی نبود. عینکش را از روی چشمهایش برداشت و خیلی رک گفت: بچّه ها،« خانم ها مثل کاکتوسند» بعد با لبخندی ملیح به چهره ی تک تک دخترهای کلاس که زیاد هم نبودند نگاه کرد. یکی از بچّه های نخاله ی کلاس که الان پسر خوب و مودبیست گفت: استاد یه کم برامون بشکافید مثالتون رو و آقای استاد هم شروع کرد.

گفت: یعنی شاید بتونی به کاکتوس بی احترامی کنی و مثلن روش بشینی که له بشه ولی قطعن بعد از بلند شدن جای دیگری هم نمی تونی بشینی حتا اگه نرم باشه یعنیی ناحیه ی بی احترامیگاهت دون دون می شود از خار... و اگر از علاقمندان کاکتوس باشی و بخای بهش محبت مفرط کنی و ببوسیش بعدش لبهات به هم دوخته میشه و باید خفه شی پس ناچاری فاصلتو از کاکتوس حفظ کنی و همیشه این نگاهت باشه که کاکتوس رو تمجید می کنه یا مواخذه.!

آن روز و پس از تمثیل کذایی استاد، صحبت های زیاد دیگری هم شد و حتا یکی از دخترها در اقدامی تلافی جویانه خاست که استاد تمثیل پسرها را هم ذکر کند که آن را به زمانی دیگر موکول کرد و آن زمان هیچوقت نرسید.

از آن روز بیش از یک دهه می گذرد امْا من هنوز کاکتوس که می بینم یاد استاد و تمثیلش می افتم

کاکتوس ها گیاهان خاصی هستند و در شرایطی متفاوت از دیگر گیاهان رشد می کنند. در عین حال که نگهداری از آن ها کار ساده ای به نظر می رسد و هر کس فکر می کند می تواند یکی از آن ها را در خانه داشته باشد امّا کاکتوس در هر خانه ای به گل نمی نشیند.



                                  م.ر.الف شهریور ۹۵


حرف دل:

غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست

درست و اصولی با تخم مرغ ( داستان کوتاه و یک نقد اجتماعی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

«ملکوت» ی که ماندگار شد(نقد و بررسی داستان ملکوت اثر بهرام صادقی)

او نویسنده ی گزیده نویسی بود، درست مثل زندگیش که زود به پایان رسید. از بهرام صادقی بیشتر داستان های کوتاه باقی مانده ولی دو اثر وی به ترتیب«ملکوت» به عنوان داستان نیمه بلند  و « سنگر و قمقمه های خالی» به عنوان مجموعه داستان کوتاه از بهترین نوشته های وی اند.

این نوشته به نقد و توضیح داستان نیمه بلند این نویسنده می پردازد.

پس از «بوف کور» صادق هدایت که نقطه ی عطفی در سیر داستان نویسی ایران بود، می توان گفت ملکوت بهرام صادقی پلّه ی بعد ادبیات داستان مدرن در ایران است البته بوف کور متن آمیختگی خاصّی با یکی از اشعار شارل بودلر دارد که ملکوت از لحاظ بکر بودن فاقد هرگونه متن آمیختگی است.داستانی با فضای کاملن سوررآلیستی و وهم انگیز و شخصیتهایی که بیشتر از حقیقی بودنشان نماد و سمبل هستند. صادقی در این اثر از اضافه گویی و توضیحات بصری سر باز زده و شخصیت ها را در گفتگویی بین منشی و دکتر حاتم می شناساند امّا همان توضیحات مختصر هم به شدّت بر فضای وهم انگیز داستان می افزاید. علارغم این که شخصیت ها زیاد پردازش نمی شوند امّا کافی اند، علّت آن هم نماد بودن شخصیت هاست، البته بین کاراکترها (م.ل) از همه بیشتر شناخته می شود. این شخصیت که نماد انسان طغیانگر است عجیب مرا به یاد داستان« وردی که برّه ها می خانند» رضا قاسمی عزیز می اندازد. درون مایه آن داستان این بود که انسان از لحظه ی تولّد در حال از دست دادنی است که به مرگ منتها می شود.

داستان ملکوت چیزی ست درباره ی سرنوشت محتوم انسان که همانا پذیرش زندگی جبری و مرگ است. در نگاه نخست اینطور به نظر می رسد که صادقی معتقد است هر انسان با به دنیا آمدنش شروع به مردن می کند و در این میان قدرت های ماورایی تقدیری را برایش رقم می زنند که نمی تواند تغییرشان دهد. چه از مرگ استقبال کنی یا نه، بترسی یا نترسی، لاجرم باید در مقابلش سر خم کنی، در این میانه کسی که بیشتر به لذّت های زندگی آغشته است از مرگ بیشتر می ترسد، امّا همانطور که گفته شد این لایه ی بیرونی داستان است در حالی که این داستان به شدّت نماد گونه و سوررآل است.

صادقی با اسمی که برای هر فصل انتخاب کرده ذهن خاننده را به سمت کتب مقدّس رهنمون می کند. او در آغاز داستان با قرآن شروع می کند چرا که جن و حلول آن را از قرآن وام گرفته و در ادامه از انجیل ،فهرست می نویسد. با کمی دقّت متوجّه می شویم که نمادهای هفت گناه کبیره مسیحیت در داستان وجود دارند که مرد چاق نماد چند گناه از هفت گناه است. او آنقدر آلوده ی لذایذ شده که حتا با شنیدن اسم مرگ، می میرد آن هم پیش از موعد.

در همان ابتدای داستان و جایی که دکتر حاتم با منشی در حال گفتگوست، او منشی را دارای شباهت هایی با حضرت آدم(نخستین فریب خورده) می داند و این هم اشارتی دیگر به کتب مقدّس است.

در جایی دیگر از داستان دکتر حاتم به ناشناس می گوید:« تو را هم خاهم بخشید چون به من کمک خاهی کرد» این دقیقن جمله ای ست که مسیح به اسخر یوطی، یهودای خاین می گوید و می بینیم که در آخر داستان« مودّت» دقیقن «ناشناس» را اسخریوطی معرّفی می کند. دکتر حاتم از مودّت می پرسد:« اگر او اسخریوطی است بین شما مسیح کدام است؟!» یعنی کدام از شما بی گناه هستید؟!

در این داستان هم مانند بوف کور، زن نماد اغواگری و خیانت است و در یک سوّم پایانی داستان متوجّه می شویم که زن دکتر حاتم با «شکو» نوکر «م.ل»  هم آغوشی کرده. به عقیده ی من «شکو» در این داستان نماد «شهوت» گناهی از هفت گناه کبیره است. او تنها دارایی «م.ل» از دوران جوانی ست.«م.ل» در توضیح به دکتر حاتم در مورد چگونکی زاده شدن این موجود حرام زاده ی لال او را حاصل هم آغوشی باغبان تنومند و تبر به دست قصر پدری با کُلفَتشان می داند. او طوری صحبت می کند که ذهن خاننده را مشکوک به این می کند که شاید این دکتر حاتم همان باغبانِ نیست شده و فراری قصر پدری است. به خصوص که در انتهای داستان، شبی که دکتر حاتم با زنش صحبت می کند او می گوید: او(یعنی م.ل) تو را شناخته؟ و بعد می بینیم علارغم هم آغوشی شکو با ساقی زن دکتر حاتم، او زن را طبق عادت مألوف خفه می کند امّا شکو را زنده می گذارد هر چند که توانایی کشتنش را دارد(شهوت زاده ی شیطان است) انگار او را که بازمانده ی خانواده ای ست که همه شان به دست همان باغبان به قتل رسیده انددوست می دارد. شکو‌در پایان داستان پشت در باغ به شکل هیولا دیده می شود( درست وقتی که چشم انسان به حقایق باز می شود)

امّا باغ، انسان، حلول جن، دکتر خاتم که گویا ناجی آدم است ولی به واقع آن ها را گول می زند و به نیستی می کشاندشان، آدم هایی که فکر می کنند اوضاع مساعد است پشت در باغ اطراق می کنند و هر گز تا پایان داستان ره به باغ نمی برند چون به دست دکتر حاتم به نیستی افتاده اند و خلوتشان به هم ریخته، خاننده را به یاد داستان کتب مقدّس یعنی بهشت، انسان، هبوط از عدن و گمراهی به دست شیطان می اندازد.

نکته ی دیگر نماد هفت روزی است که دکتر حاتم در ابتدای داستان آن را بشارت می دهد. یعنی همان روزهایی که قرار است شهر به قبرستان تبدیل شود. لحن دکتر حاتم در توصیف آن روز بسیار نزدیک به کتب مقدّس است. باید اشاره کنم به آیه ای در قرآن که می فرماید: «ما زمین را در هفت روز آفریدیم» و حالا دکتر حاتم می خاهد در قطب مقابل این آیه در هفت روز آن را به نابودی بکشاند. به نظر شما این خود به تنهایی نماد شیطان بودن دکتر حاتم نیست؟. شیطان به گناه «حسد» یکی از هفت گناه آلوده است. در جایی اوایل داستان دکتر حاتم می گوید: مسأله برای من باور کردن یا باور نکردن است، نه« بودن» یا «نبودن» زیرا من همیشه بوده ام.

نام داستان « ملکوت» است که در لغت به معنای عالم فرشتگان تعبیر می شود امّا در این داستان ملکوت نام یک زن مرده(زن دکتر حاتم) و زنی دیگر که در حال مرگ است(زن منشی) استفاده شده. مگر می شود عالم فرشتگان فانی شود؟! اگر دقّت کنیم می بینیم که دکتر حاتم هر دوی این ملکوت ها را نابود کرده،‌به راستی آیاشیطان کاری جز در افتادن با ملکوت فرشتگان دارد؟.

در پایان داستان، انسان های آلوده به نیرنگ شیطان یعنی همان چند نفری که به دکتر حاتم اعتماد کردند دیکر به باغ راهی ندارند و همان پشت در باغ متوجّه خبط و اشتباهشان می شوند که بسیار دیر است. این همان هبوطی است که آدم توسط فریب شیطان بدان گرفتار شد و از بهشت به زمین تبعید گشت.

در مورد ساختار داستان باید گفت: پایان بندی آن بسیار زیباست هر چند که می توان داستان را بیش از آنچه صادقی نوشته ادامه داد امّا پایان داستان بسیار وهم انگیز و خوب نوشته شده طوری که خاننده را تا آخرین خط با خود می کشاند، هر چند که داستان در میانه ها و قسمت نامه های «م،ل» کمی رو به ملال می رود امّا در ادامه از نماد شخصیت ها گره گشایی می شود. در عین حال در پایان، پرسش ها به همراه تعلیق در ذهن خاننده باقی می ماند که آیا چیزهایی که حاتم گفت رخ می دهد؟

هنرمندی صادقی در این داستان که آن را شبیه مسخ کافکا کرده این است که موضوع را چنان آنی به خاننده منتقل می کند که وی پرسشی در ذهنش باقی نمی ماند. مثلن جن چگونه در آقای مودّت حلول کرد؟!

نگارنده عقیده دارد این اثر از معدود آثاری ست که علاقمندان به ادبیات داستانی ایران باید آن را مطالعه کنند چون تقطه ی عطفی است در هنر نویسندگی


محمدرضا ایوبی  تیرماه ۹۵

از چار جهت...

« من هنوز زنده ام » این جمله ی پادشاهی مبارز بود که پس از شکستی سهمگین در غروبی دلگیر بر بلندی مشرف به دشت، همان دشتی که شکست را در آن چشیده بود رو به رقیب گفته شد. پادشاهی که در چشم بر هم زدنی به بلندای یک روز، مُلک و رعیت  بداده و باخته بود آنچه را که رقیب می پنداشت دارییش است امّا خیش را نه... و این یعنی که روز بر می آید.

در ادامه:

در استادن و ابرام ورزیدن از بهر آنچه تو را توشه ای اندر خورجین سر نوشت نبُود، چراغ در ره باد افروختن و آب در هاون کوفتن است. آنچه که چون آفتاب که بر گستره ی گیتی تابد بر جهانٍ قیرگون تو سایه فکنده، جرثومه ی بد تراش تنهایی است که ماننده ی یوق، آنچنان که خود را بر سر و بالای بندی، مستولی می کند و خاه نا خاه آن بخت برگشته باید که دست و گردن در رهنش بدارد و بپذیرد، که جهد برای رهیدن، هیچ دخلش نمی دارد الّا زخم و تاول، تو نیز این بپذیر که یار و انبازی جز عجوز تنهایی در اندیشه مداری که گر جز این باشد، زخم اندر روح و تاول اندر دل بنشانی و اینت پایاب خاهد بود.

جرعه ای می:

به یادگار کسی دامن نسیم صبا

گرفته ایم و دریغا که باد در چنگ است

بکُش چنان‌که توانی که بی مشاهده ات

فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت، از دل سعدی فرو نشوید عشق

سیاهی از حبشی چون رود؟ که خود رنگ است

حرف حساب:

کهنه حریفی که در این کارزار بدان پایه جوانمرد بود که به گاه چیره شد چون بر قفا بود دست بر خنجر نبرد و زخم کاری نکاشت بر من اولاتر است از رفیقی که خیش را شفیق پنداشت و به گاه تیره روزی دریغ بداشت آنچه را می توانست و‌نکرد.

م.ر،الف.  یکم امرداد نود و پنج


پی نوشت:

همراهان گرامی پست بعدی وبلاگ نقد کتاب « ملکوت » اثر بهرام صادقی است. خوش حال خاهم شد که به جهت همراهی و همفکری پیش از ارسال نقد، کتاب را مطالعه کنید (چاپ قدیم ۹۰ صفحه   چاپ نوین۱۲۰  صفحه)