پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

خدای نیم تنه ی پایین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاییز و یک وداع

...

                                   گفتم که ناگزیرم از این رفتن و شدن

                                   خندید و گفت: بسته به جانم سلامتت

                                   وندر پی خموشی آن لحظه های سرد

                                   دیدم که اشک گونه ی او را ترآب کرد

                                   او پاک کرد با سرانگشت ترآب را

                                   لختی بماند و بر من غمگین خطاب کرد

                                   هر جا روی سفرت بی خطر ولی

                                   گر باز جان و دلت طلب مهر یار کرد

                                   بازآی چونکه مهر تو از دل نمی رود

                                   این آتشیست که عشق بر دل من تیار کرد

                                                                                             91/7/19

                                                                                              بعد از ظهر دفتر انتشارات 

                     

نامه قجری دوّم (شرح یک ترور)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منصور انا الحق

خریدار سر دار

 

ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسن منصور حلاج از بزرگان عرفان و صوفیه ، دانشمند ، شاعر و سخنسرای بزرگ و مبارزی استوار و خردمند ،در قرن سوم و چهارم هجری بود . وی در بیضا ، در فارس ، به دنیا آمد و مدتی شاگرد سهل بن عبدالله تستری بود . او بعدها با جمعی از صوفیه عصر خود همراه شد که از میان آن ها می توان به جنید بغدادی اشاره کرد . " التوحید " ، " الجواهر الکبیر " ، " الوجود الاول " و " الوجود الثانی " از جمله مهمترین آثار اویند . در کتاب های دیگران ، او را شعبده باز و جادوگر خوانده اند .

وی در جوانی به بزگان عرفان و مبارزان قرمطی پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد عارفان و خردمندان گردید . او و بایزید و حسن خرقانی از جمله آموزگاران فیلسوف بزرگ شرق ، سهروردی بودند و جمله ی آنان ، رهروان فلسفه و اندیشه های تابناک ایران باستان به شمار می آیند .

حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند ، به رهبری آموزگاری ایرانی به نام محمد ابرکوهی ، بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند . حسین منصور بدیشان پیوست . در محله ایشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد . این قیام عاقبت در سال 270 م در هم کوبیده شد . پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پیش گرفت و بر سرزمین های شمال آفریقا گشت و گذار کرد . سفری در جستجوی دانایی و خردگرایی ! چشمه ای به سوی دریا .

حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش، نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجدانگیز بود و الحادی عارفان در آن پدیدار بود . در مراجعت از مکه به اهواز ، به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت و تقلید است .

حلاج از آنجا به خراسان ( مرکز عرفان ایرانی ) رفت و پنج سال در آن دیار بماند . پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت و از بغداد برای بار دوم با پهار صد مرید ، بار سفر مکه را ببست . در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند . این بار مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فرا خواند . پس از این سفر ، به هندوستان و فرارود رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند . در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت ، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربافت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند ، همراه شد و تا تورقان چین ( یکی از مراکز مانویت ) پیش رفت . سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت . رفت تا آتش در جهان دراندازد و فریاد عشق و انسانیت سر دهد .

در سال 295 م خلیفه عباسی مرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی را به جای او نشاندند . مخالفان آنان نیز صرافان و ثروتمندان بغداد ، به همدستی شوریدند و مردی دانا و شاعر ازخاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند . کارگزاران خزانه خلیفه به سرکردگی حامد بن عباس که منافعشان تهدید شده بود ، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگیری و کشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند . حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرتمندان بود . چند سال بعد وی را به تهمت شرکت و رهبری قیام مردم ، در جنبش قرمطیان دستگیر کردند . حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزیر خلیفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد . شورشیان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگریخت . وزیر از بیم نفوذ بسیار حلاج ، او را به محاکمه کشید و با فتوای جمعی از روحانیان او را پای دار بردند .

حلاج به اتهام باورهای (انسان خدایی) خویش و انا الحق گفتن ، تلاش در زنده کردن اندیشه ها و باورهای والای فرهنگ ایران باستان ، رهبری فکری جنبش عظیم قرمطیان و مبارزه ی بی امان با دستگاه دین و دولت آن زمان ، به مرگ محکوم شد .

 

 

  دار زدنش

 

کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد . عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا به نقل از مریدش احمد بن فاتک می نویسد :

یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند و آن روز که او را دست بسته و در حالی که زنجیر گرانی بر گردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد .

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : " امروز ، فردا و پس فردا بینی ! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند ، « یعنی عشق این است . »

پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت . گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت : « زیرا به قربانگاه می روم » چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند : این چیست ؟ گفت : معراج مردان سر دار است . " پس همه مریدان وی گفتند : " چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و تو را سنگ خواهند زد ؟ "

گفت : " ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حسن ظن فرع است ! "

همه کس بدو سنگ می انداختند . حسین منصور ، آه نکردی اما شبلی به او گلی انداخت ، آه بکرد ! گفتند : از آن همه سنگ هیچ آه نکردی ، از گلی آه کردن را چه معنی است ؟ گفت : « از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد . »

پس دست حسین حلاج را جدا کردند . خنده زد ، گفتند : خنده چیست ؟ گفت : دست از آدمی بسته بریدن آسان است ، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند .

بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت : " بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید "

پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : " چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه سرخاب مردان ، خون ایشان است !   

از وی پرسیدند " اگر روی به خون سرخ کردی چرا ساعد را خون آلودی ؟ " گفت « وضو ساختم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضو  آن الان به خون است . »

پس چشمهایش را درآوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختن ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت :

در سراسر زمین جای آرام می جستم ؛

ولی برای من ، در زمین ، جای آرامی نیست

روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید ؛

طعم آن تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن

در پی آرزوهایم بودم ولی مرا برده کردند

آه ! اگر به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم

 

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد : برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد !!

در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد ،ابوالحارث سیاف خلیفه سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست . شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد .

خواهر حلاج ( حنونه ) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت . پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است . صدای حمد پسر حلاج برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد : اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود .. از شدت گریه ادامه نداد وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زندند در بین دوستدارانش کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر گرد ندای الله برمی آمد .

گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت .

بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند ، دنیا بر من تنگ آمد.    

بعد از مرگ حلاج ، کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند .

این نوشته تقدیم شد به بانو مژگان آرامش  که بسیار بر من حق دارد از این حیث که با به کار بردن واژه ی استاد برای من مسوولیتم را چند برابر کرده و حواس من جمع تر شده خود نیز این داستان را دوست می دارد

رشک شاهانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اینها گفته های هیچ فیلسوفی نیست!

معنا کردن درست واژه جرات،یکی از عوامل مهم در برخوردهای اجتماعی است.گروه زیادی از مردم را دیده ام که به خاطر نداشتن جرات لازم در روابط اجتماعی،مجبور به تن دادن به مسایلی شده اند که راضی به انجامش نبوده اند!یکی از ابعاد منشور شخصیت هر فردجرات ابراز خود است.یعنی اینکه آنچیزی را که دوست داری،می پسندی و فکر می کنی بهتر است یا دستکم آسیبی به کسی وارد نمی کندرا انجام دهی.اینکه چرا گروه فراوانی از جامعه امروز ایران کوشش دارندکه نشان دهند به چیزی که نیستند شبیه ترند،خود مقوله ایست که می توان درباره آن چندین صفحه یادداشت نوشت،امّا اینکه چرا این گروه ابراز چیزی را که به آن اعتقاد ندارند را زرنگی می دانند ریشه در فرهنگ آمیخته به تعارف بیجا دارد.البته ضعف اعتماد به نفس لازم هم در این گیر و دار دخیل است.اینکه برای رد شدن از مانعی اجتماعی،فرهنگی،عقیدتی،سیاسی باید خود را آنطور جلوه دهی که نیستی،تو را به دو بیراهه می کشاند که هر دو مخربند،یکی مخرب فردی و دیگری مخرب اجتماعی.آن دو بیراهه اینهایند:اگر آدم خوبی باشی به مرور دچار خود سانسوری می شوی و انزوا را به هر چیز ترجیح می دهی(البته انزوای اجتماعی) که این به مرور می تواند در آدمهای میان عنصر،تبدیل به کرختی محیطی شود!یعنی در برابر رخدادها،حوادث و مسایل پیرامون اجتماع دچار لمسی و کرختی می شوند!و بلعکس اجتماع نیز در مورد آنها دچار همین کرختی و سستی می شودکه حتمن قابل لمس است در صورت بروز چنین بیماری ای،فرد،بیشتر آسیب می بیند چون این تقریبن یک نوع طرد خود خاسته است.امّا بیراهه ی دوم که بسیار خطرناک تر از بیراهه ی نخستین است.همرنگ جماعت شدن از بیرون است!یعنی خود را رنگ کردن و به جامعه قالب کردن،یعنی به کارهایی که در اجتماع می کنی اعتقاد نداشته باشی فقط برای اینکه به قول قدیمیها خرت از روی پل بگذرد انجامشان می دهی!مذهبیون نام این را ریا گذاشته اند یعنی چیزی جلوه دهی که نیستی یا کاری انجام دهی برای رسیدن به قصدی که پشت آن کار پنهان است.

به خاطر می آورم یکی از دختران همسایه مان که تحصیلات خوبی هم داشت برای اینکه در ارگانی مشغول به کار شود و از آنجا که آن ارگان تحقیقات محلّی می کرد و یکی از پرسشهای آنها این بود که آیا فلانی(آن دختر)به مسجد و نماز جماعت می رود؟،مجبور شد چندین روز از عمر چند ده ساله ی خود را به رفتن مسجد سر کوچه و خاندن نماز جماعت صرف کند!. این نمونه ای از ریا دینی و مذهبیست البته نمونه های اجتماعی آن فراوان است.

بنده معتقدم که در جوامع دینی این نوع پوشیه زدنها رایج است،افراد به قول عوام:هر غلطی

می کنند و با انجام برخی از فرایض در چشم مردم،خود را پاک و بری جلوه می دهند!

در مقاله ای خاندم:وقتی فرد خدای درون خود را بکشد(وجدان)و به خدایی بیرونی روی آورد برای انجام هر عملی می تواند توجیح بیاورد،چرا که درونش دیگر با اصل جریان، درگیر نیست و این آغاز فساد است.سقوط اخلاق در فرد است که با کشتن وجدان فردی آغاز می شود.

علت دیگر پوشیه و نقاب زدنها شاید با وجهه شدن در انظار به خصوص در میان آشنایان است.بسیار دیده ام آدمهایی را که در داخل خانه یک جور رفتار می کنند و در خارج از خانه رفتارشان اصطلاحن صد و هشتاد درجه عوض می شود! برای اینکه شاید وجدان اجتماعی آن رفتار را نا پسند بداند و فرد از ترس ریختن وجهه از بروز این رفتار در اجتماع امتناع کند امّا در خانه و نزد دوستان جانی معیارها عوض می شود و می توانیم برای لحظاتی خودمان باشیم.

بنده معتقدم نفر اوّل(منزوی اجتماعی) شخص با جرات تری نسبت به نفر دوم(ملوّن) است.

البته آن فرد اجتماعی نیست و این ایراد است امّاخطرناک نیست ولی فرد دوم آدم بی جراتی است که توان بروز خود را از دست داده و بزدل و ساکن شده،اینگونه افراد بیشتر در برخورد با مجرمین  اجتماعی از خودشان رافت و بخشش نشان می دهند چون شاید به نوعی با مجرم هم ذات پنداری می کنند و این خطرناک بودن فرد را تایید می کند.

حال چند نفر از این جامعه توان درونی مجرم شدن را دارند؟یعنی در برخی موارد برای لحظه ای خود را  نشان می دهند. 

َ


  



بیوه ی حلبی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تمام آمال آنها

غریزه کبوتران من،آنها را به سوی خاسته هایی از حیاتشان رهنمون می کرد که شعور من به عنوان انسان، آن خاسته ها را تنها ابزاری برای زندگی می داند و نه منتهای آمال زندگی.

آنها جفتی برای تخلیه غریزه جنسی در برشی از سال،آشیانه ای برای زیستن با آن جفت،تولید مثل،شرایطی برای از آب و گل در آوردن جوجه و آب و دان برای سیر شدن برایشان بس بود!

وقتی آنها را آزاد می کردم تا بپرند به دور دست ترین نقاط آسمان از نگاه من می رفتند امّآ برای اینکه همه ی آمالشان را دوباره داشته باشند،از روی غریزه باز می گشتند! آنها اگر می رفتند من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد برای بازگرداندنشان امّا کبوتر به خاطر همین غریزه است که اصطلاح "جلد" شدن را برایش به کار می برند و همین،اسیرش می کند یعنی غرایزش! (گاهی می اندیشم چه احمقانه است که کبوتر را سمبل آزادی می دانیم)

بالهایش را قیچی می کنی می بندی از جفتش جدایش می کنی حتا برای روزهای زیادی مجال هواخوری پرواز برایش فراهم نمی کنی امّا او جلد شده..... نمی رود بر وضعیتش طغیان نمی کند و به بیشتر نمی اندیشد همان حداقلها از نگاه من برای دوره زندگی او، ایده آل و کافیست!

جفت داشتن،آشیانه ای هر چند محقّر برای جفتگیری، تولید مثل و  به بال رساندن جوجه هاو مجالی اندک برای تخلیه غریزه ی پریدن و بازگشت به زمین تمام آمال یک کبوتر است!!

با خودم می اندیشم،این چقدر شبیه زندگی برخی آدمهاست....

 

کاروانسرای مخروبه نطنز

 اردیبهشت امسال به همراه دونفر از عزیزانم راهی اسپهان شهر زیبا شدم، برای رفع و رجوع کاری و هم برای اجرای مرحله ی نخست یک پروژه معماری نیاز به عکاسی از بناهای قدیمی بود. سپس به کاشان رفتیم تا از بناهای تاریخیه آنجا هم عکس بگیریم. عکسهای پایین حاصل همین سفراست که با دوربینی نیمه حرفه ای با برند کانن گرفته شده.

این کاروانسرا بین شهرهاس نطنز و کاشان قرار دارد و من از نمای آن خوشم آمد و ایستادیم و من شروع به عکاسی کردم.














نامه های قجری(نامه یکم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.