پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

بسُرای تا که هستی


همه ی این دردها همه ی این رنجها و غم فراقها از آنجاست که نمی دانیم پس از عدم شدن از این جهان چه می شویم!

این است که آدم دلش می خاهد پس از نبودنش نیز چیزی از او بماند، چیزی که بابت آن به یادش باشند.

پس به درون خود که غور می کندمی بیند باید خلق کند چیزی را، باید حرکتی کند.

نباشد اینگونه که پس از رفتن، آنچنان شود که پندارند نبوده ایم از روز نخست! این است که از درون فریاد می زند غَلَیانِ حس و اندیشه را، بیرون می ریزد در هنرش هر چه در چنته دارد.می کوشد که زیباییها را جلوه کند یا دستکم اندیشه ای را درگیر بایستگی، آنچنان که خودش دغدغه دارد.

این است که می نویسد، می نوازد، می سُراید، نقش می زند از ژرفای اندیشه از آنچه که درگیر کرده کُنه وجودش رابلکه آرام شود این روان که مولانا گویدش: چونان گنجشگکان اند بر روی شاخسار که می جهند از این بُن به بُن ساری دگر.

و می بیوسد تا کسی بخاندش، بشنودش، ببیندش که اگر چنین نباشد هر آینه انسان مانند جزیره ای بکر که جز هماغوشی با یالِ افشان و طلایی آفتاب ندارد همدمی که بیابدش می شود!

باید کسی باشد تا بودنش با بود او پیوند خورَد مانند آینه و جسم، جسم و آینه که هر کدام بودن را در دیگری می بینند.

سپاسگزارم از بودن یکایک شما 

شما که می خانیدم در نوشتار با تمام کاستیهایم و پژواک بودنتان نقش می بندد با هر چه که می پسندید برایم.


                                                                مانا باشید و سرافراز


                                                               م.ر.الف 93/1/10

پ.ن:

عکس این پست مربوط است به اثر"نه فرشته ام نه شیطان"کار  جدید همایون شجریان به آهنگسازی تهمورس پور ناظری 


شعر از استاد ارجمند جناب محمدرضا شفیعی کدکنی 


 



  


بهارانه


آمدن بهار، روزگار زایش و تازگی بر شما گرامی یارانِ همیشه، خجسته باد

امید که به همراه این هوده ی نیک طبیعت،اندیشه هایمان بارور گردد و

در این چرخش همیشگی روزگاران،گامی به سوی بهتر زیستن برداریم 

                 

                                                                 ایدون باد 

                                             

                                                             محمّدرضا الف  


 

رهایی


ای دوست...

مرا یاری رسان تا اشتغال ذهنم به آینده را رها سازم

مرا توان آن ده تا بیهوده نکوشم که آینده را پیش بینی و کنترل کنم

بگذار که پیش بینی های خود درباره ی آینده را ارزشمند ندانم

مرا از پرسش های بیهوده درباره ی فردا

و میل به تسلّط بر دیگران رها ساز

به یادم آور که ترس ها و تردیدهای من نسبت به فردا

فقط به ترسِِ بی بنیاد من از تو مربوط می شود

مرا یاری رسان تا خاموش باشم گوش دهم و عشق ورزم

مرا به اشراق از حضورت در لحظه ی حال برسان

دستم را بگیر و مرا در آغوش کش

به یادم آور که من مخلوق و کمال عشقم

مرا یاری رسان تا دریابم که پیام آور عشق توام

کمکم کن تا فروغ تو را بتابانم

بگذار آزادی را در درونم حس کنم

و به همه ی توهماتی بخندم که نفسِِ زمان

آنها را واقعی جلوه می داد

بگذار نور باشم سرور باشم

بدانم بازتاب توام هر جا به هر زمان

________________________________________

تنها افکار توست که مایه ی دردهای توست

چه می توان خاست که بخشش نتواند آن را اعطا کند؟


  


ناموس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شوق دلدادگی


در اصفهان شعر می گفتم و ساز می نواختم، سه تار را نزد پدرم آموختم، آنقدر شیفته ی این ساز بودم که روز و شبم را پر کند.

همین ساز و نوا مرا به جمع دراویش آشنا کرد. دوست می داشتم نشست و برخاست با اینان را و آنقدر این ادامه یافت تا جان عاشقم را بی تاب یافتن کند بیش از اینکه بود.

این اشتیاق و پرس و جو مرا کشاند به دیار خاک و آفتاب. به کرمان مجاور شدم و پیِ زاویه یِ شاه نعمت الله ولی

به نزدش در آمدم و وی آتش والگی در من آویخت تا مریدش شدم ساکن بدان شهر

بدین روی مشتاق علیشاه نامم نهاد که پیش از این مرا نام میرزا محمّد تربتی بود.

سالها در آن دیار حدیث عاشقی بر ما رفت و هیچ نگفتیم جز هر آنچه آموخته بودیم از تسلیم و رضا و هیچ نکردیم جز خدمت به خلق و فقرا و هیچ نیاندیشیدیم جز اینکه در سلسله ی دیوانگان و رندان عالم سوز در کوی بی نامی ها ماوا کنیم.

تا حق این خاست که در روز بیست و هفتم رمضان هزار و دویست و شش هجری شمسی به هنگام نماز ظهر آنگاه که حقیر به مسجد جامع شدم و فُرادا قامت ببستم و ملّآ عبدالله مجتهد بر منبر بود حکم سنگسار مرا بدهد!

هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد       دانه در خاک فرو رفت و سری پیدا کرد

جُرمم این بود که قرآن را با نوای سه تار می خاندم.

مقلّدین و اقتدا کنندگان همراه مجتهد خیش به بیرون شهر بُردَندَم و حکم را جاری نمودند، سنگ زدند و زدند و زدند تا جان ناقابل به جان بخش تسلیم کردم که مرا هیچ واهمه نبود از تقدیر لیکن عدوی من سبب خیر گشت و مرا به وصل رساند و خود ماند که گویا زیستن را جاودانه می دانست.

تا دل مرد خدا نامد به درد        هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

.

.

.

عزیزانی که با ساز سه تار آشنایی دارند می دانند که این ساز چهار سیم دارد بارها هنرجویان از بنده پرسیده اند که چرا  با داشتن چهار سیم بدان سه تار می گویند؟ پاسخ این است که مشتاق علیشاه سیمی کنار سیم بم اضافه نمود که پیش از این آن ساز سه سیم داشت به همین دلیل این سیم بین سه تار نوازان به سیم مشتاق معروف است.

امروزه بر مزار این شاعر و عارف بنایی وجود دارد که گنبد مشتاقیه نامیدندش و این بنا در دوران قاجار ساخته شد.

امّا پس از مرگ این درویش ملّا عبدالله مجتهد شهر به ملّا عبدالله سگو (به گویش کرمانی یعنی سگ) معروف شد!

به این دلیل که به هنگام جان سپردن مشتاق علیشاه نزدیک وی رفته و او را سرگرم زمزمه ی یاهو می بیند و به وی می گوید: سگو هنوز هم یاهو می گویی؟!

چه خوش که خودش به این دشنام ملقّب گشت تا روزی که خلعت عذابش را از دوزخ آماده کردند و آن روح پلید را چون سیخی گداخته که از پلاسی پشمین بر آرند بدر کشیدند و او در جوار لعنت خدا قرار گرفت. 


                                                           م.ر.الف.92.11.21

دو حکایت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سخنی در باب ترس


بُز عزازیل قوچی بود که جماعت، گناهانشان را می نوشتند بر گردنش می آویختند و پس از آنکه کاهن بزرگ دست بر سرش می کشید و به جای همه به گناهان اعتراف می کرد قربانی اش می کردند. به این شکل با انتقال گناهان موستوجب کیفر به حیوان، او بود که به جای دیگران مجازات می شد تا همه از بلایا ی آسمانی در امان باشند پیشینیان اینگونه بر ترس هایشان مَرهم می گذاشتند.امروزه نیز وقتی می ترسیم از بلایایا وقتی شرّی از سرمان می گذرد باز قربانی می دهیم خونی بر زمین می ریزیم!

البته قربانی کردن حیوانات پس از یک دوره تکامل بشری رخ داد و گر نه که پیش از  آن انسان را برای خدایان قربانی می کردند از ترس خشم خدایان . 

ریشه ی برخی از اعتقادات ما در ترس نهفته است به خصوص وقتی به ماوراء الطبیعه و به از ما بهتران اعتقاد داشته باشی.


 *ترس بود که بر زندگی انسانها تسلّط داشت و به نظر نمی رسید کسی بر آن پیروز شود. ولی امکان داشت بتوان آن را آرام کرد و به نوعی کاهش داد با ظرافت با آن بازی نمود. صورتکی بر آن نحمیل و مقامش را در مجموعه ی حیات تعیین کرد روش های مختلف قربانی کردن نیز به همین کار می آمدند. ترس بر تمام حیات انسانها سنگینی می کرد و بدون این فشار پر قدرت، زندگانی، بی شک وحشت هایش را از دست می داد ولی از حِدّتش نیز کاسته می شد. احترام را جایگزین بیم و ترس کردن برداشتن گامی بزرگ به جلو بود. کسانی این کار را کرده بودند کسانی که ترسشان تبدیل به زهد و تقوا شده بود انسان های با ارزش و عوامل پیشرفته ی آن دوران بودند.*

هیچ موجودی به جز انسان به چیستی و کاستی های خود آگاه نیست و همین او را نیازمند و ترسا می کند.

انسان همواره نیازمند وصل به نیرویی غیر مادی و توانا در هر امریست تا بر ترسهایش تسکین و بر  چیستی اش چرایی را معنا کند.

به رفتارها پندارها و گفتارهای روزانه مان دقت کنیم بی شک اگر نگوییم در همه ی آنها ترس، بیم و نگرانی  هست می بینیم در بیشتر آنها از این دست توهمات را خاهیم یافت.

ما همواره در ترسیم. ترس از آینده ترس از زندگی ترس از مردگی ترس از خیانت ترس از ترک عزیزان و هزاران ترس دیگر که تنها نام آن را تغییر می دهیم. به نظر  می رسد ترس در تکامل بشر از دیر باز تا به امروز نقش عمده ای داشته.


                                                                            م.ر.الف 92/10/27

پ.ن

-* هرمان هسه داستان کوتاه باران ساز

-نیچه: شجاعت در این نیست که نترسی بلکه در این است که نفهمند ترسیده ای

-ای خدا این وصل را هجران مکن       سرخوشان عشق را نالان مکن

-نقاشی اثر آلبرشت دورر

هیـــــــــــــــــــــــــــــــــولا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ارتباط و تجربه



_رها: مهتاب من دوستت دارم نمی تونم فراموشت کنم. بعضی وقتا تو خاب هم حتا دارم بهت فکر می کنم!

 

>مهتاب: بس کن رها بس کن این رابطه تموم شدس


 _چرا تموم شدس؟ ما فقط دو هفته با هم قهر کردیم از دست هم ناراحت بودیم


 >ما همون دو هفته پیش تمومش کردیم


_ما فقط قهر کردیم همین، قبلن هم اینکارو کرده بودیم.


>بس کن رها اگه من زنگ نمی زدم که حالتو بپرسم تو صد سال دیگه هم زنگ نمی زدی


_من از دستت ناراحت بودم ولی اینطور نبود که فراموشت کنم یا نخام که زنگ بزنم


>می خام تلفنو قطع کنم بخابم خیلی خابم می آد!


_جواب منو بده مهتاب، کِی صحبت کردیم درباره اینکه تمومش کنیم؟


>باید تمومش می کردیم که کردیم


_چرا؟

 

>چون این رابطه بی نتیجست!

.

.

.

اینگونه به نظر می رسد که انسان موجودی نتیجه محور و منفعت طلب است. هر کار یا فکری که از او سر می زند در پی نتیجه ی آن می آغازدش  و به منفعت آن می اندیشد و این به عقل تجربه گرای او باز می گردد.


بارها خاسته ام درباره ی عقل منطقی و عقل تجربه گرا بنویسم امّا به تعویق افتاده. اینجا تنها به این نکته اشاره می کنم که همه ی داده ها و صغرا کبراهای عقل تجربه گرا همیشه درست نیست! امّا نادیده نیز نباید گرفته شود.


در بسیاری موارد پیش فرضهای ذهنی که از شنیده ها و دیده ها نشات می گیرد به همراه تجربیات گذشته که گاه تلخ و اسفبار بوده در ارتباطات آینده و اکنون ما نقشی پررنگ دارند و گاه ارتباطات ما را دچار اختلال و چالش می کنند. در پاری موارد حتا آن را به بن بست می کشانند.


دوستی می گفت: در ارتباطات عاطفی وقتی می خاهی ارتباطی تازه را بیاغازی باید توانسته باشی از شکست و تلخی های ارتباط پیشین، گذشته باشی آنها را رد کرده باشی  و حسن نیت را نیز در ارتباط تازه مدّ نظر داشته باشی ورنه این چرخه ی ناقص، به در شکستن ممتدّ روان و عاطفه می انجامد.


                                                                                      م.ر.الف_______ 92/10/1

پ.ن:

-نقاشی اثر ادوارد مونک

-گفتگوی نخست نوشته مربوط است به داستانی از خودم به نام"کمی غیر معمولی"

-من خودمم نه خاطره منظره ام نه پنجره

فرتور

اصفهان/عاشورای92
    

تهران/اسفند91

اصفهان/آبان92

اصفهان/عاشورای92 

جاده قم/13فروردین92