پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

یک روز صبح



سکانس اوّل:

تصوّر کنید یک صبح دل انگیز از خاب بیدار می شوید می روید تا دست و صورت بشویید. در قاب آینه به یکباره چهره ی کسی را می بینید که اصلن برایتان آشنا نیست یعنی چهره ی یک غریبه!

چه حالی می شوید؟ چه حسی دارید؟

این یعنی شما دچار دگرگونی شدید! آنچیزی که بودید نیستید دیگر

نخستین چیزی که آن هنگامه به ذهنتان خطور می کند چیست؟

اینکه خدای من چه بلایی سر من آمده؟ فارغ از اینکه چهره ی نقش بسته در آینه را از لحاظ زیبایی با چهره ی منقوش در ذهنتان از خود قیاس کنید، اینکه آیا این نما زیباتر است یا آنی که بودم؟ بی که قیاس کنید می خاهید برگردید به باورهایتان به همان چیزی که دیشب بوده اید و مدّتها با آن زیسته اید خاه زشت زیبا یا خنثا


سکانس دوّم:

تصوّر کنید که پس از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی متوجّه می شوید بقیّه ی افراد، شما را با همان شمایل پیشین می بینند و این تنها خودتان هستید که خود را آنگونه که هستید یا بودید نمی بینید و چیز دیگری می بینید جز آنکه باید!

حالا با این شرایط تازه چگونه کنار می آیید؟


سکانس سوّم:

می روید برای میز صبحانه کنار بقیه ی اعضاء خانواده می نشینید سرتان از ترس پایین است مباد که دگردیسی عیان شود.

سر را بالا می آورید و یک دفعه چهره های تازه ای می بینید، کاملن غریبه! اینکه تمام اعضای خانواده شکل دیگری دارند چه حالی دارد؟ و این دگرگونی حتا در لحن و آهنگ صدایشان هم به وجود آمده و شما با این تغییرات غریبه اید چه حالی دارد؟


احتمالن با یک جیغ بنفش از خاب می پرید و می روید برای شستن دست و رو و دیدن این کالبدی که با آن خو گرفته اید!



 

پ.ن: عکس هیچ ربطی به متن ندارد

م.ر.الف

92.4.13




نظرات 15 + ارسال نظر
ماهی آزاد پنج‌شنبه 13 تیر 1392 ساعت 22:29

درود
سکانس اول برام آشناس. شاید بارها تجربه کرده باشم.
سکانس دوم گیج کننده اس. ولی میشه باهاش کنار اومد
ولی سکانس سوم دیوانهک ننده اس. وحشتناکه. نمیتونم تحمل کنم چهره و صدای ژدر و مادرم عوض بشه و دیگه اونها رو اونطوری که میشناسمشون نبینم

آشنا....گیج کننده....وحشتناک

ممنونم

شیما جمعه 14 تیر 1392 ساعت 19:24

لبخندژکوند یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 12:01 http://narjeskhodaie.blogfa.com

تســــبــیح میشوم زیر انگشــــتانت
دانـــه دانــــه میـــرانـــی ام
تا خــــودت را بالا ببـــــری . . .

لبخندژکوند دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 11:35 http://narjeskhodaie.blogfa.com

دل استــ دیگر خستــه میشود ...
بی حوصله میشــود ...
از روزگار از آدمـــــــها از خــودشـــــ
از این قابــها , از اثباتــ , از تـــــوضیــح
از کلماتــــی که رابـــطه ها را به گند میکشـــد
از اینـــ همه مهربانیــ کردن
و نا مهربانی دیدنــ , از ســـــــــــــنگ صبور بودن
و آخــــــــــــر هم مُهر ســـــنگ بودن خوردنـــــــ
از زهــــــر حرفـــ هایی که
تــــــا آخر عمـــــــر آدم را مـــــــی آزارد ...
خســــــــــــته ام ...
کـــــــــــــآش مـــیــشـد خـــــودمـــو یـــہ جـــــآیی جـــــآ بـــذارم...
و بـــرگـــردم بــبــیـنــم ...
دیــگـہ نـیــســتــم ...!

باران من دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 17:07 http://prniyan-sard.mihanblog.com

دستهایم به آرزوهایم نرسید،آنها بسیار دورند…
اما درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست…
دعایی هست…
خدایی هست….
[گل][گل][گل]

سلام

خوشحال میشم سری به من بزنید

ممنونم که سر زدین به روی چشم حتمن

اناهیتا دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 21:12 http://anahita68.blogfa.com

وحشت زده . دیوانه .سکته قلبی ومغزی

سلامت باشین همیشه

ونوس چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 13:25

سلام

وقتی داشتم این متن رو می خوندم یاد این کلمات افتادم

اراده ی آزاد /جبر گرایی
طبیعت / تربیت
گذشته /حال
بی همتایی / عمومیت
تعادل /رشد
خوشبینی /بدبینی

جالب بود و من به فکر فرو رفتم ...

ممنونم که اومدی
بیشتر توضیح می دادی که چرا یاد این واژگان افتادی بهتر بود
شاد زی

Irona شنبه 22 تیر 1392 ساعت 09:26

سکانس اول : حس آشنا و کاملا خوشایند
سکانس دوم : دگردیسی درون بدون دخالت دیگران
سکانس سوم : حس غریب ... قربت ... یادآوری تنهایی ... دوسش ندارم

عجیبه! برای شما خوشاینده که یه روز یکهو چهرتون عوض شه؟!!!!

تنهایی و دوگانگی

باران من دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 18:15 http://prniyan-sard.mihanblog.com

عشق همیشه علامت رستگاری نیست!
و من گاهی اوقات مجبورم به آرامش عمیق "سنگ"حسادت کنم!
چقدر خیالش آسوده ست...
---------------------------------[گل][گل][گل]
سلام دوستم
به روزم[لبخند][چشمک]

به به
و عشق صدای فاصله هاست.....

مراد دوشنبه 31 تیر 1392 ساعت 22:24

یک روز از خواب پا می‌شی
می‌بینی رفتی به فااااااااااااک ....

اینو نامجو خونده بود ....نه مراد؟

مراد سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 09:54

عاره .
حرف نداره این

اینکه زاده ی آسیایی رو می گن جبر جغرافیای

neo شنبه 5 مرداد 1392 ساعت 20:12 http://cruel-life.blogsky.com/

من به همه سکانس ها فکر کرده بودم حتا به جابهجایی روحم با کس دیگه ای هم فکر کردم همیشه تا ی جایی تو این رویا میتونم برم جلو به جاهای حساس و عاطفیش ک میرسه کم میارم.

نئو جان سلام در مورد تعویض و جا به جایی روح خیلی حرف تازه ای زدی جالب بود ممنونم

جبرئیل امین الله یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 15:45

یک روز از خواب پامیشی میبینی رفتی به باد .

اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جیر جغرافیایی

مهربانو دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 09:59 http://avapaeez.blogfa.com

یک روز ناگهان چشم باز می کنی و میبینی آدمهای دوروبرت اصلا ان چیزی که فکر می کردی نبودند ..اول می خواهی باور نکنی تمام وجودت باآن به عناد بر می خیزد...می جنگی با خودت با تمام شواهدموجود....اما انگار درست فهمیده ای


بعد ازاین دوره انکار، پذیرش آرام آرام میرسد...باور نمی کنی وغمکین میشوی..هزار سوال در ذهنت شکل می گییرد..که چرا..چرا و چرا...؟گریه می کنی..نمی خوابی...دلت می خواهد خیلی چیزها به آن آدمها بگویی امانمی گویی....و بلاخره میپذیری..

بعدش میرسی به بک بی حسی، بی تفاوتی یا کرخی روحی..دیکر برایت مهم نیستند آنها ....و این ترسناک است...من از این می ترسم ..چون دیکر با هیچ چسبی نمی توانی روح خودت را به انها که ساید دیرزمانی برایت عزیز بوده اند بچسبانی..

من ازاین..خیلی می ترسم....


انسان با موجودات اطراف خود در ارتباط است و موجودی اجتماعیست اینگونه پیش ترسها عادیست اما وقوع آنها به شناخت ما باز می گردد اینکه چقدر اطرافیانمان را بشناسیم و بدانیم آیا می شوند آنچه نمی خاهیم؟

برگ بی برگی دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 20:37 http://bargebibargi.com

از اون دسته افکاره که ترجیح میدم از فکر کردن بهش فرار کنم ... ترسناکه خیلی برام .. از اول تا آخر ...

نترسیدین وقتی نوشتینش ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد