ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اکنون آینده ی گذشته است
و آینده، گذشته ی اوهام.
ثانیه ها نه می آیند و نه می روند، اصولن زمان، مقوله ی غریبیست
ما در چنبر آن اسیریم و گر نه عقربه های ساعت، قرار دادی بین انسانها بیش نیست!
تصوّر کن نیستی وجود نداشت و ما بینآ بین ازل و ابد آونگ بودیم به همین نقش و نشان که هستیم
اینگونه، زمان تنها برای ثبت خاطرات کاربرد داشت، نه اینکه ساعت نبود نمی توانست نباشد ولی گذر ثانیه ها جوری دگر رقم می خورد.
فلسفه ی وجود انسان با مقوله ی زمان پیوندی نا گسستنی دارد.
حتا اگر زوال وجود نداشت و انسان به انتخاب خیش تا کرانه ی بی کران زمان می توانست بزید.
م.ر.الف 92.4.4
1:20 بامداد
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیه ای
از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود؟
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزلها معلقند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود
مغوله ی غریبیست
آری غریب
درود. سرگردانی...
ما همیشه نیاز به نقطه ی شروع و پایان داریم.
بله همیشه نیاز به نقطه شروع و پایان داریم چون دیالکتیک هستی شروع و پایان دارد
عشق گاهی بوی یاس رازقی
ساقدوش خانه ی بن بست یاد مادری
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی عالم می کشد
عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد
عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود
اشک من گم شده است
اشک بیچاره کجاست ؟
خانه ی آه نبود
نکند پیش دعاست ؟
گفته بودم که نرو
توی پس کوچه ی عشق
نیست شایسته ی تو
چه کنم؟ سر به هواست
گفته بودم که تو را
گریه ها می دزدند
کاش او می فهمید
گریه عشق فناست ...
زندگی زیبـاست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکست
علت عـاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام
دیده ام بر شاخه احـساسها
می تپد دل در شمیم یاسها
زنــدگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود
حال من، در شهر احساسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
شبیه مه بودی
نه می شد در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید
تنها می شد
در تو گم شد
که شدم ...
درباره زمان ک حرف میزنیم به این فکر میکنم ک زندگی جاودانه چه لذتی داره؟؟؟؟!!!!
البته همه آدما دنبال جاودانگی هستن ولی وقتی زمان درکار نباشه خیلی از کارها هم بی ارزش میشن!
جاودانگی با عمر زیاد کردن متفاوت است نازنین دوست گلم
امّا برای برخی مرگ نیز نعمت است
وبلاگ چالب داری دوست گرامی اگه حاضری با هم لینک بشیم خبرم کن