پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

دیدگاه و نوپا

دو سالی است که در نشریه ی ادبی-هنری دیدگاه مشغولم؛ به عنوان دبیر بخش نقد ادبیات داستانی. گفتم بیایم نشانی اش را بگذارم بلکه آن ها که دوست دارند دریافتش کنند و بخانند.

 didgahjournal@      نشانی تلگرامی اش

این هم نشانی وبلاگ نشریه  didgahjurnal.blogfa.com


با نشریه ی ادبیاتی نوپا هم همکاری می کنم به عنوان منتقد ادبیات داستانی

این نشریه تازه وارد است و سیاستش عرصه دادن به نویسندگان نوپا و بااستعدادی است که هنوز موفق به چاپ کتاب و دیده شدن در عرصه ی ادبیات داستانی نشدند. این نشریه چاپ فیزیکی می شود و می توانید از دکه های روزنامه فروشی و مراکز معتبر فروش کتاب و مجله دریافتش کنید. دوستان عزیزی که می خاهند برای مجله داستان خوب بفرستند تا چاپ شود از طریق کانال مجله nopamag@ یا از طریق واتساپ مجله: 09120282383 و یا از راه ایمیل: nopa.magazine@gmail.com  داستان های خود را بفرستند.

موفق باشید

انگیزه ها

یک کانال تلگرامی هم  زده ایم؛ اسمش انگیزه ها است. اول خصوصی بود بعضی دوستان گفتند که عمومیش کنم و  مرحمت کرده و آمدند عضو کانال شدند. حالا هر روز با یکی دو پست به روز می شود خوراک آن ها که اهل خاندن و  انتخاب پاراگراف های کوتاه و تأثیرگذارند. موسیقی هم هست داستان کوتاه هم هست و عکس و اینجور چیزهای  تأمل برانگیز
خلاصه دوستانی که دوست دارند انتخاب های من از کتاب ها و نوشته ها را ببینند بیایند آنجا در خدمتیم
آدرس کانال این است: angizzehha@

فقدان فرهنگفر و شعری زیبا

چند روز پیش سالگرد فقدان ناصر فرهنگفر ، سینه سوخته ی موسیقی بود. او علاوه بر تنبک نوازی صدای دلنشینی داشت و همراه ساز،  تصنیف های زیبایی می خاند که خود می ساختشان. امروز دوست عزیزی فایل صوتی یکی از همنشینی ها و هنرنمایی های این عزیز فقید و استاد گرانقدر محمدرضا لطفی {که هر چیز در موسیقی آموختم مدیون ایشان می دانم} را برایم فرستاد با شعر ناب و عالی  شاعر عشق و معرفت هوشنگ ابتهاج و چقدر شعر پر مغزی سروده استاد.


درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چو خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

تابستان نود و هشت

بلاگ اسکای هر کاری خاسته با پوسته ی وبلاگم کرده. نوشته اند که با توجه به پیام های گوگل این کار را کرده ایم. بدافزار داشته پوسته ام. بعد از این همه سال یکهو بد افزار... مثل آدم سالمی که شب می خابد و صبح،  یکی از سلول هایش چپکی عمل می کند و سرطان می زند دمارش را درمی آورد... حالا این پوسته ی در پیت خود بلاگ اسکای را باید تحمل کنیم مثل بیمار سرطانی ای که شیمی درمانی را...

این روزها را بیشتر به نوشتن و ویراستاری و نواختن و تدریس موسیقی می گذرانم . چه می شود کرد کار دیگری بلد نیستم. البته اگر جدل و جنگ بگذارد که حال و ذهنیتی برایم بماند.

یک مجله ی ادبی هنری هم به صورت ماهنامه با دوستان در تلگرام تولید می کنیم... اسمش دیدگاه است. کلی داستان برای ویرایش دارم و تازه ویرایششان هم که بکنم چه کسی می رود زیر بار چاپشان با این اوضاع ارز و بازار نشر... با همسر جان هم برنامه ها داریم برای آینده... او هم خودش را با کارهای هنری اش مشغول کرده، ماشاالله یکی دوتا هم که نیست بر عکس من که به هییییچ هنری مزین نیستم جز علاقه به هنر، او از هر انگشتش یک هنر می بارد.

اصلن هم قصد پست گذاشتن برای وبلاگ را نداشتم... گفتم حالا که آمدم بنویسم روزمرّه گی هایم را

مثل خرگوشی که از ترس گرگ به هویج پناه برده باشد.

یکم:

دوسال از بهمن نود و پنج گذشت. هفتصد و سی روز و شاید کمی بیشتر امّا چه چیزهایی که در این زمان اندک عوض شد، نیست شد و خراب شد. به بهمن ها آلرژی دارم. روانم را بر هم می زند. هر چند گفته شده که روانی و دیوانه هم هستم. آدم به چه چیزهایی که عادت نمی کند. چه چیزهایی را که می بیند و می فهمد و به روی خودش نمی آورد که به من چه. برای من توفیری نمی کند و درست سر بزنگاه آنجا که باید در تنهایی خیش آنچه را که تجربه کرده و دیده،  فانوس  تاریکی های راه تصمیم کند، مثل آلزایمری ها، فراموش می کند که چیزی دیده و چیزی دستگیرش شده. بعد وقتی از همین ناحیه ضربه می خورد، خودش را می کشد زیر اخیه که چرا و چگونه شد که اینطور شد؟!.

حالا از همه ی این حرف ها گذشته کیست که بداند وقتی چرخ فلک در گاهشمار، دو یک و دو نُه را کنار هم کاشت، چه شده و آب چند وجب از سرش گذشته و تا کجای نای تنهایی فرو رفته؟. ما که سراپا در نحوست این ایّام می غلطیم و  عن قریب است که  به ریق رحمت راضی شویم بس که سیریم از این واگشت چرخ روزگار، امّا اگر شما ماندید و آن ایّام یادی از ما کردید بدانید که هر چه بود از قامت ناصاف بی اندام ما بود که چون وصله ای بدقواره، نچسبیدیم به این ایّام نا میمون و هر چه دست و پا زدیم که درآییم نشد که این باتلاق بی همزبانی را رد کنیم و آب نه که باتلاق صد وجب از سر بی عقلمان رد شد.

دویُم:

قربان سر آن که گفت دوری و دوستی. قربان فکرت او که گفت همه ی آدم ها حتا آن ها که نزدیکند، در برهه ای از زمان،  زنجیر ذهن و روانت می شوند و چاره ای نیست جز این که دوری را به لقا بپذیری و بگریزی.

سیُّم:

آی شما حضرت دوست، دشمن، هیچکس یا هر کس دیگر، مدیون فهم خودی اگر ذرّه ای سر سوزنی فکر کنی نویسنده ی این یادداشت ها و سطور روشنفکر است. نه نیست. انحصارطلب، قُدّ و مغرور، روانی و ابلهی مثل من را چه به خزعبلی که روشنفکر می نامندش؟.

چارُم:

من از اوّل اینگونه نبودم که شدم. این بدِ زمانه، وقایعی که از سر گذراندم و چیزهایی که با چشم دیدم و دور از وجودم رخ داد و فهمیدم و دم نزدم مرا اینگونه کرد.ما هر کداممان رسول درون خیشیم و این رسالت ما را با دنیای بیرونمان درگیر می کند و چه دنیای عقیم و بی معناییست که از ما ترجمان می یابد و خود را آشکار می کند.

حالا که راقم این سطور شدم، خیش را در کنف وظیفه می بینم، وظیفه ای که از خود به خود التجا می دهدم، که پژواکم را در کوه خیال شنیدم آنگاه که گفتم: آیا یاری نیست؟ و پژواک برگرداند که نیست... نیست... نیست

فراق

 _ برداشت یکم: داستانک


آخرین جرعه ی چای را نوشید. آمد کنار پنجره و به بیرون زل زد. به سیاهی که همرنگ لباسش بود. به درختی که در تاریکی با 


شاخه هایی تو در تو و درهم، هیبتی رعب آور داشت. دود را پف کرد بیرون و پشت سرش آه کشید.


   بیرون سرده؟!


_ عه بیدار شدی عزیزم؟... آره خیلی سرده.

  

   پس از دم پنجره بیا کنار و ببندش


زن دست راستش را بیرون پنجره نگه داشته بود.


_ اومدم ببینم گنجشکا سردشون نباشه

 

  اونا هم مگه سردشون میشه؟


_ آره مادر جون سردشون میشه. تو برو رو تختت منم الان میام


پسرک که رفت، زن پک آخر را عمیق زد و به حجمی سیاه میان شاخه های خشک درختان نگاه کرد. انگار دو گنجشک 


چسبیده به هم به خاب رفته بودند.




برداشت دوّم: شعر


منشین چنین زار و حزین چون روی زردان


شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان


ره دور و فرصت دیر، اما شوق دیدار


منزل به منزل می رود با رهنوردان


من بر همان عهدم که با زلف تو بستم


پیمان شکستن نیست در آیین مردان


گر رهرو عشقی تو پاس ره نگه دار


بالله که بیزارست ره زین هرزه گردان


صد دوزخ اینجا بفشرد آری عجب نیست


گر در نگیرد آتشت با سینه سردان


آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست


بیزارم از بازار این بی هیچ دردان


آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن


محروم تر برگشتم از پیش هنردان


با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین


دانی که دنیا زهر دارد در شکردان


گردن رها کن سایه از بند تعلق


تا وارهی از چنبر این چرخ گردان


سایه ی عشق هوشنگ ابتهاج

واقعیت، روش ارسطو بود

آدم ها وقتی عصبانی می شوند روراست ترند.شاید چیز هایی بگویند که نابودتان کند اما بیشتر آن چیزها از واقعیت سرچشمه می گیرد. من فکر می کنم باید از آدم ها وقتی عصبانی می شوند سپاسگزار باشیم چون  آن ها خودشان را بهتر به ظهور می رسانند. امیدوارم منظور از "خودشان" خوب درک شود.

بیشتر ما در پس انواع نقاب ها و بازی های روزانه و گاه یک عمرمان، خودی داریم که در نهان و تنهایی، آنیم، بیشترآدم ها وقتی عصبانی می شوند این "خود" را ظاهر می کنند.آن ها پس از ظهور این "خود"، پشیمان و ناراحت می شوند به دودلیل ،گاه برای این نادمند که این خود را ظاهر کرده اند و تمام ماسک های شان در بازی با طرف مقابل لو رفته اما گاهی از این ناراحت نیستند  چون شاید آنقدر با هوش باشند که بفهمند دیگران و به خصوص با هوش ها بل اخره در تقابل با آن ها به این "خود" نقبی می زنند و واقعیت را کشف می کنند. (شاید دیگران پس از کشف واقعیت، قواعد بازی را به هم نزنند و همانطور ادامه دهند اما این چیزی را تغییر نمی دهد). آن ها از این پشیمان می شوند که بروز این "خود" گاهی یکی از نزدیکان را با بیان واقعیات می درد و گاه نابودشان می کند. از این که طرف را خرد کرده اند و دنیای رنگی دیگران را بی نور، نادم می شوند.

معرکه جایی درست می شود که می خاهند پس ماجرا، دوباره پرده ای زیبا به روی واقعیات بکشند و از خود خود بیرون آیند و دنیای بی نور و کم رمق طرف مقابل را رنگی کنند. پوزش می خاهند. توجیح می کنند و از همه بدتر ماله کشی تا کمی از تلخی واقعیت را بگیرند.... بگذاریم هر چه که هستند یا هر چه که هستیم با واقعیات روبه رو شوند روبه رو شویم. نترسیم از تناقض هایی که در رفتارها عیان اند، ترس ها می کشندمان، بایستیم و ایستاده نظاره گر واقعیات تلخ زندگی باشیم. هیچ راهی جز کردن این زندگی نیست.

م.ر.الف

_پختگی مرد یعنی بازیافتن جدیتی که آدمی در روزگار کودکی در بازی داشته است." نیچه (فراسوی نیک و بد)"

عقل افسرده


مثل حلقه ی موبیوس یا دوری باطل، زندگی های امروزمان چه در پی معنا یا کلیشه ای و دم دستی انگار هر دو، دو روی یک سکه است. بعضی کارها هیچ سودی ندارد جز این که آدم خریتش را قاب بگیرد. عادت ها و کهن الگوهای زندگی از طرفی و ترس از تنهایی و فهمیده نشدن، حرکت به درک بهتر از هستی را از تو می پوکاند، پوییدن حقیقت زندگی می شود بلای سقراطی و فلسفه ی دیوژنی را می کوبد و بنای پوچی زندگی را به رخ می کشد و می شود پایه ی عقل افسرده البته به قول هایدگر، که شمس گفت: زکات عقل اندوه طویل است.

غیر از این، دامنه ی زندگی جمعی به ناکجاآبادی می کشاندت که برای برخی کارها توضیحی نداری جز همان جمله ی خریت و قاب.

مثل هر بار... بگذریم... دری را که می کوبیم باد بازش می کند.


کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما

گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت

آری تو را ای گریه ی پوشیده در خنده

وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت   (حسین منزوی)


 آرام ترین واژگان آنانند که توفانی را با خود به همراه می آورند   (نیچه)  

تو باید می نوشتی باید باید باید

عزیزم می دانی؟... نوشتن  دست خود آدم نیست، یعنی اینطور نیست که تصمیم بگیری و بنشینی بنویسی، در بیشتر مواقع این زندگیست که آنقدر لبالبت می کند که اگر ننویسی مثل آن هایی که حنّاق گرفته اند روز و شب حتا میانه های خاب چیزی گلویت را می فشارد مثل طناب بافته

درست وقتی که خودت مجذور خودت می شوی به خودزنی می رسی پا به جاده ای می گذاری که می دانی انتهایش باتلاق است. عزیزم تا حالا اینطور شده برایت؟!... معلوم است که نه، چه پرسشی ست؟ تو از آن دسته آدم هایی هستی که تمام آشوب ها و کاستی هایشان را می جورند بر سر دیواری کوتاه آوار کنند.

می دانی شنبه را به یکشنبه رساندن یعنی چه؟! می دانی غروب جمعه خودش قوز بالا قوز است برای آدمی که موش وجودش روانش را ذرّه ذرّه می بلعد؟! کاش بودن های خوش خوشانی تمام عرض  زندگی مان را می گرفت ولی حیف که این کارناوال دل دلقک هایش را مرتب می شکند. لب دلقک ها سرخ است به خاطر خون دلی که قی کرده اند، گرچه لبهاشان از دو طرف کشیده شده امّا می دانی؟ طرح ماسیده ای که دا رند لبخند نیست. لباسی ست که برای حمله های بعدی برتن وجودشان می کنند مثل سامورای خسته ای که زخم هایش را مرهم می گذارد.

عزیز دلم؟!... شاید فکر کنی که این‌حرف ها چقدر تراژیک است چقدر غمگین است امّا من به آنجا رسیده ام که از تراژدی عبور کرده ام. آنطرف تراژدی کمدی است. می خندی و می خندئ به این بازی ها و آنچه نمی ارزد. می خندی به تارهای پنهان که دست و‌پا و لب و ابرویت را تکان می دهد. گاهی می ترساندت گاهی می گریاندت امّا در اوج گریه هم چیزی برای خندیدن هست. می یابی اش، خنده ای را که از سرزمین تراژدی هستی گذر کرده و روی لبهایت ماسیده...

م.ر.الف. تیر۹۷

آنکه از عمق وجود می نویسد اگر دستنوشته اش را پاره پاره و ریز ریز کنی باز عین همان را تحویل ساحت یکتای کلک رنج کشیده ی بی مواجب می دهد.

اگر آنچه را که می گویی به تمامی درک نکرده باشی هر آنچه را که گفته ای یا حتا نگفته ای هم باد هواست.

سه پاره

۱. همجنسگرایی

در شهر این سخن بر سر زبان ها همی پیچید که فخرالدین عراقی زندیق و کافر گشته از آن روی که می گوید:«خدای را در تجسّد جوانی دیدم خوبروی به پیشه ی نعلبندی!» زآن پس درس و وعظ بنهاده و‌میانه ی سوق روبروی حجره ی نعلبند می نشیند و بر جوان می نگرد و دیده به خون می پالاید و آرام از کف می دهد.

مخالفان این رایت، بر اینند که این از جهت اَمرَد بازی عراقی نیست که وی زیبایی را تجسّم می‌کند و جلوه ی حق را در سیمای آن سرو سهی همی بیند چونانکه ماه را در طشت!.

شنیدم که انیس الخلوة و القطب الحمکة شمس تبریزی در پاسخ بدین تشبیه از اوحدالدین کرمانی  بر وی گفته بود اگر بر گردن دمل نداری چرا بر آسمانش نمیبینی؟! که ماه بر آسمان جلوه ی حق است نه مجاز در طشت. اکنون طبیبی به کف کن تا تو را معالجه کند تا در هر چه نظر کنی درو منظور حقیقی را بینی. نه چون لوطیان، شاهد بازی کنی و بر گردن حق تعالی همی بندی که نسٍزَد مردان راه به خدعه ی ابلیس گرفتار آیند و ببافند که این تلبیس به غیر و وسواس نیست که دیدن خوبرویان همان مشاهده ی جمال الاهی است.

که این طریق رجیم را حلولیان باب کرده اند که خدای جلّ و علا در تن آدمی حلول همی کند!. چه جهّال مردمی که مذهبی کردند این طریق را بر سبیل صوفیه و مشایخ فی الجمله مر این را آفت دانند.

۹۷/۳/۲۳ محمدرضا ایوبی

- نوشته ای که تقدیم شد به قلم‌بنده در قالب ادبیات کهن و تحت تأثیر نقل قول هایی از کتاب "شاهد بازی" دکتر شمیسا قلمی شد.


۲.دامبول خسته دامبول تنها دامبول آغلدی گتدی یادّی

مردک چگونه از صحنه ی موسیقی حذف شد. استاد می گفت : ایشان‌صدایی دارد که می تواند با فرشتکان در ملکوت هماوازی کند. همین ‌آقا وقتی که صدای استاد از رسانه حذف شد گفت: اگر علما اجازه بدهند ربّنا را می خانم(چه غلطا) . همان موقع در مقاله ای نوشتم که تو نمی خاهد ربنا بخانی که در قواره ی این صحبت ها  نیستی کنسرت زنده ای از تو‌ما را بس. کنسرت داد امّا صد رحمت به لس آنجلسی ها مردک روی سن‌می رقصید و می خاند.

کسی چه می داند شاید سیاسیون تازه وارد رقصاندندش  بعد هم که تاریخ مصرفش تمام شد مثل تفاله تفش کردند بعد برای همان استادی که می خاست ربنایش را بخاند نوشت «بیا همایون هم باشیم» 

 استاد (که عمرش در صحت به دراز باد)را انگار که شنیدن بال مگسی است. حالا هم در انزوا و بیماری قلبی  شب را روز می کند.

بگذریم...


۳.نوشت نوشتم نوشت

گفت: هیچ وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید آنکه شما را بفهمد صدای سکوتتان را بهتر می شنود.(جبران)

تمام زندگی یک‌کمدی غمگین است، چیزی مانند گروتسک،‌گروتسکی که بداهه نوشته می شود. (خودم)

من بارها گفته ام بهترین قسمت روز، شب است. (ایشیگورو)