پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

در ره منزل لیلی

فکر کن خورشید را با همه ی گرمایش در آغوش گرفته ام، اصلن فکر کن ماه را یک تنه با این دستانم به زمین آورده ام، من همه ی این کارهای محال را در نوشتن، جایی که کاه را چون کوه در قواره ای حجیم باز می نمایی و آنچه را که به دست توست خلق می کنی یافته ام.

نواختن شیرین است. دلنشین است. خصوص اگر بداهه باشد. در اوج، آن شهود را می توان یافت، جایی که تمام داشته هایت، تمام جهان بینی ات، تمام عشقت را دستان به دستان با زخمه بر سیم ساز می نشانی  با خودش می بردت به دنیای توازن و هماهنگی، جایی که الحان، تسکین شور درونت می شوند.

امّا نوشتن خلق است در اوج سکوت در تنها ترین نقطه ای از هستی که یک انسان می تواند آنجا باشد. آنگاه است که می سازی در کلمات، نقش می زنی، جان می بخشی کسی را که پیش از این از عدم بوده و هر چه از ژرفای جانت جریان بگیرد برای مخاطب هستا تر جلوه می کند.

کیست که راسخلنیکف را باور نداشته باشد؟! کیست که وجود آنا کارنینا را نفی کند؟! یا گل محمد کلیدر و بارانِ مدار صفر درجه را خیال بپندارد؟

تمام این کارها با ایمان به چیزی که باورش داری میسّر است. با عشق به انسان با عشق به اینکه ادبیات می تواند ناجی انسان باشد می نویسی، اگر نه، با منطق منغعت طلب سوداگرایانه، نوشتن و هنر هذیانی است که ذهن تب زده ی دیوانه وشی سالم نما از خود بر جای می گذارد و به هیچ نمی ارزد الّا تمسخر!

من ایمان دارم به ادبیاتی که فصل مشترک انسانهاست به ادبیاتی که هزینه ی جامعه ی در حال گذار را اندک می کند.

من خورشید را با تمام گرمایش می بوسم و ماه را هر روز بر دوش می کشم و مثل سیزیف بر نوک قلّه ی قاف می دوزم. من به واژه ها پناه آورده ام از ایمانم.!


                                              م. ر. الف.   بهمن ۹۴

نظرات 25 + ارسال نظر
نسترن شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 19:20

داستان های میم ر الف به من آموخت در برابر متن متعهد باشم. آنچه می خانم را با دانسته ها و داشته های حاصل از فکر و درس و کتاب تطبیق بدهم و در صورت توان آنچه شایسته است بفهمم.
خیلی از ما متنی و داستانی را می خانیم اول اینکه نمی دانیم تعهد به آن متن چیست. اصلن نمی دانیم از اولین کلمه ی عنوان که آغاز می کنیم وارد یک خانه شده ایم که باید به میزبان احترام بگذاریم.
هنر و مخصوصن ادبیات بر خلاف اسم اش درگیر و دار بی ادبی قرار گرفته است. هر کس می آید و یک برداشتی می کند و می رود. و روز به روز و به روز به روز این متن این داستان و میم ر الف ها تنها می شوند. تنها تر از تنها در بطن کج فهمی. کاش کج فهمی بود.
بعضی از ما بی ادبی می کنیم.
به نظر من وقتی یک نویسنده قلم به دست می گیرد مقدس می شود. تقدسی که از آن می گویم با بت شمردن فرق می کند.
وقتی به تقدس قلم پی ببری اول اینکه هر چیزی را نمی نویسی. و در واقع دروغ نمی نویسی. چه چیزی صادق تر از واژه های خیال یک نویسنده ای که بی پروا کلمه ها را به دست می گیرد.
تقدس می گویم از آن رو که دیگر باید برای آن وقت گذاشت. باید نشست کنار متن و با دقت به آن گوش داد. حکایت نماز بعضی که لغلغه ی زبان شده است و سجاده پهن کردن و جمع کردن داستان لغلغه ی زبان شدن و خاندن و بی فکر گذشتن نیست. وقتی متن هست یعنی آرام باید چشم روی هم بگذاری و به صدای متن گوش فرا دهی. اگر حرف از سوختن است تو هم بسوزی. اگر حرف از جداییست در بستر این جدایی به وصل فکر کنی. 
فکر کردن را یاد بگیری. وقتی بچه های راهنمایی و دبیرستان می آیند به من می گویند آخر چه چیز این کتاب فارسی ها را دوست داشتی که رفتی ادبیات، وقتی یک شعر ساده را می خانم و برایشان تحلیل می کنم یا یک داستان کوتاه را تازه پی می برند چه معلم خسته ای دارند.

خوب نوشتن یک هنر است و خوب خاندن همدچیزیست شبیه به آن
پس خاننده ی خوب هم در پیشرفتذیک اثر شریک است
دوست خوب من و تو هر دو هستی داری نویسنده ی خوبی هم می شوی

نسترن شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 19:21

داستان مقدس است. آنچه دستان یک نویسنده می نویسد مقدس است. از فکر بر آمده، به کلمه ها پناه آورده، بر روی کاغذ نشسته چه شب ها چه صبح ها که برای آن نگذاشته شده. آن جا که به کلید برق نگاه می کنی مارکز زیبا ترین غریق جهان را می زاید.
داستان از خلال تنهایی به روی کاغذ نشسته تا آن چه را که من نمی بینم نشانم دهد. تا آنچه را که نمی شنوم خود وارد گوشم کند.
کاش با همه ی وجود داستان را میم ر الف ها را درک کنیم. فقط درک کنیم.
این اواخر از من تعریف کردین. گفتین خوب کامنت می دهی. تجزیه میکنی.
من واقعن وقتی در برابر متن قرار میگیرم و به خصوص داستان های شما میگویم چرا داستان شما به طور خاصی متعهد به فهمیدن آن می شوم. تمام تمام متن را میخاهم بفهمم.
شما هنگام نوشتن خالق هستید و من وقتی میخانم خالق کوچکتر. تا آنچه را که شما نوشته اید کشف کنم. و از این رو واقعن داستان را مقدس می پندارم که از برای آن باید فکر کنم.
داستان و بغل کردن خورشید و تمام تمام اتفاقات که از خیال وارد کاغذ می شوند دنیایی عظیم اند که تو را به خویشتن خویش فرا میخانند.
وقتی داستان میخانم و داستان شما را به دلیل اینکه من متعهد بودن به متن را اینجا در این وبلاگ آموختم. بی آنکه کسی نمره دهد یا درسی به نام پیرامون من داشته باشم که بخاهم از ترس پاس کنم. با همه ی وجود تلاش در درک آن کردم و همین کمک حال من برای متون دیگر شد.
گفتم نوشتن و داستان و شعر و هر متنی از هر شکل دیگر دنیایی عظیم اند. چرا که من نمی گویم خب در داستان مثلن همین تراژدی که با آن ساعت هایی را به فکر گذراندم نمی گویم این داستان اینقدر کلمه دارد. جمله هایش این طوریست. قشنگ است و ...
تمام وجود نویسنده که در داستان پیاده شده را باید خط به خط در وجود خود کشف کنم و از این رو مقدس می پندارمش.

فقط یک چیز
ای کاش و ای کاش نترسیم از تحلیل و در برابر متن با همه ی وجودمان حاضر شویم. از میم ر الف ها و داستان های کشورمان حمایت کنیم. بت نسازیم و نشکنیم و تنها با همه ی وجود وقت برای ورک و فهم بگذاریم چون با فهم آن گره ای از زندگی خودمان گشوده می شود. همچون هستی که تمامش نشانه است. نوشتن هم همان است. ادبیات هم در واقع همین است. هستی است که نشانه هایش را بیابی.
نترسیم از متن و احترام بگذاریم و با گوش جان بشنویم.
میم ر الف های سرزمین ما نباید در توهم ما از عجیب و غریب بودن دنیای آن طرف آب مهجور بمانند. باید شناخته شوند. خانده شوند و درک شوند.

از خداوند بهترین ها را برای شما خاهانم.
آمین.

نسترن خانم دانشجوی ادبیات و عاشق آن
شما از بهترین مخاطبینی هستید که در طول این سالهای نوشتن داشته ام و می توانم گفت جزو سه نفر نخست
نه به این علت که از من تعریفرمی کنید که خود را لایق آن نمی دانم و آن را پای لطف شما می گذارم بلکه به این علت که آنچه گفته می شود را خوب درک می کنید واین هنر است.
دلخوش و دلگرمم به بودن مخاطبینی چون شما

حامد شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 20:53 http://mrx.blogfa.com

از خواندن پستهاتون لذت می برم.
ممنونم.

خاهش می کنم
لطف دارید

دل آرام یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 00:04 http://delaram.mihanblog.com

به عبارتی ساده تر ادبیات واقعیت زندگی را قابل تحمل تر می سازد .
هرچند بیگانه ام با رشته ادبیات و نگارش که رشته تحصیلی ام نیز خارج از این شاخه بوده اما واقف به امرم که نگاشتن نوعی تاختن در عرصه تخیل است و خلق آزاد در سیطره ذهن ،ملزم به داشتن مسئولیت بس خطیری که به دوش تک تک واژه ها نهاده..
اما این واژه ها گاهی منحرف ات میکنند . به اشتباه و گمانه می اندازند. و گاه هم میبلعند که تو متوجه نمی شوی آنچه در جمله نهفته ای آنی نیست که از ذهن و قلبت عبور کرده به همین دلیل است که گاهی به نواختن و زخمه زدن ، گاهی به نقاشی و رقص و یا حتی لب فرو بستن و خاموش نستن بسنده می کنیم. اما همین واژه های در آنی از ثانیه معجره میکند ؛ جان میبخشد و لبخند میکارد ، خود زخمه به روحت میزنند و میرقصانندت.. و چون تیر پیکانی بر نوک هدف می نشیند ....که تو گاه دلتنگ میشوی که قلمی باشد و برگه و مکان دنجی برای سماء واژه ها !

***خارج از هر مجیز و تمجید زاید ، بی هیچ تعارفی همیشه برای متن و نوشته های پخته ، خوب و شسته رفته اینجا آمده ام . که حتی جناب مسعود امینی که نویسنده و خبرنگار بس خبره و چیره دستی هست در مورد شما از بنده پرسیدن... و آنچه استنباط نمودم از لابلای کلام ، قلم شما رو یک جوهر افشانیِ کامل و بی نقص عنوان نمودن.. و این نمونه خرواری بوده که بدانم آدرسی که آمده ام اشتباه نبوده برای خواندن !

ادبیات رنج بودن را می کاهد.
مغالطه می فرمایید؟دست به قلم شما هر کس را به حیرت می اندازد
چه کسی گفته برای نوشتن مدرک باید داشت؟ که اگر این باشد نخستین کسی که باید برود من هستم!
و امّا واژه ها، واژه ها هر کدام بار معنایی خود را دارند و گاهی عمق مقصود آدم را نمی رسانند بعنی واژه ای نمی یابی که بتوانی ژرفای گفته ات را برسانی
امّا خوشا به حال نویسنده آنگاه که از صفای درون قلم را می فرساید که به وجد می آوردت
هم شما و هم مسعود امینی عزیز شاعر گرامی و دیگر دوستان که پیام های خصوصیشان دلگرم کننده است و گاه خبره اند در نوشتار به بنده لطف دارید که تشویقم می کنید.
خوشحالم که پیش بزرگان خوب درس پس داده ام
از لطف تو دل آرام عزیز هم ممنونم

مژگان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 09:45 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ منم این پُستُ دوست دارم. به نظر منم مارالُ گل ممدُ فقطً فقط دولت آبادی خلق کردُ اگه اونم مثل مردای نسل خودش+ یک جا می نشستُ هیچ کاری نمی کرد+ دیگه کلیدر نبود.
+ منم ایمان دارم به ادبیاتی که فصل مشترک انسانها هستُ سینمایی که اقتباسهای خوبیُ از روی ادبیات می کنهُ منم به هنرُ هم سازُ همه اینا ایمان دارمُ همشونُ دوست دارم.
+++ آقای پاپیون
رمز لطفا

سلام
چه جمله ی رعب برانگیزی "اگر او هم مثل مردای زمان خودش می نشست دیگه کلیدری نبود" و اگر نبود قطعن ادبیات ما چیزی کم داشت.
من معتقدم سینما یکی از اساسی ترین واصلی ارین ستون عایش بر ادبیات داستانی و داستان استوار است سینمای بدون داستان سینمای مستند است.

فریبا یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 10:08 http://dorna53.blogfa.com/http://

من
به واژه ها چشم دوخته ام تا مرا برهانند از خودم

تنها تسکین همین است

دلسوختگان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 14:18 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

نوشتار .. بالایی و اوج ذهنی و تفکرات است . . .
علم و آگاهی در فکر ایجاد می شود و پس از فرایند خاصی ، تشکیل و نقش بسته افکار آدمی می شود .. و نوشتار ، هنر پیوند ذهن را با قلم می نمایاند .. زیرا که هنرمندی به کلمه و به جملات کشیدن افکار و ذهنیات مغز است که توسط قلم جاری بر نوشتار و حک بر کاغذ می گردد (امروزه تایپ) . . .
ترکیب کلمات و جملات و در کنار هم قرار دادن آنها .. هنری عظیم و بالا می خواهد و وقتی مخاطبی را متوجه چنین هنری می نمایاند و مجذوب چیندمان نگارنده می کند ، آنگاه است که هنرمندی و رابطه زیبای فکر و قلم نگارنده مشخص و معلوم می گردد . . .
قلم بینایی (دیدن و ثبت کردن و یا کشیدن) .. قلم شنیداری (شنیدن و نگاشتن) ... و دیگر قلم نگاشتنها و به تصویر کشاندنها همگی زیبایی خاص خود را دارند .. اما قلم ذهن چیز دیگری است و زیبایی و طراوت خاص و منحصربفرد خود را دارا می باشد و تا به امروز رقیبی برای چنین عامل ایجادی ، بوجود نیآمده و شاید هم هیچگاه بوجود نیاید . . .
با قلمها می شود آفتاب را بغل کرد و بوسید .. ماه را مهمان دل و قلب کرد .. دریا را به همراهی طلبید .. کوه را پیمود .. پروانه ها را میزبان رویاها نمود .. و آواز سرودن عشق پرنده ی کوچک زیبایی را دلنوازان و دل انگیزان شنیدارها کرد و مجسم بر روح و روانها نمود . . .

سلام محمد رضا جان . . .
پُست زیبایی هست و باز نگاشتن زیبای نوشتارهای شما . . .
و در یک جمله خلاصه کنم دیدار نوشتارهای وب شما . . .

" اینجا چیدمان زیبای کلمات و جملات در واژه هاست "

سلام بهرام جان
چه خوب نوشتار در قالب داستان رو توصیف کردی
لطف داری که به اینجا میای و منو می خونی

دلسوختگان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 19:58 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

در زندگی همه انسانها زمانی فرا می رسد که آزمایش نهایی انجام خواهد شد ..... زمانی که همه ی استعدادها و توان ما مورد آزمایش قرار میگیرند ..... زمانی که زندگی خوشایند نیست ..... ایمان .. ارزشها ..صبر .. تحمل .. و قدرت استقامت و پایداریمان ..... همه و همه تحت فشار شرایط محدود کننده قرارمیگیرند ..... بعضی چنین آزمایشاتی را فرصتی برای بهتر شدن خویش دانسته و برخی اجازه می دهند تا این موضوع آنها را زمین بزند . . .

" آنتونی رابینز "

انسان ها در شرایط سخت موقعیت های بهتر را زودتر درک می کنن تا در شرایطی یکنواخت و بدون پستی بلندی

دلسوختگان یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 21:22 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

بلبلی بودم و گشتم به غلط عاشق خس
بلبل و عشق خس و خار غلط باشد و بس

ای دریغا که خسی را به غلط خواندم گل
بدتر آنکه گلی را به غلط خوانی خس

صید شاهین نظربخت بلندی دارد
لاشه باشد که بود درخور صید کرکس

ره به منزل نبرد راه ضلالت پیمای
گرچه صدبار به گوش آیدش آواز جرس

عرصه ی جلوه ما درخور جولان تو نیست
نسبت ما و تو شد نسبت سیمرغ و مگس

عشق را حرمت میخانه نگهدار که نیست
محرم این حرم قدس هوادار هوس

نیست در آب کرج لطف و صفایی یارب
فرجی تا برسم بر کرجی های ارس

یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس

شهریارا چه غمت هست که غمخوارت نیست
غمگسار تو سرشک شب تنهایی و بس

(استاد شهریار)

چقدر چقدر این شعر استاد زیبا بود.
جالب اینکه من تا امروز این شعر رو نخونده بودم و بابت همین ازت ممنونم بهرام جان

دلسوختگان دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 14:49 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

در ره منزل لیلی چه خطرهاست . . .
وین مجنون چه بی باک گذرهاست . . .
جملگی جان عشاق بستانید . . .
درین راه که شیدایی عاشقهاست . . .

عاشقان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

مریم دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 17:21 http://blueskyi.blogfa.com/http://

سلام آقا محمدرضا ، نوشته تون عالی بود مثل همیشه با این تفاوت که در این پست نواختن و به قلم کشیدن نوشته هاتون رو عاشانه و دلنشن بیان کردید ، لذت بردم از خواندنش ، مررررررررسی ...

به نظر من ، نواختن برای یک نوازنده و نوشتن برای یک نویسنده ، مثل نفس کشیدنه ، و اگه روزی به هر دلیلی نتونه بنوازه و یا بنویسه ، مرده ای بیش نیست .
به قول ارنست همینگوی که میگه : وقتی نوشتن بزرگ‌ترین گناه و بزرگ‌ترین لذت تو شد ، تنها مرگ است که می‌تواند آن را از تو بگیرد …

موفق باشید و قلمتاااااااااااااااااان پرتوان ...

سلام مریم خانم گل
ممنونم از شما
دقیقن درست میگی شما مثل نفس کشیدن مهمه
همینگوی هم که دیگه گوهر دریای نوشتار هست
سلامت باشی و پایدار

مریم دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 17:24 http://blueskyi.blogfa.com/http://

...

سازِ زندگیت را کوک مهربانـــــــــــــی کن

نگذار فرشته هـــا برای آهنگِ زندگیت ، ایستاده کف بزنند ...

ممنونم ولی من قسمت دومش رو نفهمیدم
اگه ایستاده کف بزنند که یعنی خیلیذخوب بوده و نهایت احترام که؟!

مهسا سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 10:11

چه معجزه ای در کلمات نویسندگان بزرگی چون شما هست که گرمای بوسه خورشید بر لبان و سنگینی ماه را بر دوش خانندگانتان زنده میکند...
لذت بخش است شریک تنها ترین و ناب ترین لحظات و افکار کسی شدن که از قلمش نهایت لذت را میبری که به قول نسترن عزیز و هنرمند ، این لحظات مقدس است .
و من ایمان دارم به قلمتان و سر انجام خوب هرکاری که با عشق و صادقانه باشد.
لطف و نظر خدا همیشه شامل حالت

نویسنده ی بزرگ؟! من؟!
مابقی نوشته ی شما زیبا و انگیزه بخش بود. ممنون
نوشته ی هر نویسنده ای از ژرفای تنهایی و سکوت در وجودش بیرون می آید
خوشحالم از این که دوستانی هستند که به نوشته هایم اهمیّت می دهند.
این حالم را بهتر می کند.
از لطف تو مهسای عزیز هم ممنونم

دلسوختگان سه‌شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 20:51 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و بر من
بی ثمر می گردی . . .

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار دیاری
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند . . .

دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !

قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد . . .
با توام آی کجا رفتی ، آی !

راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ
خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند . . . .

"مهدی اخوان ثالث"

به به آقا به به
شما می دونستی من عاشق اخوان ثالثم.... قبول نیست! ز)

ممنون که منو به دوباره لذت بردن از این شعر زیلا دعوت کردی
این شعر با صدای استاد و سنتور زنده یاد مشکاتیان دوای هرگونه ناراحتی و افسردگیست

رفیق پاییزی چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 21:11

سلام

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد.
به همین دلیل ناشی به دنیا آمده ایم و خام خواهیم رفت.
اوضاع عجیب ایست ،سال به سال
هر سال
یک سین ساده از سفره ی هفت سینِ ما کم می شود و دراین بین تنها ما می مانیم و یک مشت خاطرات ...
محمدرضای عزیز
آیا باید با این خاطرات زیست ؟
یا
باید آنها را به نظم و نثر کشید ؟
آیا انسان واقعا دشواری وظیفه است ؟
یا
توی دوراهی‌های زندگی دست‌وپا زدن و به دنبال راهی گشتن برای خلاصی از گذشته و آینده و دوباره شادبودن یا کنار گذاشتن رویاها و با واقعیت زندگی‌کردن است ؟
انتخاب‌ کردن است ، یابه موقعیت‌هایی که او را انتخاب می‌کند، تن دادن است ؟
پاییز فصل آخر سال است؛
پاییز فصل آخر سال است، یا هر فصل دیگری که رویاها در آن پایان بگیرد و آدم‌ها دست‌شان را از دست رویا و خیال‌بافی بیرون بکشند و توی دست واقعیت قفل کنند.
___________
برای دوست ناب من
من رویاهایم را در یک عصر دلگیر پاییزی به واقعیت باختم !!!

زندگی انسان "یا" ندارد در لحظه باید هر کدام را که راحت روان می آورد را انتخاب کرد.
هیچ چیز را نمی توان به صورت قطع ویقین کنار گذاشت مگر خصایل زذیله را تازه آن هم گاهی...
این جمله ی آخرت خیلی برام قابل لمسه خیلی آدم باخته خبر از رنج آدم باخته داره رفیق جان!

مریم پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 12:50 http://blueskyi.blogfa.com/http://

سلام آقا محمــــد رضا ، وقت تان بخیر و خوشی باد ...

انسان باید در طول زندگی هر روز کمی موسیقی گوش دهد
کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند
تا علایق دنیوی نتواند حس زیبا شناسی را
که خداوند در روح او قرار داده است را نابود کند…

گوته

سلام مریم خانم
موسیقی و هنر می تونه ما رو در تقابل با انسانیت خودمون قرار بده
باعث مکاشفه بشه و کمی بار هستی رو سبکتر کنه

دلسوختگان جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 20:56 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

مانع پیشرفت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه ی بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی ان نوشته بود : « دیروز کسی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود ، در گذشت . شما را به شرکت در مراسم یادبود که ساعت ده در سالن اجتماعات برگزار می شود ، دعوت می کنیم .» ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شدند ، اما پس از مدتی کنجکاو شدند بدانند کسی که مانع پیشرفت انها در اداره می شد ، چه کسی بوده است . این کنجکاوی تقریبا تمام کارمندان را راس ساعت ده به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد می شد ، هیجان هم بالا می رفت . همه پیش خود فکر میکردند : « این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شد ؟ اگر واقعا این طور بوده ، خوب شد که مرد ! » کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ، ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می امد .
درون تابوت اینه ای قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد ، تصویر خود را می دید . نوشته ای نیز با این مضمون در کنار اینه بود : « تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما . شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید . شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید . زندگی شما وقتی که رئیستان ، دوستانتان ، والدینتان ، شریک زندگی تان یا محل کارتان تثییر می کند ، دستخوش تغییر نمی شود . زندگی شما فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید ؛ باورهای محدود کننده ی خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئولیت زندگی تان را به عهده دارید . مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . واظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیزهای از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید . دنیا مثل اینه است ، بازتاب افکاری که فرد خیلی به انها اعتقاد دارد ، به او بر می گردد. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است .»

چقدر جالب بود.
من به این نتیجه رسیدم که یکی از موانع پیشرفت ما عادت های ما هستند.
چه درست چه غلط، عادت ها مانع فکر کردن و خلق نوآوری می شوند و همین باعث رکود ذهن و اندیشه ما میشه

لطف کردی بهرام جان ممنون

عبور از من یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 14:16 http://elahe131353.blogsky.com

زیر سقف خانه مان
کوچ می کنیم از این طرف به آن طرف
من، و دفترم شبیه یک پرنده ی مهاجریم...

درودها نثار دوست خوب
من به واژه واژه هایی که از قلم شما می چکد ایمان دارم.


پ ن :
دارم سعی می کنم دوباره توی وب بنویسم.
بفرمایید شایدشعر!

خیلی خیلی خوشحال شدم که دوباره دست به قلم شدید عالیه
حتمن میام

دلسوختگان دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 15:13 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان به قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا را ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

"حافظ"

یاد تصنبف زیبای خانم پریسا به آهنگسازی استاد علیزاده افتادم آخر فیلم "سوته دلان" در دستگاه نوا
حافظ شیرین سخن چه نغز نکته ها را با کلام موزون آورده
لطف کردی دوست من

دلسوختگان دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:27 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

درود بر آنان که عادت دارند چشمهایشان را پر نمایند از زیبائی های بی نظیر طبیعت ...!!!
ساختار کوچک هیپوتالاموس در مغز، ماده ی آزاد کننده ی هورمونی را ترشح می نماید بنام کورتیکوتروفین ...، این ماده بهمراه هورمون مربوطه وظیفه ی تأمین انرژی لازم بدن برای مقابله با استرس و شرایط بحرانی و اضطراب را دارد ...، این در واقع همان چیزی است که به بدن کمک می نماید تا بتواند "مدیریت هیجان" داشته باشد ...، اما عمر این ماده فقط یک سال است و گاهی بصورت خودکار درمغز ترشح می شود ...، جناب "پروفسور سمیعی" تحقیقاتی انجام داد برای دانستن این مطلب که چه چیزهائی باعث ترشح بیشتر این ماده در برخی افراد و یا قطع و تأخیر ترشح درفرد دیگر می شود ...
نتیجه ی تحقیقات برای علم روانشناسی بی نظیر بود و بسیار جالب :
۱.وقتی شما(ی نوعی) از منظره ای یا تماشای چیزی لذت می برید و از آن بصورت کلامی
تعریف نموده و با حس و حال خاص مانند تعاریف مشمول به به و چه چه آنرا یاد و توصیف می نمائید، میزان ترشح این ماده در مغز بطور چشمگیری افزایش می یابد ...!!!
۲.وقتیکه شما(ی نوعی) یک گلبرگ لطیف، پارچه ای نرم، و یا از این نوع را لمس می کنید و احساس خوشایندی را تجربه می نمائید، میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد ...!!!
۳.وقتی شما(ی نوعی) از روی خوشحالی و شوق دست می زنید، حتی وقتی دریک
کنفرانس حضور دارید و یا در یک مهمانی و حتی به مدت زمانی کوتاه میزان ترشح
این ماده را در مغز افزایش می دهید ...!!!
لذا درود بر آنهائیکه از هر چیز لذت بخش که می بینند و حس می کنند، بصورت شایسته و متناسب تعریف می کنند ...!!!
پی نوشت:
چقدر خوب که بدانیم رفتار ما و لذت های ما، چه بصری و چه لمسی باعث می شود بدن در کنترل هیجانات و استرس های روزهای بعد، ذخیره های مفیدی را اندوخته نماید و باعث ترشح بیشتر ماده های مؤثر در مغز و متعاقباً در آرامشمان شود ...
پس یادمان باشد :
لذت هایمان را براحتی به زبان بیاوریم ...، مغزمان هوشمندانه آنها را دریافت نموده و بکار می برند ...

چه مطلب خوبی
خیلی لازم هست دانستن این نکته ای که آوردی بهرام جان
سپاس

فائقه سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 12:33 http://3ashegh.blogfa.com

چه فرقی میکند؟

غم پشت لبخند یا لبخند پشت غم

وقتی هیچ کدام از لبخندهایم بدون غم کامل نمی شود

همیشه بعد از هر سراشیبی سربالایی هست و بر عکس
زندگی چیدن کاشی های شادی و ناکامی، تلخی و شیرینی کنار هم است.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 10:00 http://fala.blogsky.com

به به!
آفرین...
چه قدر خوب بود این نوشته، چه قدر دوستش داشتم!
چه حس خوبی داشت، چه اسم هایی توش اومده بودن...
نواختن، نواختن، و نواختن...؛ پر از شوره نواختن.. خوش به حالتون که ساز می زنین.

ممنونم لطف داری آقای بابایی
نواختن و نوشتن بیشتر دنیای مرا گرفته

دلسوختگان پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 14:04 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

گاهی اوقات برای رسیدن به موفقیت باید ریسک کرد . . !
در زندگی سه گزینه بیشتر ندارید . . .
تسلیم شوید .. بیخیال شوید .. یا سخت تلاش کنید . . .
همیشه کسی وجود دارد که سر راهتان سنگ پرتاب کند .. این بستگی به شما دارد که با آن سنگ ها چه می سازید .. پل یا دیوار . . !
به خاطر داشته باشید که شما معمار زندگی خود هستید . . .
ایمان همواره قدرت ها را در هم می شکند .. هر چند که ایمان در دل هر فرد ضعیفی و آن قدرت در دست هر پایگاه نیرومندی باشد . . .
بی سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند .. بلکه کسانی هستند که نمی توانند بیاموزند .. آموخته های کهنه را دور بریزید .. دوباره بیاموزید . . .

چه پیام تیمیسّی:)
خوبه اینطور نوشته ها امید بخش و انرژی دهنده ست
ممنون بهرام جان

مژگان جمعه 23 بهمن 1394 ساعت 11:49 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ فکر می کردم فقط خودم نبودمُ چیزی ننوشتم.
+ الان دیدم شما هم چیزی ننوشتیدُ معلوم هستش سرتون شلوغه.
+ پیشا پیش نوروزتون مبارک
گل

سلام
آره منم کارام زیاد شده این روزا
ینی از الان رفتی تا نوروز؟ من که باورم نمیشه

مژگان دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 13:52 http://cinemazendegi.blogsky.com/

نه از الان نرفتم که.
+ کارهای زیادی دارم که تو این ۱ ماه باید انجام بدم. برای همین وقت زیادی برای وبلاگ ندارمُ یکم کمم.

هر جا هستی موفق باشی مژگان خانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد