پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

با هفت هزار سالگان سر به سریم

مثل شمع روشن... مثل آب در دمای صد درجه که بخار می شود. مثل شن ریزه های ساعت شنی که از دریچه ی تنگ پنگان سر نگون می شوند، در چرخه ای همسان و مدام، کاسته می شویم. هر چه می رویم سراب بودن می فریبدمان که چیزهایی هست که داریمشان اما از آغاز بودنمان، تنها، از دست می دهیم و آخرین چیزی که از ما گرفته می شود بودگاری ماست. زمانی می رسد، ثانیه ای، آنی، مثل بلوغ یک سکسکه، نفس در گلومان راهش را گم می کند و پسین آن....

جهان هست، ثانیه ها، لحظه ها، ساعات روزها ماه ها سال ها اما... اما جان از جسم، مسافر شده و جسم در تنگنای تاریک خاک می گندد و تجزیه می شود.

.

.

.

مثل حنظل تلخ و مثل عصر جمعه دلگیرند این سطور. مثل گرفتاری در غربت و مثل اسارت بعد از صلح بی تاب می کند آدم را

حالا که بودنمان فقط کاستی و کاستی است باید مثل باران بود. باید هستی داد. باید کاری کرد، حتا اگر کم

این خون بهای تمامی نبودنمان از پس روزها و سال هاست

هر که از او نامی نیک باقی ماند تقاص تا ابد نبودنش را از این دور دوار گرفته


                                                                       آذر۹۴

پی نوشت:

-هنر، اعتلا بخشیدن به هویت انسانی ماست 

-عمر گویندم که ضایع می کنی با خوبرویان

وآن که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد

-عنوان نوشته برگرفته از چکامه ی خیام

نظرات 15 + ارسال نظر
نسترن شنبه 14 آذر 1394 ساعت 20:34 http://nas-taran111.mihanblog.com

جز ذره ذره ی مرگ که بر جام زندگانی ریخته باشند و هر دم مز مزه کنیم آن را
نم نمک به به باور زندگی برسیم و بعد ...
در آنی سال ها از تجزیه ی جسم بگذرد و هیچ به هیچ.
جایی که ایمانم را به خودم به آن چه نامش زندگی ست از دست می دهم، فقط واژه ی هیچ برایم می ماند. نه هیچ که از هر چه که هست واژه برایم می ماند که مثل گرد و غبار، خود را روی اشیا، روی زندگی مرگ وار نشان می دهد که بودن چنین سزاوار نباشد.
بودن بی بودن ... بی هست شدن.
آن دم که واژه از دست می دادیم چه داشتیم؟
واژه ی باران را داریم. اما بود شدن و باران شدن چگونه؟
جز این نیست که شب می گذرد و قصه از آن می ماند؟
خاطر هم دیده بر هم می گذارد که آن چه گذشته را مرور نکند...
باران؟
باران بودن؟
ندانم ...
باید به جست و جوی اش رفت ...
ب
ا
ر
ا
ن...
بود شدن ...
فعلن که تمامش زهر است آن چونان که فرمودی حنظل ...زندگانی ای که لای واژه های تو جان می فرسایند...
باران ...
باران ...

مثل خمیره ای ست زندگی باید ورزش داد باید ساختش نسترن

نسترن شنبه 14 آذر 1394 ساعت 21:35

هنر...
من در کامنت قبل درگیر و دار معنای باران و بود گاری این نوشته ی شما بودم
می توان گفت که هنر باران است. تولد است و زاییده شدن و زاییدن معنایی نهفته در بطن آنچه که خلق کرده انسان ... با دست و ذهن خویش ...

دقیقن هنر چونان باران است لبرای ذهن هایی که مثل تخم گیاه توانایی رستن دارند

مریم شنبه 14 آذر 1394 ساعت 21:54 http://blueskyi.blogfa.com/http://

سلام آقا محمدرضا ، خوب هستین ؟ زیبــــــــــــــــا بود مخصوصاً پارگراف اول رو از مثل شمع تا پسین آن خیلی رمانتیک بود و من بیش از هفت بار خواندمش و لذت بردم ، قلمتان همیشه نویسا ...

رود در حال گذشتن از باغ بود
پرسیدم : ای رود می روی ، برگرد و به این سو برو
باد وزیدن گرفت گفتم : ای باد می وزی ، از این سو برو
ناگهان رود پاسخ داد :
من مثل گذشه ای هستم که اگر
با بدی و بی دقتی و حتی خوبی هم طی شود
می گـــــذرد و وقتی رفت باز نمی گـــــردد ...

سلام مریم خانم
خوبه که خوشتون اومده
هفت بار!!
هر رفته ای باز نمی گردد شاید تکرار شود فقط

ممنونم از شما

نسترن شنبه 14 آذر 1394 ساعت 22:29 http://nas-taran111.mihanblog.com

معذرت از کامنت دوباره ام.
می خواستم اشاره ای کنم به آنچه در قلمتان در این پست هویدا شده و چه قدر ستودنی و واقعا باشکوه جلوه گری کرده.
1- مراعات نظیر در پاراگراف اول در سطر اول اشاره به عناصر اربعه که زیرکانه و هنرمندانه ذکر شده بود.
2 - صعود بخار آب و سقوط شن ریزه تضاد بسیار عالی ای رو رقم زده که در کل متن احساس بی نظیری رو پدید آورده. این چرخه و صعود و سقوط که نشانگر ظلمت و نور است و در عین اینکه در نور ظلمت هست و در ظلمت راه روشنی از تعبیر چرخه و از سقوط شن ریزه ها و صعود بخار آب به نحوی زیبا در هم آمیخته شده بود. همین طور که آب، باران است و نماد آگاهی و خاک زایش و زمین.
3 - تناقضی در متن پدیدار بود که در عین بودگاری(من بسیار از این عبارت خوشم آمد) که سراب را نشان بدهد. که این بسیار تامل بر انگیز بود  
زمان و مکان پدید آمده در این متن به خوبی تناقض بودن و نبودن را نشان داد که البته در پایان اشاره به باران که نماد آگاهی باشد شد و بود شدن که این چرخه ی زندگی را در انتهای متن به هست شدن و رفتن به سوی روشنی ختم فرمودید و روشنی چه باشد جز هنر انسان که چیزی پدید بیاورد و بر آن تامل کند
چونان این پست؟
 دایره بود متن که در خود بچرخد و بزاید و ببآرد ...
تمام تمام متن در دل شوریدگی ای که داشت روشنی و زایش و هست شدن بود.

چقدر چقدر چقدر یه نویسنده خوشحال میشه وقتی خاننده ی خوب گیر میاد و اونو از حس تنهایی در ادراک رها می کنه
ممنونم ممنونم نسترن واقعن ممنونم که اینقدر خوب تجزیه کردی
گاهی آدم از فهمیده نشدن احساس تنهایی می کنه

دل آرام یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 00:08 http://delaram.mihanblog.com

شمعی که آب می شود و آبی که بخار و... چه دور تسلسلی در این گیتی هزار وار ... چه آشفته حکایتی این هزاره ی دلگیر و سیه فام !
محمد رضای عزیز. برای منِ دل آرام همیشه نقطه ای بود که جبر، انتخاب و نقطه عطف این همه تسلسل درآن بوده است ...
گزینش لحظه ها، همان جایی که احساسم به صورت اندیشه سیلی می زند و اندیشه راه تنفس احساسم را تنگ می کند،نمی دانم چگونه بگویم،گاهی به تاوان می ارزد،انتخاب!
حتی اگر درد داشته باشد،شکستن و سوختن و...اما می ارزد،همان حرکت،همان رفتن،همان برگزیدن، تمام اینها را دوست دارم!این تمام ِ امید است...می دانی که؟! من اندوه خویش را می پرستم... که پرستش اندوه نه قرب الله را دارد و نه طمع آخرتی که من هماره مومنم به آنچه که شکستمش ... اما چیزی در آن حزن نهفته است که مدام صیقل می دهد این جسم و روح آغشته در مدرنیزه های پر نیرنگ را مدام چراغ چشمک زن ایست دهنده ... هشدار میدهد و باز خواست می کند ! این تلخی شه فامِ حنظل حقیقت گوارای وجود که هرچه تلخ تر به حقیقت و حق نزدیک تر !


*****
آفرین نسترن - کامنت پر مغز و ژرفی بود. دوبار خواندمت !

سلام
هر چه که توان انتخاب داشته باشیم بازهم جبر پا بیخ گلویمان می گذارد.
زندگی هماره در حال ستاندن از ماست
درست میگی در بیشتر موارد انتخاب درست از روی اندیشه، احساس را پامال می کند.

دل آرام یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 00:22 http://delaram.mihanblog.com

http://delaram62.mihanblog.com


در ذهن نامیرای دل آرام آدرسی قرار دهید .
( عذر خواهی می کنم پاپیون عزیز این پاسخ ارجمندی بود که در وبلاگ شما از بنده رمز خواستن )

آقای س. آزاد

مژگان یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 00:25 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام آقای پاپیون عزیز
من این متنُ دوست داشتم
+هنر اعتلا بخشیدن ب هویت انسانی ماست+ پرفکت
++ چه جالب که پوریا هم تو وبلاگش + از قول شاملو نوشته ( هنرمندی که عصیان گر نباشد مفت نمی ارزد)
+ تو وبلاگ بد مستم درباره خیامُ عصیان گری اشعارش صحبت کرده بودیم. + به نظرم این شعرخیام خیلی معانی خوبی می ده ولی + اولش که می گه ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وغیره...
+ به نظرتون یک هنرمند واقعی+ چطوری می تونه تا غم نخوره؟

سلام مژگان خانم
پوریا درست نوشته
هنرمندی که علیه تباهی زمانه عصیان نکند به مفت هم نمی ارزد که هیچ
باعث دردسر هنرمندان واقعی هم می شود.
خیام خاص ترین فیلسوف ایرانیه
او بیشتر از عصیان در پوچی وجود حل شده و هدونیسم را برگزیده

دلسوختگان یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 14:24 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

هنرمند هنر دارد . . .
و هنرش هنرمندی اوست . . .

دنیای پست و زبون . . .
که دارد ذاتی معلوم . . .
بی اندیشه و بی تفکر . . .
می رود در دل دورانها . . .
آدمی به اجبار آمد بر زمین . . .
کرد تلاشی از بیهوده ها . . .
خلق و خوی گیرد از زمین . . .
مانده شود از پروازی شکیل . . .

سلام محمد رضای عزیز . . .
تمثیلی زیبایی هست از شمع گونه سوختن و کم کم بخار شدن .. به گذر دانه های ریز ساعت شنی .. و همه نوید و پند دارند از گذرای زندگی .. و آنچه می گیرد زندگی از آدمی .. عمر گرانباری ست که می ستاند بدون هیچ بازگشتی و چقدر مفید و مثمر ثمر خواهد بود در پایان .. که آدمی بداند اگر قدر این عمر گران .. و چه زیباتر که بزرگترین انتقامی که می شود گرفت از دنیای و زندگی .. خوب بودن .. و خوب ماندن .. و خوب رفتن .. تا که نامی ابدی بماند بر باقی نبودنهای در دنیای و زندگی . . !؟

مرگ زیباست . . .
مرگ پایان نیست . . .
مرگ شروع اصلی زندگی ست . . .
مرگ دارد پیامی بر تمامی آدمی . . .
که دنیای ثابت است بر دهر و دورانها . . .
و زندگی جاری ست بر تک تک آدمی .. محصور در زمانی بنام عمر .. و پایان می دهد عمر بر ادامه زندگی در دنیای همیشه ماندگار بر تمامی آدمی .. و این چرخه و گردون روزگار .. هست مدتهای مدید بر عمر این مردمان زندگی .. اما !!! باز این بشر عجول و شتابزده و نگرفته پند و اندرز .. چنان محو و سرگرم بازی و رنگارنگ دنیای شده .. که انگار ماندگار و ابدی ست این عمر و این زندگی دنیایی . . !!!؟

هرازگاهی تلنگری خوردن و دیدن و شنیدن . . .
خود بزرگترین درس و بهترین آموختنی هاست . . .

ممنون محمد رضای عزیز و دوست داشتنی . . .
همآره شاد و زیبای با خوبی ها باشید با افکاری نو و قلم اعجاز انگیز ذهنتان .. انشاا... .

سلام بهرام عزیزم
فقط باید کاری کنیم که حس مفید بودن به ما دست دهد.
همین...!

دلسوختگان یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 14:26 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار نیشابوری
مستی و راستی...

نسترن یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 19:28

اسارت بعد از صلح
صلح با خدا، هستی، خود و خلق ...
چهار مرحله از صلح وجود دارد که دست یافتن به هر کدام بر می تابد که مرحله ی بعد را طی کنیم.
آن سان که او را آن قدر نزدیک می بینیم که رگ گردن را هم به یاد نمی آوریم، به طعنه به موجودی که می خاهد شاخه ی درختی باشد یا سوسکی یا عابری که بی هوا تنه زده یا اندیشه های خود که ما را در خود غرقه می کند، اعتقاداتی که ندیدیم و نچشیدیم اما باورش داریم. برایش جنگ می کنیم که صلح کرده باشیم!
اسارت بعد از صلح در هر نوع خود هر لحظه لحظه ای که می گذرانیم احساس می شود. و ای کاش آن قدر به وجودمان برسیم برای خلق و هنر آفرینی که راه به بن بست نرسد. که البته با دایره ی نهایی که شما با این متن تصویر کردید به قطع بن بستی نخاهد بود اما ... شرط دارد که ذکر فرمودید.


من واقعن از لطف شما ممنونم و از اینکه کامنت من مورد توجهتون واقع شد. خوشحالم به نام خاننده تونستم وظیفه ی خودم رو در قبال متن شما انجام بدم.
خداوند هنر آفرینان این مرز و بوم را در این شلوغی و هرج و مرج افکار و رفتار ها حفظ کند. آمین.

همین که گفتی شاه بیت کلامت بود
هنر ما را به بن بست نمی رساند.
آمین من هم برای هنرمندان واقعی دعا می کنم

دلسوختگان یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 20:12 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ...
ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ،
ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ ،
ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ،
ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ،
ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ،
ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ ...
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ...

#ﮔﺎﻩ # ﻣﺎ # ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ،
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ ...

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ ,
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ،
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪ ...
ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ،
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿم .....

معمولن قدرت با خودش توهم می آورد بهرام جان
توهم خدا بودن یا خداگونه بودن

اسماعیل بابایی جمعه 20 آذر 1394 ساعت 10:41 http://fala.blogsky.com

فلسفه ای پشت این نوشته ست که دوستش دارم، و البته نشانه ای از پختگی ست.

شما لطف داری دوست عزیز

رفیق پاییزی جمعه 20 آذر 1394 ساعت 19:38

بسیار نوشته عالی بود ...
نمی دونم چرا هر نوشته شما منو لینک میکنه به یه شعر و متن و ...

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

بسیار از نوشته تان متشکرم ...عالی بود محمد رضای عزیز
عالی

هوشنگ ابتهاج عزیز و دوست داشتنی ،جان کلام را با شعر استادانه بیان کرده
ممنونم از شما رفیق جان که حال خوبی از خاندن این ابیات برام ایجاد کردی

عبور از من شنبه 21 آذر 1394 ساعت 00:24 http://elahe131353.blogsky.com

برای . -------- ارادتمند.

ممنونم شما لطف داری

عبور از من چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 23:31 http://Elahe131353.blogsky.com

درودها

پس از نزدیک پنج ساااال زیر کامنت قبلی خودم کامنت میذارم

و اینکه بگویم:
بااحترام‌- زیبایی و معنا رو منتشر کردم

بزرگوارید ممنون از اطلاع رسانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد