پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

هرگز!

رو به افق در غروبی مه آلود نشسته ام و خودم را می بینم که از دور در میانجای جاده  مثل یک سامورای شمشیر شکسته و خسته نزدیک می شوم. چهره ام خاک آلود و در هم است با سربندی سپید که چین پیشانی ام را مستور نگاه داشته.

دورادور دست بلند می کنم و سلامش می دهم. با نگاهی از سر بی میلی و دهانی باز و لبهایی داغمه بسته از تشنگی نگاهم می کند. لباس هایش جا به جا خونی و‌غبار آلود است کلاه خودش به دست پیش می آید.

می اندیشم این من، این من بازگشته از نبرد، تنها بازمانده ای ست از تمام جنگ های نا برابر نیاکانم.

این من، روح سرگردانیست از یک جنگجوی خستگی ناپذیر که دمی در وجودم اطراق کرده و گاه آنقدر از او بیگانه و دورم که از اندکی هم صحبتی با او مذایقه می کنم.

.

.

.

روی‌صندلی ننویی چوبی از بلندای تراس خانه ای بی خشت و‌گل، یک لیوان چای در دست رو به افق نشسته ام و از آخرین همنشینی شبانه اش در شبی بارانی و سرد که دانه های آب مثل مروارید بر پهنای جاده می ریخت، همچنانکه از دور در میانجای جاده نزدیک می شود این جمله اش را به یاد می آورم که با صدایی خش دار و مردانه که غمی ژرف در آن خانه کرده گفت: هرگز پیش از مبارزه تسلیم نمی شوم حتا اگر تاوانش جانم باشد.

.

.

.

باید برخیزم و بروم برایش چای بریزم در این غروب مه گرفته



                                                                         آبان۹۴

نظرات 30 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 11:30 http://nas-taran111.mihanblog.com

سربند سپید بر پیشانی پر از خطوط، همانا سپیدی جمله ای ست که مدام با خویشتن خویش باید بگویی که هرگز تسلیم نمی شوم.
شاید بعد تر بتوانم در فصلی دگر برای همچو نگاشته ای چیزی بنویسم. اما حالا فقط با چشم های داغ خاندمش و روح و روان تمام خط ب خط من را در خود فرو برد.

اما می شود به احترام برایش ایستاد. برای این کلمه ها
و در سکوت نظاره شان کرد.
که چه قدرتی نهفته در خود داشتند بی مثال و ستودنی ..

ممنونم نسترن عزیز ممنونم
همیشه جزو اولین هایی و به من لطف داری

▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ مرگ تدریجی یہ رویا █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
سلام وعرض ادب.امیدوارم شاد باشین وسرحال.وروزتون رو باخوبی آغاز کنین.امروز روزچهارشنبه 27 آبان ماه.برابر با6صفر1437 برابر با18 نوامبر2015 دویست وچهل ودو روز از سال رفته و122 روز مونده به سال95.از دیروز در مورد تلگرام یه چیزی بود که تودلم بود باید میگفتم وان هرچیزی که مربوط میشه به یه غم ازشهروندانمون سریع براش موضع نگیریم براش جک یاکلیپ نسازیم....خوب بچه های تیم ملی هم بردن وخیالمون راحت شد فعلا.اما این روزها حال وهوای تهران چطوری تمیزه یا سربی وکثیفه؟این روزها حال وهوای پاریس چطوره؟این روزها تروریست ها کجارو خراب کردن یامیخوان خراب کنن بیچاره ها مظلومین واونهایی که نمیدونن چه بلایی سرشون میاد؟این روزهاهمه دنبال وام 25 میلیونی هستن شماچطور؟این روزها همه منتظر ریختن یارانه هستن شماچطور؟این روزها کنکوریها منتظر شنیدن ثبت نام دفترچه کنکورسال 95 هستن؟این روزها گیت های مترو برداشته میشن وبجاش بلیت الکترونیکی میادشماچطور میدونین؟این روزها دادگاه های عوامل پول زیاد و....به راهه شماچطور میدونین؟این روزهاهمه یه جورین شماچطور اینجورین؟این روزها همه دغدغه هاشون برای آینده ووضعیت مالیشون هست شماچطور دغدغه مالی داری یانه؟خیلی از این مسائل وموضوعات مبهم توذهنم برای نوشتن اما چه فایده از نوشتن چون بعضیهاشون به سرانجامی نمیرسن یانمیشه...راستی شما چقدر ویا بهتره اینطوری بگم شاید هم تکراریه البته که تکراریه وقتی ذهنت روحت جسمت درگیر خیلی چیزها وادمها وغیره میشه چقدر درگیر میشی چقدر غم وغصه برات میاد چطوری میتونی از این چیزهایی که گفتم بیرون بیایی؟هان چه جوری؟با توکل به اون صبر ارامش یا نه همه اینها حرفه خودت چی فکر میکنی؟من فقط میگم جوری وطوری بشه که همه اونی که میخوان باشن....خوشبختی جوونهامون سلامتی مریضهامون و...زیاد حرف نمیزنم دیگه...ممنونم

سلام خوش آمدید تایماز
هر کس را در دایره ای گیر انداخته عقل معاش
همه ی اینها که نوشتی نوشخار ذهن مردمان امروز است
من هم یکی از میان همه

دلسوختگان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 13:45 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

رو به غروبی مه آلود می روم . . .
پایان راه بر ادامه زندگی دارم . . .
سفر من سالهاست که می گذرد . . .
من از این عبور داستانها دارم . . .
.
.
و من هرگز . . .
پیش از مبارزه تسلیم نخواهم شد . . .
حتی اگر تأوانش مرگ من باشد . . .
.
.
می دانم این سفر من است . . .
می دانم این دنیای من است . . .
می دانم همچون نیاکانم . . .
جنگ !! خاطرات سرگذشت من است . . .
.
.
و من . . .
دوباره میزبان این غروب برگشته ام . . .
برخیزم و از برایش چای بریزم . . !!!؟؟؟

سلام محمد رضای عزیز . . .
چه زیبا نگاشتی . . .
چه قشنگ توصیف نمودی . . .
چه یاد آور یاد آوری ها کردی . . .

می دانم این سفر من است...

بهرام جان هزار هزار بار ممنونم خیلی زیبا نوشتی دوست من
چندبار خوندمش

مژگان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 16:17 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ چی شد ما با هم قهر کردیم؟!
+ مچکرم از تعریفُ محبتتون به من
+ دل أرام جانا بهم گفت پشت سرم چیا گفتید
+ من که هنوزم شما رً می خونمُ هنوزم +++بعضی از نوشته هاتونُ دوست دارم

سلام مژگان خانم
قهر چیه؟ از من گذشته این حرفا
دل آرام جانای شما به بنده لطف دارند
همین که میگی بعضی از نوشته هامو‌دوست داری جای شکز‌داره چون یه زمانی تلخ شده بودی و فقط می‌نوشتی خوب نبود دوست نداشتم
آقا پوریا خوبن؟ سلام مخصوص برسونید بگید رضا گفت :یاد باد

مژگان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 17:00 http://cinemazendegi.blogsky.com/

من خودمم خُب برای همین اون زمانها+ از درون تلخ بودمُ ربطی به شما یا نوشته هاتون نداشت
+ پوریا هم خوبه. هنوزم مجبوریُ زورکی می نویسه.
+ اینم وبلاگش

http://postandakhtan.blog.ir/

++ یاد باد آن روزگاران یاد باد
+ اون نمی تونه برای هیچ کسی کامنت بذازه ولی بعضی وقتا که یاد وبلاگ قدیمی هام می افتیم از شما و کیا و منُ خودشُ اقای بابایی که هنوزم دوست خوبیهُ اون جمع خوبُ اون کل کلا با حرفا یاد می کنه.
+ یکمم دیگه پیرُ کم حوصله شده

اینکه پوریا زورکی می نویسه عجیبه و اینکه برای کسی نمی تونه نظر بگذاره عجیب تر
به هر حال هر جا هست امید که زندگی رو رنگ بزنه
راستی خانم کیا... شیوا... بابایی ..... اینا کجان؟
همه رفتند؟!

خیلی به این جمله که پوریا پیر شده خندیدم

مژگان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 19:22 http://cinemazendegi.blogsky.com/

پس شما از همه بی خبرید آقای بابایی داره وبلاگشُ اینجا منتقل می کنه
http://www.fala.blogsky.com/
+ فعلا سرش گرم خونه تکونی هستش+ ولی قراره به زودی حضور فعال داشته باشه
+ شیوا اینجاست
http://shivaye-madaram.blogsky.com/
+ کیا دیگه وبلاگ نمی نویسه
+ ازوقتی بلاگفا خراب شدش همه دربه در شدند.
+ پوریا تو وبلاگ نویسی تنبله+ این وبلاگشُ با وبلاگ قبلی شم من درست کردمُ مطالبشُ منتقل کردمُ خیلی زحمت کشیدم تا بیادُ باشه.
+ ولی تو تلگرامُ فیس بوک بیشتر هستش++.+ اون ایران نیستش برای همینم اصلا عجیب نیست.
+ گفتم پیرُ بی حوصله هم شده + منظورم ظاهرش نیست که+ منظورم حرفاشُ کاراش هست. خیلی خستهُ پیرانه می نویسهُ جواب می دهُ اینا
+ به خدا پیر شدهُ برید بخونیدشُ ببینید چقدر پیرُ خسته هستش. ولی هر وقت باشه تو وبلاگش به همه جواب می دهُ کامنتاشم همیشه باز هست.

این جمله هارو از کجا میاری شما؟!!!!!(کلی خندیدم)
اینجوری نمی نوشتی قبلن
«از‌وقتی بلاگفا.... همه در به در شدند»کیا کم می نوشت ولی حیف که همونم نمی نویسه
خوبه که بقیه دوستان می نویسند
نیرم پپوریا رو می خونم حتمن

دل آرام چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:20 http://delaram.mihanblog.com

درود

چی شد ؟. غیبت ؟ از من غیبت شده اینجا

آها در مورد و متن زیبایی که برام ایمیل زدین و پرسشی که به عنوان اهل فن و قلم ازتون پرسیدم راجع به کامنتها ...
درسته نوشته مژگان جان رو پسند کرده بودین و ...

بله نوشته ی مژگان کاملن تخصصی و خوب بود البته یکی دونفر دیگه هم خوب نوشته بودند دل آرام جانان مژگان خانم

دل آرام چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:28 http://delaram.mihanblog.com

میدانید گاهی کلمات وهم انگیز و حتی رعب آورند ... مدام چنگ میزنی بهشان ، عوضی از آب در می آیند و بیشتر میکشندت به قعر
گویی که به حالت غرقه در میان کلمات فکر رهایی داری ... اینجور مواقع یاد کشتی عظیم تایتانیک و صحنه های غرق شدنش می افتم.

گاهی هم فرو ریزهای اندوه ، تنهایی ، فریب چنان بر پیکره بود هایمان هوار می شود که لحظات باهم بودن هارا قاب می گیریم و میکوبیم بر دیواره ء ذهن که میشود یک نثر خط خورده !

آه خدای من ! چقدر فاصله تنهاست در میان آدمیان ...

اصلن کلمات گاهی آنقدر غریب و ناشناسند که دستانت لالمانی می گیرد روی کاغذ.!

نسترن چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 21:22 http://nas-taran111.mihanblog.com

ببخشید ...
یعنی سلام.
بعد میخواستم بدانم که جناب پاپیون ؟
اممم
فکر کنم دیگر می شود به این خانه و نوشته ها تکیه نمود نه ؟
یعنی دیگر از غیبت های طولانی مدت خبری نخاهد بود نه ؟

امید که این خانه و این قلم پر شکوه شما بر این صفحه تا ابد ماندنی باشد.
می دانید که این قلم را کسی ندارد و این خانه را هم..
امید که همیشه باشید. مشغله هایتآن مانع از حضور همیشگی شما اینجا نباشد آمین.
حال و هوای وبلاگ شما شبیه قبل تر ها می شود و این من حقیر را خوشحال می کند که با ذوق و خیال آسوده هرروز به صفحه ی شما سر بزنیم و نقش نگارین قلمتان را نظاره کنیم.




تراژدی را نمی نویسید؟
یعنی قصد دارید کامل این جا بنویسیدش یا .... دیگر ادامه اش را نمی نویسید ؟

سلام نسترن عزیز
امیدوارم شرایط طوری پیش بره که بتونم به صورت منظم اینجا بنویسم
ممنونم از لطفت خانم
تراژدی رو نوشتم فقط تایپش...

چشم به زودی می گذارمش

فریبا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 11:56 http://dorna53.blogfa.com/http://

درود
چقدر حسش کردم
چقدر اشنا بود این حالات
قلمتان همیشه جاودان و رویا هایتان همواره سبز

سلام
ممنونم
این شرایط رو شاید هر کس یکبار تجربه کرده

مژگان پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 14:14 http://cinemazendegi.blogsky.com/

اینا همش تاثیرات تلگرامُ عضویت تو++ گروهای تلگرامیُ اینا هستش
+ ولی ادبیات شما هم تغییر کرده+ چونکه درباره این پُست احساس می کنم خیلی کلاسیک ترُ با نثر کهن نوشتید+ قبلا محاوره یی تر می نوشتید.
+ درباره غیبتُ دل آرام جانا و اینا+++ از خوبیا گفتن عیبت نیستش که+
+ چرا هنوزم وبلاگتون گل نداره؟

امان از این شبکه های مجازی امروزی که همه رو درگیر کرده اساسی
ببین اینجا برای من یه محل سنجشه من هرطور که بخام میتونم بنویسم هم محاوره ای هم ادبیات کهن هم کلاسیک هم آرکاایک و این بستگی داره به تمرین و مطالعه ای که تو اون زمان می کنم اما در مورد داستان باید بگم کوشش می کنم که ساده و رآل بنویسم البته خاننده ی خوب می دونه که این کار سختیه که تو بتونی با واژگان ساده تصویر سازی کنی
دل آرام می دونه که دوستانی مثل شما ازش بد نمی گن
شما که آمدی بلاگ اسگای باید بدونی برای گل گذاشتن مثل اینکه بابد کنترل آ رو بگیری یا یه همچین چیزی
ولی گل که گل نمیخاد!

دلسوختگان پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 16:01 http://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...

همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

"فروغ فرخزاد"

فروغ...... فروغ ناکام با دنیایی پر از درد
زنی از جنس حسرت و اندوه و ناکامی
مرگش سخت حزن آور است

یادش گرامی

ممنونم بهرام عزیزم لطف کردی

دل آرام جمعه 29 آبان 1394 ساعت 13:32 http://delaram.mihanblog.com

اممممم

مژگان جانم ..... اینکه که مدام از رو پشت بوم خونه من میای رو پشت بوم همسایه صداش می زنی بلند بلند و پاپیون هم یه نردبان میذاره و به رسم قدیم گپ می زنید ... صحبت ها گل میکنه و همونجا آلوچه هاتونم میخورید هسته هاشو میندازید حیاط خونه من !! حالا یه جارو می کشم حل میشه ایشکال یوخ ! این تردد و صدای پا که می شنوم و بیخواب می شم رو کجای دلم بذارم... ایزوگامم خراب شد ! بـــــــــــــــــاو ...
پاپیون عزیز - مژگان جانم !
آقا جان یه دریچه ای ، دری ، کوچه ای درست کنید از راه قانونی اصن بشینید گپ بزنید...

حالا هر از گاهی هم یه دق البابی بفرمایید حالی هم از این عزلت نشین بکنید البته دست خالی نیایین .. پسته واسم خوبه ..
انار هم بیارید. مغز گردو هم دوست دارم.

من همسایه کم توقعی هستم... همین !

عزلت نشینو خوب اومدی دلی خان خانم
در موارد قید شده شما دو خانمو با هم تنها میذارم که هر گفتگویی خاستید بکنید.
ما گردنمان از مو باریک تر است.

مژگان شنبه 30 آبان 1394 ساعت 12:16 http://cinemazendegi.blogsky.com/

دیگه خونشونُ بلد شدم خُب
+ آقای پاپیون می بینی+++ چه همساده هایی پیدا می شن+ خوب هستش که همین دیروز بچه ش تو کوجه داشتش بچه منُ می زد به خاطر همسادگی هیچی بهش نگفتم
+++ فقط رفتمُ یواشکی گوش بچه شُ کندم تا یاد بگیره دیگه بچه جانانی مژگان جانانُ اذیت نکنه
+ لینک شدید
+ دل آرام جانم دیگه خودم آدرس دارم خُب

همساده های جان جانان :)
هیچی نگفتی گوش بچشو پیچوندی؟!!
چیزی میخاستی بگی حتمن با بازوکا بچشو هدف می گرفتی!
بچه ی جانانی مژگان جانان حتمن میشه یکی مثه فدریکو فلینی بلکم

شما هم ایضن

دل آرام شنبه 30 آبان 1394 ساعت 15:23 http://delaram.mihanblog.com

اصن کی گفته فقط شوما دو نفر میتونی بنویسی در زمینه داستان و فیلم/.
اصن خودم همین العان یک فیلم نامه مینویسم .. میگی نه بخونید
...........................
سکانس اول : مژی جان چادر رو در حالیکه به کمر بسته یک پاکت تخمه و پفک و لواشک را برداشته اتاق را می بندد ... و از راه پله ها بالا می رود ..

سکانس دوم : مژی جان روی پشت بام اول دست را روی چشم سایه بان کرده همه جا را دیدی جانانه میزند .. و به راه می افتد تا می رسد به پشت بام ( قصر ملوکانه دلی بانو )
اول خم میشود و حیاط را نگاه میکند و دلی بانو که در باغچه مشغول کاشتن گل و بازی با کفش دوزکها
مژی جان یه ایش کشداری می گوید و زیر لب ( واس واس خاور ..)

سکانس سوم : می رسد به پشت بام منزل پاپ ایشان هم در گوشه ای از حیاط نشسته و ساز میزند . مژی جان اول پیس پیس مس کند .. پاپ نمی شنود دوبار سه بار .. نشد . بعد سوت میزند .. صدایی نمی آید .... پاپ سر برداشته مژی را می بیند ..
با حرکت دست اشاره می کند که العان می آیم . ساز را میبرد اتاق و می آید نردبان را میگذارد در حالیکه در دستش کیسه نایلونی هم هست

سکانس چهارم : پاپ روی نردبان و دست زیر چانه .. مژی هم نشسته روی پشت بام گپ میزنند و غیبت می کنند و با صدای ملچ ملوچ آلوچه ها را میخورند و هسته ها را می اندازد داخل حیاط بنده !!!!!

غروبی دل اگیز و سکوتی زیبا .. مژی خانه خود و پاپ منزل خویش
صدای خش خش جارو است که می آید و غر غر صدای ملیح .. بلی این دلی بانو ست

و نتیجه اخلاقی ! و پیام داستان -

من فقط سکوت می کنم...

چشام چارتا شد!!!

مژگان شنبه 30 آبان 1394 ساعت 18:16 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ ببینید آقای پاپیون من تقصیری ندارم

روز- خارجی- حیاط خونه دل آرام جانا
دل ‌آرام در حال کشتن کفش دوزک ها+ توی باغچه
روز - خارجی ادامه - نمای بسته
+ مژگان جانا مهربانُ خوبُ حشره دوست[ دلی جانا برای چی کفش دوزکها رُ می کشی فرزندم؟ مگه چکارت کردند؟
خارجی - ادامه - (knee shot- نمای از زانو به بالا دل آرامُ مژگان)
دلی آرام: من از کفش دوزکا متنفرم. اومدن همه سبزی هامُ خوردن. بعدش حالا من دارم انتقام سبزی هامُ ازشون می گیرم
دوباره نمایی قبلی- ادامه تصویر.
مژگان: دلی جانا بیا بریم تا با هم خوراکی بخوریمُ فیلم ببنیم. من فیلم سلطانُ شبانُ گرفتم که تو دوست داشتی
روز- خارجی - ادامه- نمای سربالا ( low - angle shot- )
+ دل أرام: به شرطی که قول بدی خونه رُ کثیف نکنی+ شلخته بازی هم در نیاری. بعدشم بیشتر خوراکی ها مال من باشه
روز- خارجی - ادامه ( کلوزاپ از چهره های مهربان دلی جانا و مژگان جانا که دارن همُ بوس می کنند)
+ پایان
+++ آقای پاپیون من نمی خوام وبلاگتونُ شلوغ کنم اونم همین اول کاری+ ولی همش تقصیر دلی جانا هستش مژگان مهربونُ مظلمومُ خوب.

+ بچه من فلینی می شه

من با نمای سربالا موافق نیستم یه مدیم شات تو زاویه ی باغچه که دنیای دلی رو نشون میده همراه تنها دوستش و بعد به آهستگی دوربین تیلت آپ می کنه روی دوتا کفشدوزکدکه کنار هم رو‌یه ساقه هستند حالا مژگان دیالوگ میگه.
وبلاگ من با این چیزا شلوغ نمیشه مژگان خانم

آره فلینی میشه البته اگه باباش اونی بشه که باید...!

انصار امینی یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 11:46 http://hiwayeomid.blogfa.com/

سلام محمدرضای عزیز
متن جالبی بود اما نمی دانم چرا اصرار داری از ترکیبات و کلمات قدیمی و کلیشه ای اتفاده کنی مانند "مستور"، "داغمه بسته" و...
قلمت پایا.

سلام دوست من
خوبه که میگی خوبه
برخی از نوشته هام یه جور تمرینه مثل همین که نوشتم
معتقدم برخی واژگان تو ذهن خاننده نقش می بنده و خاننده بعد از اون هر جا اون کلمه رو میبینه یاد نوشته ی اولیه می افته و نویسندش

دل آرام یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 16:32 http://Delaram.Mihanblog.com

به عقیده من هر فرد سبک و سیاق خاص نوشتاری خودش رو داره....
و چقدر خوب که با خواندن نثری در ادبیات کهن دایره لغات موجود ذهن رو اشتراک میکنیم با دوستان و مخاطبین....
و گستردگی ادبیات و وسعت آنرا معرفی. می نماییم....

دقیقن درست می فرمایید
و این کاملن به سلیقه ی فرد بر می گرده

نسترن یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 19:08

من نمی دونم چرا وقتی یک متنی خانده میشه تا میخاد کمی از سبک و سیاق گذشته بهره ببره باهاش مخالفت میشه. اگر متن دارای ویژگی های سبکی خاص خودش باشه و بسامد واژگانی که حالا به هر دلیل الان خیلی مورد استفاده نیست  در اون متن مشاهده بشه، دلیل نیست که گفته بشه اون متن کلیشه ای هست.شما قبل تر در جواب کامنتی فرمودید که انواع نثر رو اینجا می نویسید که حالا نمونه ای از اون کهن گرایی باستانی هست. و من معتقدم این شیوه اصلن اسمش کلیشه نیست. و در ضمن از اونجا که شما به طریق نویسندگان دهه ی چهل و پنجاه فضا و واژه های خاصی رو دارید و از اون مدام استفاده می کنید یک ویژگی سبکی محسوب میشه و بسیار هم ارزشمنده. و به نظرم اصلا هم دچار اضطراب سبکی نشده اید تا حالا و این یعنی من که ادبیات مطالعه می کنم به نظرم با دانش خیلی خیلی اندکی که دارم این رو به قاطعیت میتونم بگم که تمام متون این صفحه کاملن بالغ و دارای اندیشه نهادینه شده و ارزشمند هست.
مستور و از این دست واژه ها، کاملن فارسی هست. نه اشتباه و نه مرده محسوب میشه.
ببخشید. احساس کردم باید نظرمو بگم.

بله نسترن جان
جملات و واژگان کلیشه ای می تونه متن رو مبتذل کنه و بکارت متن رو برداره
متون آرکاایک مختصات خودشون رو دارند همونطور که نوشته های سبک عامه پسند
به هر حال دوستمون هم نظرشونو گفتند و پاسخ هم نوشته شد
دیدگاه شما هم کاملن درسته
هر نوشته قواره و چارچوب خاص خودشو میطلبه مثل این نوشته ی سوررآل
خیلی خیلی سپاس از دیدگاهت

دل آرام یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 20:09 http://delaram.mihanblog.com

نظر شخصی. بنده اینه...
فردی که. احساسات خودش رو خیلی ساده با کلمات. بی زیور و بی ارایه مینویسه بیسواد نیست، بضاعت کلامش در همون سطح هست که مخاطبین خاص خودش رو داره... کسی که خیلی پیچیده و یا پر ایهام و استعاره هم مینویسه خودنما نیست. قلمش در اون حیطه میچرخه.... و چه بسا عده ای نتونن احساسات باطنی خودشون رو آنگونه که دوست دارند بنویسند و به گرد آوری یک سری مطالب دلخواه بسنده میکنن که خب این هم مخاطب و خوانندگان خاص خودش رو داره.... و ایرادی وارد نیست!


که ادبیات پیچیده و سبک کهن که من دل آرام ازش با عنوان اسلوب. کلامی. و طریقه الفظ و جهت بیانی. یاد میکنم.

حرف حساب و منطقی انقدر قویست که مثل بچه شیر روی پای خودش می ایستد و نشان از بلوغ گوینده اش دارد
کاملن صحیح می فرمایید شما
مخلصیم

مریم دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 09:55 httphttp://blueskyi.blogfa.com/

سلام آقا محمد رضا ، خوب هستین ؟ مثل همیشه زیبا بود

به افق می نگرم

که در آن جاده تنهایی ها

می رسد تا دم گلخانه تنهایی دوست

چشم از خلق جهان می بندم

و در اندیشه و رویا و خیال

می روم سوی افق

سوی گلخانه تنهایی دوست

می گشایم در را

نرم نرمک قدم خویش روان می سازم

سوی تنها گل تنهایی دوست

می برم دست به سوی گل تنهایی خویش

می کنم من گل تنهایی را

از میان علف خاطره ها

پرپرش می کنم می ریزم

در کنار گل تنهایی دوست...

سلام مریم خانم
ممنونم
چقدر گل تنهایی داشت این شعر!:)

رفیق پاییزی سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 22:53

سلام

فقط قلم فردی چیره دست می تواند فضایی بسازد که سامورایی شمشیر بدست در روستایی با پرچین های گلی قدم بزند و آدمی بوی چای سیلان را حس کند !
جدا آفرین ...
آیا در این نوشته نگاه جنابعالی به مسئله هویت و فلسفه خشونت بوده است ؟
و اگر چنین بوده چرا بجای سامورایی از تمثیل بهتری بهره نبرده اید ؟

سلام رفیق جان از غیبتت دلواپس شدم
می دانی؟ خاننده ی حرفه ای این روزها خیلی کم است. کسی که واژه به واژه را بفهمد و وقتی یکی مثل تو پیدا می شود از نبودنش باید هراسید
زود به زود بیا و اثری از بودنت بگذار رفیق این روزها

نه منظور من فقط این بوده که زندگی مثل یک عرصه ی جنگ است و گاهی در عین آرامش باید برای خیلی چیزها جنگید تا نباخت... همین

س.آزاد چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 11:08

سلام
ازطریق وبلاگ دلارام عزیز با وبلاگ و نوشته هاتون آشنا شدم .از نویسندگانی هستید که خیلی خوب و عالی مفهوم و منظور خودتون رو به مخاطب منتقل می کنید.در حد عالی می نویسین و واقعن همه میتونن معنی و منظور شما رو بگیرند .
به جز مطالب رمزدار اکثر نوشته های شما رو می خونم. جسارت نمی کردم برای نوشته ها کامنت بدم. وقتی دیدم به قول خودشون همسایه ها از رو پشت بوم خونه بانو می آیند و با شما گپ می زنند . گفتم چرا که نه
یکی مثل من که دستش به قلم آشنا نیس پس می تونه وبلاگی بزنه و مطالبی رو دست چین کنه . خودشون گفتن دیگه

سلام
خیلی خوش آمدید
امیدوارم این تعریف شما از من در حقیقت انتقاد از دیگری نباشه(چقدر خبیثم من؟!)
اختیار دارید سپاس که برای نوشته ها وقت می گذارید.
مژگان خانم از دوستان قدیمی بنده هستند فقط کمی فاصله افتاد بین بودنشان در اینجا، شما هم خوب کردید اینجا آمدید و خودی نشان دادید.
وبلاگ بزنید اما چرا مطالب رو دست چین کنید؟! خودتون بنویسید بل اخره هر کسی یه روز مبتدی بوده دیگه ضمن اینکه باید بگم شما که خاننده خوبی هستی و روان می نویسی خیلی هم با نوشتن غریبه نیستی

س.آزاد چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:46

استغفرالله
اانتقاد از دیگری ؟ من ؟ استغفرالله
خودتون یه توک پا بلند شین برید بخونید . آخه خاننده بدبخت باید یه مترجم اهل فن کناررش باشه که بتونه در مورد نوشته نظر بده .خو
به یمن برکت دوستانی مثل شما وبلاگ هم ایجاد می کنم به زودی. هرچند از خودم نوشته ای ندارم.

دل آرام عزیز چیزی که می نویسد را خودش مثل باقلوا هضم می کند
عیب از ضعف هاضمه ی الکن بنده و شماست و سواد واژگان اندکمان

س.آزاد چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 22:14

آقا ما مخلصیم ( گل )

زنده باشید
ممنونم

دل آرام پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 21:57 http://delaram.mihanblog.com

البته من افلاطون نیستم که سر در منزل بنویسم هرکس هندسه نمی داند وارد نشود .. میتوانم برای دوستان ارجمندم آرزوی لقمکلماتور سهل الهضم آرزو داشته باشم..
که اگر واژه های مستور جمله را بجورید و هضم کنید مغز بیانم را هم خواهید گوارید !


ممنونم پاپیون عزیز...

قابل توجه آقای س. آزاد
دوست تازه و گرامی:)

س.آزاد جمعه 6 آذر 1394 ساعت 09:37

سلام

مرحوم و زنده یاد پناهی گفت من زندگی را دوست دارم اما از زندگی دوباره می ترسم. من عشق را دوست دارم اما از زنها می ترسم. مرحوم سعید هم نوشت من وبلاگ نویسی را دوس دارم اما از قلم تیز شما می ترسم بانو. قصد بی ادبی و جسارت نداشتم عذرخواهی بنده را بپذیرید.
ارادتمند و مخلص شما و همساده های خوب و اهل قلمتون هم هستم.

فکر کنم ازتون قبول کنند آقای آزاد

اسماعیل بابایی یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 19:23 http://fala.blogsky.com

خواستم درباره ی نوشته تپن بنویسم که چشمم افتاد به کامنت ها ...! کامنت های خانم مژگان و خانم دل ورام:))
خیلی جالب بود!
..
یه لایک درست و حسابی ام به این نوشته تون.

آره منم دوستشون داشتم
ممنونم

دل آرام دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 15:11 http://delaram.mihanblog.com

ممنونم ازتون آقای بابایی .. - گاهی در فضای مجازی لازم میدونی کمی از حالت خشکی و جدی بودن برای لحظه و دقایقی خارج بشی و بیشتر با دوستان و همسایگان باشی ..
انصافا پاپیون هم از همسایه های بی سرو صدا و ساکت بنده است .
با مژگان جان کمی بگو شیطنت کردیم اینجا..

ازشون ممنون که صبورانه تحمل کردن و از شما هم ممنون که مهر تایید و پسند رو زدین..

انصافن شما هم از دوستان و همسایگان خوب بنده اید

مژگان سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 23:11 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام
+ منم همین که دل آرام جانا گفت
+ منم مچکرم از آقای بابایی
+ تلگرافیُ مختصر چونکه به خودم قول دادم ۲ هفته درس بخونمُ وبلاگ نیامُ اینا

سلام
موفق باشید مژگان خانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد