پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را
پیرامون من

پیرامون من

خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر نیافت جایی را

و آن نصیحت سوّم

سال ها پیش میان دروازه ی ورودی امامزاده ای اطراف شیراز پیرزنی عجوزه و بد ترکیب نشسته و انگار که بخاهد از میان جمع گذرنده، هم پیاله ای انتخاب کند چشم بر چشم همگان می دوخت اطراف پر بود از زنان فالگیر و دعا فروش و کف بین. نمی دانم آن پیر زن از پشت عینک آفتابی در چشم های من چه دید که گفت: های تو پسر مو جو گندمی بیا اینجا، بی تفاوت چند قدمی مانده به او خاستم راهم را کج کنم که گفت: از من رد بشوی باخته ای! سه نصیحت دارم برات هیچ نمی خاهم بابتشان فقط اگر درست بود جمعه شب ها دعایم کن.

بی آن که محتوای گفته هایش برایم اهمیّت داشته باشد تنها از روی حس کنجکاوی رفتم جلو

زن گفت: بنشین و من روی زانو هایم نشستم. در اوّلین نگاه خالکوبی زیر لب پایینش برایم جالب بود.گفت: عینکت را بردار. برداشتم. منتظر بودم دستم را بگیرد و کف آن را نگاه کند امّا انگار این خبرها نبود.

زن به چشمهایم زل زده بود و سرش کمی به سمت چپ خم شده بود و هر از گاهی گره ای به ابروان می انداخت و چشمخانه را تنگ می کرد. بعد از دقیقه ای انگار که ارتباطش با جایی قطع شده باشد و به خود بیاید شروع کرد چهره ام را برانداز کردن بعد خیلی آهسته طوری که برای شنیدن حرف هایش در آن شلوغی و هم همه ی زایران گوشم را به دهانش نزدیک کردم گفت: هیچوقت به چشم های گربه زل نزن برایت شگون ندارد. از زن سیاه موی حذر کن اقبالت را بر باد می دهد. گفتم: بیشتر زن ها مو سیاهند. گفت: پس از بیشتر زن ها حذر کن! گفتم: با کدامشان در آمیزم؟ گفت: آن که مو و چشم هایش مثل خودت باشد آن که رازت را برایش گفتی از روز بعد همانی باشد که از روز پیش بود. گفتم: من رازی ندارم. گفت: خاهی داشت جوان تو هنوز اوّل راهی. گفتم: و سوّمی؟ پیر زن گفت: حالا بلند شو برو داخل زیارت کن سوّمی را بعد از زیارت می گویم الان یارا نداری بشنوی.!

رفتم داخل، یادم نیست کدام امامزاده امّا مردم ضریحش را می بوسیدند. گوشه ای ایستادم تا آن دو دوست معتقد که در سفر همراهیم می کردند مناسک زیارتشان را برگزار کنند. دروغ چرا؟ دوست داشتم بروم بیرون و نصیحت سوّم را بشنوم حسّم می گفت از آن دوتای دیگر مهم تر است.

میانه ی ظهر بود. آمدیم بیرون عینک آفتابیم را زدم. سر چرخاندم، درون حیاط پر بود از آدم های جورواجور از عرب دشداشه پوش تا خانم های پانچو پوش از دختران دم بخت دهاتی چادر گل گلی تا مردهای خسته ی راه.

گربه ای روی دیوار درست مماس با تنه ی درختی کهن لم داده بود و همه ی زن ها جز تعدادی که رنگ های زرد و بلوند ناشیانه ای بر سر و موی داشتند سیاه گیس بودند.

حیاط را گذراندیم امّا میانه ی دروازه ی ورودی خبری از پیر زن پیشگو نبود.! از مرد طواف دار که آب زرشک و آلبالو می فروخت پرسیدم: آن زن کجاست؟ گفت: نیروی انتظامی آمد او و چند تای دیگرشان را گرفت و برد، بقیه هم فرار کردند.

از آن روز سیزده سال می گذرد. حالا من مانده ام و چشم های گربه و زنان سیاه موی و رازهایی برای نگفتن و آن سوّمی که  هرگز نمی دانم چه بود؟!


                                                                                    9 /2 /94  سه صبح

                                                                                     م.ر.الف

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش