ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مثلن وقتی زندگیت مثل لش بو گرفته ی مقتولی روی دستت باد کرده و دنبال جایی برای دفنش می گردی هیچ ابایی نداری از به مخاطره افتادنش!
لش متعفن را چه جلوی سگ بیاندازی بخورد بدرد با در باتلاق رهایش کنی بگندد. یا مثل آدم های خونسرد رهایش کنی تا ذرّه ذرّه آب شود. آب که نه... خوراک مور و مار لحظه ها.
بعضی وقت ها از ضعف در برابر چیزی به جرات کردن در اقدام به معکوسش میرسی مثلن از ترس ادامه ی زندگی و بی جراتی در برابر مسوولیت آن به جسارت خودکشی می رسی. اینجاست که ضعف و جسارت دو لبه ی تیغ جبر می شوند.
البته معکوس این هم هست. یعنی از ترس مرگ به ذلّت در برابر هر نوع زندگی تن می دهی و این شکل بیشتر رخ می دهد تا قضیه شکل اوّل.
راستش این است که برخی رخدادهای ناگوار آنچنان ضربه ای به روانت می زند که ذهن برای تحمّلش شروع می کند به عادی سازی آن
اینگونه می شود که برخی وقایع در بدو رخداد سنگین و حجیم می نماید. امّا این آدم که ما باشیم آنقدر شیک می تواند با این قبیل شوخی های روزگار کنار بیاید که گاهی اگر فقط کمی عار برایت مانده باشد می پُکی از تن دادن به این تجاوز به این کنار آمدن!
همه اش از جبر زنده بودن است شاید،یا ترس از مرگ
یعنی می پذیریم که زندگی همه جوره ما را بکند تا به زنده مانی ادامه دهیم!
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خیشتن برون آ سپه تتار بشکن
خدایا اگر گاهی مادرم را جای تو پرستیدم بر من خُرده مگیر دانلود کنید
-
سلام بر پاپیون عزیز (ببخشید که اسم دقیق شما را نمیدانم و لذا همیشه با عنوان وبلاگ خطابتان میکنم !)
صد در صد با گفتارتان موافقم ..
باور کنید اگر بخاطر یک ذره اعتقادات مذهبی ام (درست یا نادرستش مسئله دیگر است ) نبود، من شخصا عطای این زندگی (مرگ تدریجی !) را به لقایش می بخشیدم و دست به خودکشی می زدم و تا به حال هفتاد کفن پوسانده بودم....
با خودم همیشه فکر می کنم که چقدر ما بیچاره هستیم که نه آنطور که میخواهیم(نمی گذارند) می توانیم زندگی گنیم و نه آنجور که میخواهیم، بمیریم !!!
عادی کردن مشکلات هم به گفته ی شما شاید تنها راه حل باشد .
به قول معروف (گوینده سخن یادم رفته ): باغبان وقتی زورش به علفهای هرز نمی رسد ، بهتر است که از آنها خوشش بیاید !
ارادتمند
عزیزمی دوست گلم عنوان وبلاگ نیست که اسم مجازیمه من کوچک شما محمّدرضا هستم رضا یا محمّد یا هر دو صدایم می کنند شما هر طور راحتی
خدا نکنه...... به خودکشی اصلن نباید فکر کرد نازنین مرد
من قصدم این بود که بگم ما در قبال زندگی که بهمون عطا شده مسوولیم نباید فقط به خاطر زنده بودن تن به هر مذلّتی بدیم قصدم تشویق خودکشی نبودکه انشاالله سالم و سر حال زندگی را جرعه جرعه بچشی و در برابرش اثری بگذاری
این چند سطر آخر را بسیار خوب و بی پروا نوشتی و شوربختانه رُک و کاملن واقعیت تلخی را علنی کردی
مخلصم
محمدرضا ..
کلمه هات بی پروا بودند
پر از هراس بودند..
جرئت میخواست خواندنش بی پروا خواندم نفهمیدم ...اما وقتی ذره ذره جویدمش و مزه کردم...نمی دانم
کاش با احتیاط تر آمده بودم این جا
نسترن
باید روراست بود با خود باید فهمید که کجای زندگی قرار گرفتی
فقط یک شرابخوار حق داردما را از آثار و مضرات و احوال مستی باخبر و نهی کند .فقط یک معتاد حق دارد از دنیای نئشگی بگوید و از اسارت مواد دم بزند ومارا نهی کند.....فقط یک خطاکار می تواند از مزه خطایش و از دردسرهایش بگوید وما را نهی کند ...
ودیگران حق نکوهش ندارند ...پاکان حق مذمت ندارند که خدایشان خواسته پاک باقی بمانند....که هرکه را خدا بخواهد هدایت میکند..به آنی زاهد پرهیزکار سقوط می کند به آنی زناکار گنه کار صعود می کند.....
ومارا با غرور چه کاراست؟ مبادا سرزنش کنیم گرفتاری را ...
مبادا بشکنیم دلی را
هرآن ممکن است نوبت ما باشد......
چه کامنت تر و تمیزی
منو یاد یه فیلم انداخت که پدر روحانی داشت یه جانی جنایت کار رو موعظه می کرد اسم فیلم یادم نیست دوران جوانی دیدمش هزار و هفتصد سال پیش!
بابت کلیپی که جهت دانلود گذاشتید سپاسگزارم....تلنگر بجایی بود..اشک از چشمانم جاری شد....یک مادر نمی تواند به خود بیندیشد و خودخواهی کند اگرم بخواهد موقتی است....
یادم باشد امروز فرزندم را به یاد کودکی هایش سخت ببوسم....وغفلت را کناربگذارم .....مقام مادری کم مقامی نیست.......نباید تزلزل یابد....باید آنقدر قرص و محکم بود تا
فرزندی به وجود مادرش افتخارکند.....
...
خوشحالم خدا شما رو برای فرزندت حفظ کنه
بهسوی دریاهای نو
میخواهم بدان جا روم و زین پس
بر خویش و بر قبضهی قدرت خویش تکیه کنم
دریا به فراخی غنوده است و بیمقصد
کشتی جنوایی من به پیش میراند
به چشم من همهچیز را دم به دم جلوهای بدیع است
نیمروز در زمان و مکان میخسبد
فقط چشمان تو – دهشتناک
بر من مینگرند، ای نامتناهی
(نیچه)
و باز هم بدون معرفی!
بله اشاره ی نیچه این است که همیشه باید به سوی آینده شتافت
فکر می کنم این شعر را خطاب به سالومه عشق ناکام اش نوشته در یادداشت های من
وقتی مدتی با مرگ زندگی کردی میفهمی که دیگر هیچ چیزی نمیتونه بترسونتت حتی خود مرگ اونوقته که جراتی پیدا میکنی که دیگه تن به هیچ خفتی نمیدی و من اینو دوست دارم
خفّت.... چه واژه ای!
پشت آدم را می لرزاند
خفّت... ذلّت ....حقارت
چقدر چرکند این واژگان!
چرک اما واقعی درست به چرکی بعضی آدمها و بعضی اتفاقات
...
سلام
+ به نظر من که همه ما که می یایم می نویسم. مثلا خودم. از خودم می گم تا به کسی برنخوره. مثلا من این مطلب شمارُِ خوندم. احساساتی می شم می گم بله درباره منم همین بودش. منم اینطوری فکر می کنم. منم مرگُ دیدم
+ ولی همه ما شعار می دیم که بگیم مثلا با متنی که نویسنده نوشته ارتباط گرفتیم و خودمونم همینطوریم
+ بعدش بازم به نظر خودم ما 3 جور مرگ داریم. یکی از این مرگ الکی ها که هر روز تو وبلاگمون می نویسیم بعدش که از پشت مانیتور می یایم بیرون. انگار نه که ما اون آدمِ چند دقیقه پیشش ما بودیم.
+ یکی از اون مرگا که هرروز دارن باهاش مارو می کشن جیکم نمی زنیم
+ یکی هم از اون مرگا که عزرائیل می یادش می بره
+ به نظر من همه اونایی که از اون مرگ الکی می نویسن بعدش می یان نظر می نویسن خودشونُ با نویسنده یکی می کنن تا بگن روشنفکرن!
همه اون آدما، تو مرگ دومی کورن تو مرگ سومی هم ترسو
+ خیلی عصبانی بودم ببخشید که چیزی که دوست داشتم و فکر می کردم درست ِ نوشتم. چونکه تصمیم گرفتم با خودم تعارف نداشته باشم.
مچکرم
خیلیم عالی
بله من هم به این فکر کردم که شاید برخی فقط برای اینکه چیزی بگویند گاهی با نویسنده هم داستان می شوند و یا تایید می کنند
این زندگی امروزی حوصله نگذاشته که بخاهیم روی نوشته ها و آرا و عقاید ژرف شویم شوربختانه!
برای همین وقتی اینجا داستانی رو می گذارم تا بقیه بخونند مشکوکم به اینکه آیا آنقدر که باید این داستان خوب باشد خوب بوده یا فقط دوستان برای اینکه تشویق کنند و ... می آیند و تعزیف می کنند
یعنی اگر این داستانها کتاب شوند کسی برایش پول می دهد؟ منظور خودِ پول نیست این است که آیا برای خاندنش ارزش می گذارند؟
اصلن احتیاج به عذر خاهی نبود
خاهش می کنم
سلام بزرگوار
هیچ کلمه ای و فعلی در رابطه با زندگی مطلق بد یا مطلق خوب نیست
قرار زیباست وقتی تلاش باطل
ندیدن زیباست اگر دیدن نابجا
مرگ زیباست اگر زندگی نازیبا
و دونستن اینکه این قطعات رو کجای پازل زندگی قرار بدیم کدوم روی سکه رو جاسازی کنیم یعنی مهارت زندگی
بسیاری از ما فقط زندگی میکنیم بی مهارت!
متنهای زیباتون همیشه یه تلنگر بزرگه برام
مانا باشید
سلام مهتاب خانم
بله هر چیز به جای خود نکوست و هنر انسان بودن و با آرامش زیستن یعنی همین اینکه بدانی چه چیز در کجا بهتر است از چیز دیگر
بسیاری از ما زنده شده ایم بی که بدانیم باید با این موهبت چه کنیم؟! و آنگاه این موهبت برای ما می شود دردسر و مثل لاشه ای که می خاهیم از آن خلاص شویم
نهایت لطف رو به بنده دارید همین که می خانید و هستید دنیا زیباتر می شود
پایدار باشید
این ماییم که آرامش و امنیتمان گم میشود در گرد و غبار میدان نبردِ باورها با نیازهای طبیعی و گریز ناپذیر..
دمادم حرام میشود حلال ترین لحظه های ناب زندگانیمان ...
نفسمان بند میشود ان دم که باور کنیم حقیقتِ لاتغیر و سرمدی ، ورای باورهای تغییرپذیری است که فرو می ریزند..
می افتیم و بر میخیزیم و انقدر تکرار میکنیم که به یقین برسیم حقیقت ، انکار زندگی نیست !
می پذیرم که آرامش و امنیت مان را قربانی باورها و عقایدمان می کنیم امّ آیا می ارزد؟
به اینکه حرام شود لختی آرامش بر ما؟!
گاهی که درگیر اتفاقی می شدم این چند وقت نا خودآگاه نگران می شدم و دلم میگرفت یا گریه می کردم یک دفعه با خودم می گفتم هی دختر هنوز کسی سر تو نزده. هنوز زنده ای. هنوز داری نفس می کشی. کسی گردنت رو بیخ تا بیخ نبریده. از این فکر نفس عمیقی می کشیدم و می گفتم هاه. حالا فرصت هست تا جایی ک بخان منو بکشند. این تفکر برای دختر بچه ی دانشجو که دغدغه ی آنچنانی نداره کمی مسخره س اما حقیقتش همینه. حالا ذهنم مشغوله نمی دونم الان سرم رو بریدند یا اگه بریده باشند اون وقت بدبخت شدم.
دیگه به چیزی فکر نمی کنم.
محمدرضا باید حباب بود. حباب هست و نیست. رنگ دارد می درخشد وجودش به راستی تماشایی ست اما محض نابود شدنش کسی چیزی نمی فهمد. حباب ... حباب...
درگیری های زندگی ... زنده مانی ... چرک بودن کلمه ها ... دیگر توآنی برای آدم نمی ماند.من هی وا میدهم ب همه چیز. فکر ها نفس ها لحظه ها .. چیزی در می رود اما .... چیزی
چه با ژرفای احساس نوشتی نسترن
کسی سرت را ببرد؟؟!! چرا؟
حالا زندگی کمرنگ شده برایم
جایی گوشه ای از آن نشسته ام ... دارم به خودم می رسم و یک خنده ی کوچک. دیگر کسی سرم را نمی زند. دیگر کسی نمی خندد. کسی نمی گرید. من هم ...فقط میخاهم تماشا کردنم هم نباشد. ..
هیچ هیچ هیچ.
زندگی موهبت است فقط نباید زایلش کنیم
مراقب باش که به... نرود این فرصت که می تواند از تو بهترین ها را بسازد
برخی رخدادهای ناگوار چنان ضربه ایی به روانت میزند که ذهن برای تحملش شروع میکند به عادی سازی آن..!!
در واقع ناخاسته ،رفته رفته از خودمون یه آدمِ بی عار میسازیم ....
چقدر دوست داشتم این نوشته تونو چند بار خوندمش ...!!
چقدرم لازم و بجا بود ممنونم
دیدین بعضی وقتا آدم یه عالمه حرف میاد تو ذهنش با جرقه ای که از خوندن چیزی تو ذهنش میخوره؟ دقیقن الان همونجوریم و افسووووس که مثل شما و خیلیا اهل فن نیستم که بتونم بنویسمشون...............:|
خیلی از این عادی سازی ها از روی جبر است شیما جان ولی رفته رفته بی عارمان می کنه!
شما که پست های زیبایی می گذاری داری شکست نفسی می کنی!؟
انسان موجودی است که با شرایط مختلف و جایگاها و مکانها .. و انسانهای گوناگون .. وفق پیدا می کند و حتی می تواند در طول عمر نیز بارها متفاوت و خلق و خوی .. و باور و اعتقادات گوناگون و متضادی نیز داشته باشد . . .
معمولا انسانها با محیط زودتر از آدمهای آن خو می گیرند و با شرایط پیرامون بیشتر سازگاری پیدا می کنند .. بطوری که حتی با گذشته خود بسیار مخالف و متفاوت می شوند . . .
دنیای رنگارنگ ما .. که هر لحظه ما را با وسوسه و فریب .. سوی خود می کشاند .. بهترین سلاح مقابله با آن .. عقل و نیروی تفکر هست تا راه را از بیراهه .. که حاصلش بطلان و فنای آدمیست .. بشناسد . . .
گاهی انسانها .. هر لحظه و هر دم .. در معرض امتحان و آزمایش بزرگ قرار می گیرند .. که به اصطلاح در لبه تیغ هستند .. جایی که اگر به سلامت عبور کنند .. سعادت و رستگاریست و اگر غافل شوند .. پای در بی راهه ها نهاده و به فساد و تباهی کشانده می شود .. و با توجه به خلق و خوی بشری با آن شرایط وفق پیداه کرده و حتی بازگشت از آن .. کاری بسیار سخت و دست نیآفتنی می شود . . .
دنیای ارزش آن را ندارد که آدمی خود را برای بسیاری از لذات و هوی و هوسهای گذرا و آنی آن .. خود را به مخاطره بیندازد و نهایتا دین و دنیای را از کف بنهد . . .
سالم زیستن و زندگی مطابق با اصل و اصول انسانی و رفتارهایی خدا پسندانه و عقل پسند می تواند ضامن موفقیت و سربلندی انسانها و محبوب بودن آنها نزد سایرین شود . . .
بنی آدم اعضای یکدیگرند . . .
که در آفرینش ز یک گوهرند . . .
عبور از این دنیای و سالم زیستن .. یک هنر است که همگی این هنر را ندارند . . .
هنرمند هنر دارد . . .
و هنرش .. هنرمندی اوست . . .
یاد این جملات شیرین و بسیار پر معنای دکتر شریعتی افتادم که می فرماید :
تا اراده ای هست .. راهی نیز هست . . .
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم .. نه به هر قیمتی زندگی کنیم . . .
هر کس چرای زندگی خود را دانست .. با هر چگونگی آن خواهد ساخت . . .
زندگی . . .
به چه صورت و به چه روش فکر کردن نیست . . !
چگونگی و چرایی آن فکر کردن هست . . !؟
سلام استاد . . .
مطلبی به ظاهر کوتاه .. اما دنیا دنیا با معنا و پر معناست . . .
شاد .. موفق .. سربلند و سرافراز باشید در تمامی لحظه لحظه های عمر زندگی . . .
انشاا... .
چه خوب نوشتی بهرام جان
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
البته برخی چیزها در کلام ساده می نمایند امّا در کردار بسیار نا توان می کنند آدم را
سپاس بزرگوار سپاس از بودنت
بهترین ها رو برات آرزو می کنم
ای روشَنایِ دیده ام ، آرام جان خسته ام
در انتظار مقدَمَت ، دل را به لطفت بسته ام
بازآ دوباره در بَرَم ، شوری فتاده در سرم
باز آ مرا اینجا ببین ، وقت غروب دیگرم
پر می زند هر دم دلم ، مشتاقم از روی کَرم
بخشی منِ دلداده را ، یکدم حضورِ «حاضرم»
تو مُنتهای حاجتی ، در عین قدرت رحمتی
شایسته باشد گر کنی ، حاجت روایم ای سخی
ثور و ثریا را بگو ، شمس و قمرها را بگو
اندر زمین و آسمان ، رب رحیـــما را بگــو
جویای اویم هرزمان ، عشقش گرفته درمیان
صبرم دوصد چندان کنم ، کاید به بالینم عیان
چله نشینم بهر تو ، افتاده ام در بند تو
بازآ و بازم می رهان ، چون کس ندارم غیرِ تو
حور و پری شاد آمده ، آزادِ آزاد آمده
آنکو که حول عرش رب ، یارش به دیدار آمده
خوش باش حالا بنده ای ، کز حوریان هم برتری
گر سرنهی بر امر رب ، از این و آنَت می رهی
دزدان ره اندر کمین ، من مانده ام اینجا غمین
باز آ کنارم ای خدا ، با تو شوم از متّقیــن
ذکر تو آرامم کند ، دیدار تو شادم کند
اُدعونی اَستَجِب لَکُم ، خواهم که آزادم کند ...
ممنونم بهرام جان شعر بسیار زیباییست مثل سبک مولاناست امّا از آنِ مولانا نیست کاش شاعرش را بشناسم!
خوش آمدید هر چند با ایما
به چیز مهمی پرداختین...،
این جبر لعنتی، عامل خیلی از مشکلات ما هم هست. واقعا گاهی می مونم که تا کجا باید بهش تن داد؟ و معنی خیلی از چیزایی رو که بقیه بهش تقدیر می گن، نمی فهمم!
سلام
اصلن می تونیم بگیم جبر گاهی عامل اصلی ناکامی ما میشه تا اونجایی باید بهش تن داد که نشه تغییرش داد
برخی می گن :قضای آسمانی را دگر کردن توان نتوان
جبر و تقدیر یه کم با هم متفاوته ولی تقدیر خیلی خارج از تغییر نیست ینی میشه یه جورایی روش تأثیر گذاشت
شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
رؤیای دیر باورشان را
آکنده است همت ابری ، چنانکه شهر
چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب
ابری ملول می گذرد از فراز شهر
دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیک آنچنانک
گلدسته ها رطوبت او را
احساس می کنند
ای جاودانگی
ای دشتهای خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
هر که هستید علایق مرا می دانید
می دانید که اشعار اخوان را می ستایم
این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چاک
آبیاری میکنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تاکزاد پاک آتشناک
در سکوتش غرق
چون زنی حیران میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قله ی پستان موجی، ناف گردابی ست
من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطره ای زرین
میچکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
بازمانده ، جاودان ،منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمهای دیگر
اینت وحشتناک تر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می سپارد راه خود را، دور
تا حصار کلبهی در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
باز گویم : ساغری دیگر
تا دهد آن : دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تاک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید
مهدی اخوان ثالث...
این یکی از پر تلمیح ترین اشعار جناب اخوان هست
هر که هستید ممنون چون ذاعقه ی مرا خوب می دانید
پری ناز.... پری ناز.....
توروخدا چیزی بگو...تا کی می خوای سکوت کنی؟
تو که چیزی کم نداری.. دوربرتو نگاه کن ...همه چی فراهمه!
پری ناز آرزو موند تو دلم صداتو یک بار دیگه بشنوم...همون
صدای قشنگ خنده هاتو که بار اول توی جنگل
شنیدم.یادت میاد؟ من تنها و دلشکسته تو جنگل پی چی می گشتم نمیدونم...
تا اینکه چشمم به تو افتاد که سرمست و غزل خون وسط
وسط دامن گلهای بهاری نشسته بودی و آواز می خواندی
پری ناز ،من مدهوش آواز تو شدم.....ببین توتو رو چه خوشحاله!
تو قفسش چه بالا پایینی می پره....
اونوقت تو با این قفس طلایی قشنگت که پر از آب و دونه و لونه ست
سکوت کردی...پری ناز چیزی بگو.......
پری ناز سرشو از زیر بالهاش بیرون کشید نگاهی خیره به دوچشمان سیاه من کرد
سرشو بالا گرفت و ناگهان سوز دل آغاز کرد........دوساعت متوالی پی در پی خواند
نوار کاستم پرشد...ضبط متوقف شد....صدای اعتراض مامان بلند شد.
درب هال را بستم مبادا همسایه ها اذیت بشوند اعتراض بکنند
پری ناز پری ناز توروخدا بس کن..کافیه...غلط کردم.....دیگه نخون...پری ناز پری ناز
پرییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی من
و بالاخره سکوت! پری ناز کف قفس افتاده بود با چشمانی باز با دهانی باز
گوشهایم سوت می کشید وهمچنان صدای پری ناز در آن می پیچید
- بله آقای دکتر این تموم قصه ی من بود ...شبها خواب ندارم..
دائم صدای پری ناز تو گوشم می پیچه ...چه کنم که دارم دیونه میشم؟
- پسرم، درمان شما با دارو فایده ندارد...تا می توانی بلبلان و قناریها را دریاب
تا روزی که پری ناز راضی شود
واز قفس تنگ مغزت برای همیشه رها شود.....
به به چه مینی مال قشنگی بود
قفس قفس است حتا اگر از طلا باشد!
دست شما درد نکنه تنها خانم
سلام.
گاهی ناخودآگاه به تدبیری شگرف غالب تقدیری می شویم و گاه بی تدبیر در مقابل تقدیر می ایستیم و گاه تقدیر توان هر تدبیر را می گیرد و تسلیم محضیم در برابرش
سلام
تقدیر جای خود را دارد فریبا خانم ما گاهی در برابر زندگی و جریانش منفعل می شویم و اساسن کاری با زندگی خودمان نداریم او می رود وما هم...
سلام.مسطار به روز شد با غزل آینه.
تو هم که فقط میای اعلام برنامه می کنی
سلام مجدد بر محمد رضا عزیز
شرمنده که من هنوز اسم مستعار قبلی تان تو ذهنم مانده بود و خیلی خوب شد که توضیح دادید .
مخلص شما
سلام نازنین بزرگوار
اختیار داری
شما بزرگواری
ی شعر
چه عجیب!!!
عجب...
درود رفیق
متن....
نمی گم...
به نظرم خیلی صادق هدایتی بود و این به گمان بنده ضعف هست. هرکسی باید خودش باشه و با عرض پوزش نه کاریکاتور کسی دیگر، چرا که ما صادق هدایت داریم اما محمدرضای پاپیون نه...
موفق باشی.
سلام
وقتی که داشتم این رو می نوشتم اصلن به تنها چیزی که فکر نمی کردم صادق هدایت بود راستش اساس این نوشته یه دیالوگ از فیلم گربه روی شیروانی داغ بود که پدر خطاب به بریک میگه:
من جرات مردن دارم، تو جرات زندگی کردن داری؟
همین
شما شاید کمتر نوشته ها و داستان های منو خوندین ولی دوستان قدیمی تر می دونند من سبک خودم رو دارم برای نوشتار و هیچوقت نخاستم حتا پیرو نویسندگان بزرگ ایران و جهان باشم
یه داستان کوتاه نوشتم به نام شب عشق بسیاری از دوستان گفتند خیلی عالیه خیلی زیباست ادامش بده (چون ته داستان باز بود) ولی وقتی خودم احساس کردم به قلم دولت آبادی استاد عزیز نزدیکه ادامش ندادم و حتا با توجّه به اینکه ناشر هم گفت بگذارش میون داستانای کتاب نپذیرفتم که این کارو بکنم
آره دوست من
چقدر این روزها گرفتار این واژه هاااام ....
انشاالله این روزها هم می گذرد و فقط تجربه اش می ماند
سراپای وجودم را، بودنم را، سایه ی تهدیدی پوشانده است، که حس دوری جستن از این اهانت، به ترسش می چربد.
هر روز که چشم باز می کنم و سنگینی اش هنوز هست، هر شب که چشم فرو می بندم و ... هنوز هست. مثل دشمنی ناچیز که از نابجایی پاییده باشدم و بر من و هستی ام مسلط شده باشد، که اگر چشم در چشم و رو در رو بودیم، چشم بر هم زدنی بیش نبود تا شکستنش...
تاب این خفت که چون اویی، به چنگم آورده باشد این سان.. از دور... با آن ذلتی که از سایه اش می بارد...
من، از رو نمی روم ولی، من، از پا نمی فتم ولی... شب دراز است.
دل آرام بانو چقدر زیبا نوشتی
این تهدیدها همیشه به شکلی نمود می کند ترس ها دو تیره اند یا آدم را رو به جلو رهنمون می کنند یا از حرکت باز می دارند
نیچه می گفت: شجاعت این نیست که نترسیم چون هیچ انسانی نیست که اصلن نترسد شجاعت در این است که نفهمند ترسیده ایم
موفق باشی نازنین بانو
آره بعضی وقت ها باید پوست انداخت و این کار درد داره ...
ولی باید تحمّل کرد
اصلن حکایت دندان وجگر برای همین روزهاست
برای من
یک فنجان غروب
برای میهمان
یک فنجان پاییز بریز
لب سوز باشد
- باران؟
- ببارد
اما ریز
- مطرب؟
- بیاید
آنکه دستی به جعد یار دارد نیز.
طاهر جیناک
چه بیان فضای قشنگی
نمی شناسم این شاعر رو
مطرب بیاید
آن که دستی به جعد یار دارد
چقدر چقدر این قسمتش زیباست در توصیف مطرب و ساز او
ممنونم جمشیدیان عزیز سپاس
به قولی درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند...
زندگی کردن ارزش بالایی داره اگه بتونیم ازش استفاده کنیم...حیف این فرصت بی نظیر که به خاطر ترس از خوشی هاش جا بمونیم، مرگ جز لاینفک زندگی ماست حالا چه ترسناک چه خوشایند ...باید قدر این موهبت رو فهمید باید درست زندگی کرد نه روزمرگی.... .
سهراب سپهری رو دوس دارم چون در کنار خوشایند بودن رسم زندگی مرگ رو گوشزد کرده و گفته باید از اکنون ها لذت برد : زندگی، تر شدن پی در پی* زندگی، آبتنی کردن در حوضچة "اکنون" است ولی ما اکنون ها که هیچ، گاهی به خاطر ترس و باور غلط، از هیچ زمانی استفاده نمی کنیم و وقتی که ناگاه توی تلخکامی یا موقعیت سخت گرفتار میشیم تازه می فهمیم زندگی فقط اون ترس نبود: گاه زخمی که به پا داشتهام*زیر و بمهای زمین را به من آموخته است*گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است...حجم گل بی شک ارزش زندگیه....
ولی خدا نکنه به قول اخوان مرگ بشه ارزویی برای پایان فرصتی که قدرش رو نفهمیدیم: "پیش این عمری که داریم، مرگ را باید عروسی خواند"
یا به قول فروغ : "آیا شما که صورتتان را*زیر نقاب غمانگیز زندگی مخفی نمودهاید* گاهی به این حقیقت یأسآور اندیشه میکنید که زندههای امروزی*چیزی به جز تفالههای یک زنده نیستند....
خدا کنه هیچ وقت به باور اخوان و فروغ نرسیم توی زندگی و یادمون باشه به قول "سوسای اوباما": انسان ترسو روزی هزار بار میمیرد اما انسان شجاع تنها یک بار مزه مرگ را می چشد....
مهمترین نکته اینه:"زندگی رو باید زندگی کرد"
تلنگرهای دوست داشتنیت رو دوست دارم پاپیون عزیز
برای کلیپ چه اسم زیبایی جز "مادر"
مرا به کعبه چه حاجت؟؟!
طواف می کنم "مادری" را که برای لمس دستانش هم وضو باید گرفت ....
ببخشید نقل قول ها زیاد بود تو جمله هام ولی این جمله ها رو دوس دارم....
سما خانم برخی ها یک روز را 32850 بار تکرار می کنند!
به قول یه بزرگمردی : بیشتر انسان ها تمام دوران زندگی خودشون رو در یأس و حسرت روزهای رفته می گذرانند
موهبت از آنِ کسیست که حرکت کند و بخاهد که اثری ولو کم بگذارد
من معتقدم مرگ تمام شدن ما نیست بلکه فقط به شکلی در آمدن است(که نمی دانیم چیست) به عقیده ی من انسان منبع انرژیست و طبق قانون ماده و انرژی، انرژی هیچ وقت از بین نمی رود بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود و ما هم تبدیل می شویم پس مرگ پایان کار نیست.
شما اینقدر خوب می نویسی و انقدر خوب از شعر سهراب و دیگر شعرا در بیان مطلب عاریت گرفتی که من حیفم آمد که نظر شما تمام شد. دوست داشتم چند صفحه می نوشتید!
از اینکه دوستانی چون شما اینجا رو می خونند و به من سر می زنند احساس مباهات می کنم
واقعن از نوشته های شما و دیگر دوستان استفاده می کنم گاهی منبع الهام نوشته ای دیگر یا داستان کوتاهی می شوید
شما و دوستان اندیشمند دیگر
هزاران هزار سپاس از بودنتان
سلام
این نوشتتون یه جوری بود
پر از هراس و ترس بود.
دلهره داشت انگار....
ولی واقعا همینطوره متاسفانه!
بعضی از بدبختیها و اتفاقهای ناگوار اینقدر بهت فشار میاره که بی عار میشی و همه چی عادی میشه.
و وای به اون روزی که همه چی برات عادی بشه. شاید دست به هر کاری بزنی!!!!
به نظر من دیگه هیچ لذتی توی زندگیت وجود نخواهد داشت!
سلام باران خانم
به قول فرشته احمدی:
بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود به روی خود نیاوریم و تا زمان مرگ ادامه دهیم! خیلی ها اینطور زندگی می کنند دست انداز کم طاقتی را رد کرده اند و در سرازیری عادتند
درود
سلام
پروردگارا . . !
مرا دریاب . . .
در لحظه شادی .. پروردگار را ستایش کن . . .
حمد و سپاس مخصوص اوست . . .
و هیچ کس و هیچ چیز در مرتبه او شایسته ثنا نیست . . .
در لحظه سختی .. فقط از خداوند کمک بخواه . . .
او بهترین فریادرس است و همیشه با تو و در کنار توست . . .
"ایام حزن و اندوه حسینیان تسلیت باد"
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
درود بر محمدرضای عزیز
اگر تند رفتم و باعث دلرنجی شدم عذر می خوام؛ قصدم تخریب نبود.
بله گربه روی شیروانی داغ رو دیدم.
روزگارتون خوش و قلمتان نویسا.
سلام بزرگوار
نه اختیار داری من انفاقن از نقد استقبال می کنم همیشه گفتم و اطمینان دارم که شما قصد تخریب نداشتید.
ممنونم
اینو چند روز پیش میخواسنم پست کنم ولی این پست شمارو که دیدم ترجیح دادم اینجا بنویسمش(البته قسمتیش رو)......
وقتی یکی پاش درد میکنه؛ عفونت کرده و کرم افتاده بهش و درمانی هم واسش پیدا نمیکنه و یا اقلا دسترسی نداره. با اینکه کسی دلش نمیخواد بدون پا باشه ولی از درد و عذاب میگه زودتر قطعش کنین. این عجله واسه این نیست که دلش نمیخواد پا داشته باشه. اینقدر اون پا واسش دردآور شده که ترجیح میده نباشه. یه وقتهایی زندگی هم واسه آدم اینطور میشه. نه اینکه ندونی پا خوبه و قدرش رو ندونی نه. ولی دردش زیاده. زندگی قشنگ و دوست داشتنیه. ولی یه وقتهایی دردش زیاده. اینقدر که دیگه نمیخوای باشه..........
دست شما هم درد نکنه
می پذیرم که زندگی و مراحل سختش گاهی اینقدر صعب و ناگذرا می شه که احساس می کنی سختی ها نامیرا هستند و زندگی ارزش تجربه کردنشون رو نداره امّا یه نکته هست اونی که از این سختی ها به سلامت بیرون بیاد و مثل فولاد آخته بشه و در صدف زندگیش مثل مروارید بدرخشه برده وگرنه اونی که بعد از سختی منفعل بشه میشه همونی که زندگی ...ش
سلام گرامی ...
یک جفت بال خریده ام
و دوخته ام به دو سوی شانه هایم
آسمان به این کوتاهی
چرا پرنده نباشیم
کاش می شد خویشتن را بشکنیم
یک شب این تندیسمان را بشکنیم
بشکنیم این شیشه ی صد رنگ را
این تغافل خانه ی نیرنگ را
آسمان دوستی والاتر است
شب در این آینه مهتابی تر است
من نمی گویم کسی بی درد نیست
هرکسی دردی ندارد مرد نیست
لیک می گویم فصل سوختن
آب را هم می توان آموختن
خنده را هم می توان ترسیم کرد
عشق را هم می توان تقسیم کرد
عشق با لبخند مردم زنده است
زندگی هم با تبسم زنده است
کاش میشد که صمیمی تر شویم
در رفاقت ها قدیمی تر شویم ...
*****************
ما که رفاقت مون با شوما قدیمیه مریم خانوم گل
ممنون و سپاسگزار شما هستم
من و تو میدانیم کز پی هر تقدیر ، حکمتی می آید
من و فرسایش دل ، تو و تصمیم و مکان ، ما و تقدیر و زمان
چه شود آخر دلتنگیها ، خدا می داند ...
****************
خدا می داند و بس...
ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی
و دشوارترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران می خواهند
احساس خوبیه وقتی یه نفر دلتنگت باشه
اما بهترین احساس اینکه بدونی یه نفر هیچوقت فراموشت نمیکنه...
****************
سخت است که خودت باشی آن هم در این زمانه که اگر ملوّن نباشی ساده لوح فرضت می کنند!
امّا دشوارترینش را می پذیرم و دشوار تر از این آنی است که بخاهی مثل جماعت باشی(خاهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو و دشوار است اگر بخاهی که خاهی نشوی همرنگ چون رسوای جماعت می شوی!)
وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی پرواز را ، راه رفتن بیاموز
زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود
و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است
و هر قدر که زود باشی ، دیر
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی
برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند ، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
پلنگان ، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند
زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود ، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود ، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود ، از پرواز بسیار می دانست
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
و کمال معرفت آن است که خودت را باور داشته باشی ...
**********************
خط دوّم رو متوجّه نشدم
نوشته ی زیباییست از آن دسته نوشته ها که نویسنده اش به نگرشی ژرف در جهان هستی رسیده
مثل بودا!
من و تو
قصه از آنجا آغاز شد.که سرشتمان را متفاوت آفرید.من وتو
تساوی حقوق داریم اما همانندی و یکسانی نداریم.ما را همچون دو ستاره در دو مدار مختلف خلق کرد.در مسیر من الخلق الی الحق تفاوتی نداریم اما در مسیر من الحق الی الخلق ما همپایه و همسنگ نیستیم....که تو از لحاظ ساختمان دماغی و بدنی قویتر آفریده گشتی و من روح عاطفه و احساسم بر روح تعقلم غالب آفریده گشت.....آری در ماده و عنصر هیچکداممان را برتری نداد وتنها وزنه ای که ما را والا می سازد تقوا نام گذاشت..
حال این منم و این تو...............
و تقوایی که میان ترازوی اعمالمان نشسته و به ما چشمک می زند.....
ما و شما
قصّه آغاز نداشت از ازل اینگونه بود
اگر خانوم هستید(که فکر می کنم هستید) باید بدانید که تساوی حقوق با من ندارید(البته در اسلام) در عین حال که در خلقت هم همسان آفریده نشدیم که یکسانیم
همه اش بر می گردد به تفاوت هورمون ها!
من نمی پذیرم که زن روح عاطفه و احساسش بر روح تعقّلش غالب است که اگر اینگونه بود در قرآن به صورت عام نمی گفت(افلا تعقُلون؟می گفت آقایون افلا تعقلون خانوما افلا احساسون!) تنها وزنه ای که ما را والا می سازد کیفیت انسانیست اینکه با هم نوع و برای هم نوع چه می کنیم
از ازل نه من بودم نه تو فقط او بود....
تساوی حقوق خواهیم داشت البته در آینده.نوع تفاوت هورمونها را او متفاوت آفرید از همان آغازی که گفتم....شان نزول آیه ی مذکور را بخوانید....دانشمندان نیز اذعان داشته اند میزان عاطفه در زن بسیار بالاتر از مردان است.یکی از دلایلی که در اسلام زن را از قضاوت و قاضی بودن باز میدارد همین اصل است.....کیفیت انسان بودن هم خانواده تقواست....
الف جان
اگر بخاهم پاسخت دهم مثنوی هزار من کاغذ است.
سکوت سرشار از ناگفته هاست
سلام محمدرضای عزیز
به این موضوعی که اشاره کردید بارها فکر کردم. زندگی تلخ، انگار که بازی شطرنج باشه و موقع از دست دادن روحیه دیگه ترسی برای دادن تمام مهره ها که همان زندگی باشد در آدمی نیست. گاه هم فقط بازی می کنی تا وقتت بگذرد!
دقیقن همینطوره
زندگی مثل شطرنج می مونه که بعضیا رو به زور نشوندن که بازی کنند و اونا فقط می خان زود مات شن وتموم شه!
سلام مجدد
خیلی دوست داشتم نظرتون رو درباره داستان جدیدم بدونم تا بفهمم از نظر داستان نویسی پیشرفتی کردم یا نه و در صورت ایراد ذکر کنید.
محمد جان من تو همین وبلاگی که نشانی گذاشتی آمدم آخرین داستان همون داستان نذری بود که من دیدم و نظرم رو هم گذاشتم
دیگه داستان تازه ای نیست که گلم!
مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم
یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرم
مردن به قفس بهتر از آن است که در باغ
از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم
هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم
خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم !
گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری !
قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم !
بوسه ز هما سایهام افتاد صباحی
باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم
"صباحی بیگدلی"
سلام استاد . . .
روزگارت بر وفق مراد . . .
آرزوهایت برآورده . . .
لحظاتت شاد شاد . . .
زندگیت پر از موفقیت . . .
و در پناه حق .. جاودان و مستدام . . .
انشاا... .
سلام بهرام عزیز و بزرگوارم
ممنونم من هم برایت بهترین آرزوها و سعادتمندی رو از درگاه ایزد خاستارم
خدا پناهت دوست خوب من
/ نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد ..!
/ یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که " این نیز بگذرد " مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است..!
/ یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ، که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود ، رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر..!
/ یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است بخوانمشان و یادم بیاید که هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان..!
.
سلام و عرض ارادت، استاد گرامی
مثل همیشه تأثیرگذار بود،بخصوص کلیپ "فیل مادر"..."تولد"..."زایش"..."زندگی"..."تنفس".."عشق" ووو...مادر، مادر، مادر.
آرزو می کنم خوشحالی و بهروزی آنچنان روی زندگیت روی زندگیت خیمه بزنه که همه ی روزهات رنگین کمانی بشه ترمه بانو
من ارادتمند و کوچک شما هستم
ممنون که به من لطف دارید شما و باقی دوستان
عذرخواهی میکنم...در کامنت قبلی، اسم و آدرسم رو فراموش کردم.
… ……… … … … $ ★
$… … …… … .$… $
$$… … … … $… … $
$$$… … … $ … … …$
$$$$… … $ … … … …$
$$$$$… $ … … … … …$ ★
$$$$$$$$$$$$$$$……… $…$…$…$… $ ★
$$$$$$$$$$$$$$ … … … … …… … $
$$$$$$$$$$$$$… … …… … ………$
$$$$$$$$$$$$… … … … ……… $
$$$$$$$$$$$… … … … … …$
با آرزوی بهترینها برای شما که بهترینید★
$$$$$$$$$$$… … … … … .$
$$$$$$$$$$$$… … … …… … $
$$$$$$$$$$$$$……… … …… … $
$$$$$$$$$$$$$$ … … … … … … $
$$$$$$$$$$$$$$$………$…$…$…$…$ ★
$$$$$…$… … … … … $ ★
$$$$… …$… … … … $
$$$… … …$… … … $
$$… … … …$… … $
$… … … … …$… $
مخلصیم دربست ترمه بانوی گل
آره منم همین قسمت اش رو که نوشتی خیلی دوست داشتم ...
- مطرب؟
- بیاید
آنکه دستی به جعد یار دارد نیز.
راستی اون شعری که توی وبلاگم نوشتم آقای اصغر وفایی هم خونده شنیدی ؟ اینجاست :
http://s5.picofile.com/file/8157077318/asgare_vafayi_eshgh_amad_07_saz_va_avaz.MP3.html
الان دانلودش کردم گوش کنم
ممنونم نازنین جان
سلام جناب محمد رضا
حالتون خوبه؟
با خوندن این پست یک دنیا حرف اومد تا نوک زبونم و یک عالمه حس خاکستری، ولی نمیدونم چرا ترجیح میدم چیزی ننویسم، و به همین بسنده کنم که وقتی به این فکر کنی که برای چیز خاصی به این زندگی اومدی، به این نتیجه میرسی باید خودتو با تلخو شیرینش وفق بدی تا روزی که بتونی به اوج برسی.... شاید شعاریه ولی واقعیته
ممنون از متن مثل همیشه عالی و کلیپ عالی ترتون...
سلام رز خانوم مشکی
ممنونم. شما خوبی؟
اصلن شعاری نیست به شرطی که برای به اوج رسیدن بال و پر دست و پا کنی و حرکتی بکنی درسته که ما تو این دنیا ماموریتی داریم ولی باید برای انجامش حرکتی کرد.
سپاس از شما دوست خوب
سلام
محمدرضای عزیز آخرین داستان "با عشق فراموش کن" هست که در تاریخ 12 آذر گذاشتم و این هم آدرس خود داستان:
http://dastanakgoo.blogfa.com/post/3
آمدم و خاندمت دوست گلم
سلام عزیز
زیباست........................................
واقعا !
بنظرم چندین بار این اتفاق برای آدم میوفته
بارها و بارها
هم مقتولی هم قاتل
با هر گذشتی
با هر بخششی
با هر شکستی و ...
سلام بشار جان
ممنونم گلم
سلام
تو کجایی سهراب ؟؟؟
خانه ی دوست فرو ریخت سرم
آرزویم را دستی دزدید
آبرویم را حرفی له کرد
مانده ام عشق کجا مدفون شد؟؟؟
همه را سوزاندن
گله دارم سهراب ، دل من سخت گرفته است
بگو ، هوس آدمها تا کجا قلب مرا میکوبد ؟؟؟
تا کجا باید رفت تا ز چشمان سیاه مخفی شد ؟؟؟
دوست دارم بروم ، این همه خاطره را از دل من بردارید
عشق را جای خودش بگذارید ، بگذارید به این خوش باشم
که بقول سهراب
پشت کوهها شهریست
که در آن هیچ کسی تنها نیست
عشق بازیچه ی آدمها نیست
زندگی عرصه ی ماتم ها نیست
ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ، ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ
ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺰﺭﮒ
ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ:دﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﯿﺴﺖ ...
اﯼ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ
بگذار ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ ، ﺷﺎﯾﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ پس ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺵ ﻏﻢ
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﺶ ﻫﺮ ﺩﻡ
آﺳﻤﺎﻥِ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺻﺎﻑ ﺷﻮﺩ
و ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﺩ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﺑﻤﺎﻧــــﯽ ، ﻧـــــﺮﻭی
ﻭ ﺩﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﮕﻮﯾﯽ : ﺳﻬـــﺮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻘﺖ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ ؟؟؟
***************
دست شما درد نکنه مریم خانوم
زندگی به مانند امواج دریاست
چیزی به ساحل می برد و چیزی دیگر را از آن می شوید
چون به سرکشی افتد
انبوه ماسه ها را با خود می برد.
امـــــــا
تواند تخته پاره ای نیز با خود به ساحل آرد
تا کسی بام کلبه اش را با آن بپوشاند …
***************
زندگی پر از نشیب و فراز است.
مالامال از لحظه های دردناک و شاد
اگر تشعشع انسان مثبت باشد . . .
صدا .. تبدیل به موسیقی . . .
حرکت .. تبدیل به رقص . . .
لبخند .. تبدیل به خنده . . .
ذهن .. تبدیل به مراقبه . . .
و زندگی .. تبدیل می شود به جشن . . .
همینطور برعکس . . !!
چرا که ذهن قادر است . . .
از بهشت .. جهنم . . .
و از جهنم .. بهشت بسازد . . !?
دقیقن درسته
اینکه حوضه ی پولاریتی بدن ما مثبت باشه خیلی مهمه
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش: بیسبب نفروختم
دعوی بیمعنیات را سوختم
زان که میگفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود میساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بیدردی علاجش آتش است
سلام پاپیون عزیز
گاهی اینقدر اشعار زیبا تو طول روز می خونیم که زیباترینشون به سختی انتخاب میشه اون موقع باید ببینیم که با خوندن کدومشون حس خوبی پیدا می کنیم...و امروز شعرزیبای "مجذوبعلی شاه"
شعری زیبا با امید روز زیباتری برای شما
و صد البته اجرای زیبای شهرام ناظری هم اثرش رو بیشتر میکنه
سلام سما خانم
ممنونم از شما
این شعر برام حس خوبی میاره یاد سال ها پیش می اندازه منو
یادمه هژده سال پیش راه افتادم برم اصفهان کارت ورود به کنکور بگیرم دم دمای صبح رسیدم اصفهان خیلی زود بود چهار صبح بعد تو چاهار باغ اصفهان راه می رفتم و تو گوشم هدفون واکمن بود و آتش در نیستان ناظری رو گوش می دادم نمی دونی چه لذّتی داشت رسیدن به سی و سه پل و دیدن آب های اون هنگام طلوع آفتاب
من رو یاد این خاطرم انداختی خیلی ممنون بابت این حس قشنگ
سلام
با خواندن این مطلب یاد این مطلب دیگر افتادم که در زیر کپی خواهم کرد ؛ خودم جز مومنین نیستم البته و مدعی اون نیستم ولی بعضی حرفها رو خوبه به دیگران گفت حتی اگر خوششون نیاد یا اعتقادی بهش نداشته باشند :
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابو ذر ـ : اى ابو ذر! دنیا ، زندان مؤمن و بهشتِ کافر است و هیچ مؤمنى در دنیا نیست ، مگر آن که اندوهگین است، و چگونه مؤمن ، اندوهگین نباشد ، حالْ آن که خداوند او را بیمِ در آمدن به دوزخ داده و نویدِ بیرون شدن از آن را به او نداده است؟! بى گمان ، او پیشامدها و مصیبت ها و امورى خواهد دید که او را به خشم مى آورد، و ستم ها خواهد چشید ، بى آن که انتقامش گرفته شود و [از این ره گذر [پاداشى از خداى متعال مى جوید. پس او هماره اندوهگین است تا آن گاه که از دنیا جدا شود و چون از دنیا رفت ، به آسایش و کرامت [الهى [مى رسد.
بروزم .
سلام
در مورد نوشته ی شما از زبان رسول اسلام فقط سکوت می کنم
اخیرن به این فکر می کنم که چرا اینقدر در اسلام احادیث و روایات ضد و نقیض هست
چندین ماه پیش قطعه ی ادبی نوشتم که گوشه ای از اون رو اینجا برای شما و باقی دوستان می نویسم
مومن در دریای خوف و رجا مغروق است آنگونه که لحظه ای نا امید نیست از نجات در عین اینکه می موید از ذرّه ای گناه!
و در نوشته ای دیگر:
شاید مذهبیان به رنج زندگی که خیّام آن را بیهوده می داند سر و شکلی در قالب قوانین الاهی داده اند و حفظ آن را باعث فلاحت و رستگاری و ما یه ی تقرّب می دانند.
مذهبیان با باور دنیایی دیگر توانسته اند از رنج بیهودگی بگریزند و نتیجه ی زندگی و رنجِ حفظ قوانین و دیگر آلام را در رسیدن به بهشت برین می دانند.
خواهش می کنم
گوارای وجود شهد شیرین خاطرات
جالبه خاطرات شما من رو سوق داد سمت خاطرات خودم
کنکور منم اصفهان بود ۹سال پیش...منم دم صبح رسیدم اصفهان ولی متاسفانه طلوع خورشید رو تو سی و سه پل ندیدم نه اون موقع نه دفعه های بعد که رفتم اونجا، به جاش تو یکی از میدون هاش یه اکواریوم فروشی داشت مغازه رو تمیز میکرد که یکی از اکواریوم ها دقیقا با رد شدن ما از کنار مغازه اش شکست، انقدر از دیدن ماهی ها وسط خیابون جیغ کشیدم که بنده خدا هول کرده بود به جا برگردوندن ماهیا به یه اکواریوم دیگه دستشو گذاشته بود رو گوشاش.....
چه پا قدمی داشتید واسه اصفهانیا
می گما شوما دیگه میخی نرو اصفهان دادا (با لهجه ی غلیظ خانده شود)
دست شما درد نکنه از شعر و یاد آوری و بازگویی خاطرات
در زندگی همه انسانها زمانی فرا می رسد که آزمایش نهایی انجام خواهد شد ..... زمانی که همه ی استعدادها و توان ما مورد آزمایش قرار میگیرند ..... زمانی که زندگی خوشایند نیست ..... ایمان .. ارزشها ..صبر .. تحمل .. و قدرت استقامت و پایداریمان ..... همه و همه تحت فشار شرایط محدود کننده قرارمیگیرند ..... بعضی چنین آزمایشاتی را فرصتی برای بهتر شدن خویش دانسته و برخی اجازه می دهند تا این موضوع آنها را زمین بزند . . .
(( آنتونی رابینز ))
اما تو دوست من همچون آهن آبدیده ازین ورطه بیرون بیا . . .
همیشه سردترین و تاریکترین لحظه ها . . .
درست قبل از سپیده دم است . . !؟
بله در زندگی زمان هایی پیش می آید که اگر خوب از آن ها استفاده کنیم باعث رشد و شناخت بیشتر ما از زندگی می شوند
غالبن این زمان ها هنگامه های سختی و درماندگیست!
ممنونم از تو بهرام عزیز و دوست خوب من
با درود فراوان
با نوشتاری نو با نام
معبد اژدها در زنجان
به روزم [گل]
درود نیک گفتار:
کورش هستم از هزاره های فراموش شده....
بسیار خرسند میشم سری هم ب تارنگار من زده
وبا خواندن جستارها وگذاشتن دیدگاه برای هرچه بارور
کردن این تارنگار من را یاری کنی:پس چشم درراهم...
بدرود
سلام
بسیار خوب
سلام پاپیون عزیز
26 سالمه وخیلی وقتها از درد ها و زخم هایی که اطرافیان ایجاد میکردن به این قضیه فکر میکردم شاید تا مرحله اقدام هم پیش می رفتم ... نه این خاطر که دیوانه باشم نه ...
اما تنها چیزی که مانع میشد مسلما امید نبود...
ترس بود
ترس از اینکه دنیای بعدی سخت تر از زخم های اینجا باشه ...
گفتین مادر ...
مادر من و پدرم اکثر اوقات باعث میشدن که واقعا دست به همچین کاری بزنم...
سلام مریم خانم
شما تازه اول راه زندگی هستید
بعدش این نوشتار اصلن در باب تایید خودکشی نیست بلکه دقیقن برعکس اینه
ما باید مسوولیت زندگی خودمون رو به عهده بگیریم خیلی وقتها ما باید برای داشتن خیلی چیزهایی که دیگران به راحتی در اون غرق هستند می جنگیم و می بازیم امّا هرچی جلوتر می ریم می تونیم تو نبرد زندگی به خودمون ببالیم
خاهش می کنم شما دست از اینجور تفکّر بردار
جمله آخر...
خوش آمدی
لینکی...
میپکی از تن دادن به این تجاوز
به این کنار آمدن!
تو اون شرایط احتمالا اصلا نمیدونیم چه اتفاقی واسمون افتاده یا کار دیگه ای ازمون ساخته نیست که اینجوری میشیم!
خوش آمدید
معمولن تو شرایط نا به هنجار و مخالف، تمام ابعاد فاجعه برامون متصوّر نیست. فقط مغز شروع می کنه به کم کردن حجم ویرانگر فاجعه این تنها کاریه که به صورت غیر ارادی ازمون بر میاد
سلام
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد
زندگی کنید و از حال لذت ببرید ...
***************
سلام مریم بانو
بهترین چیزی که می شد خاند همین نوشته بود.
ممنونم از اینکه هستی عزیز
و ممنون تر از اینکه به من لطف داری
سبز مانی
بر دامن کوه تکیه دادن چه خوش است
بر شانه یار سر نهادن چه خوش است
غمگین نشود دلم ز ویرانی کوه
در پای امید جان فتادن چه خوش است ...
**************
امید است که انسان را زنده نگاه می دارد.
آدمی اگر بخواهد فقط خوشبخت باشد ، به زودی موفق می گردد
ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است
زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه که هستند تصور می کند ...
***************
همیشه برای اینکه خوشبخت باشی باید بدانی چه چیزی تو را به این حس می رساند این از همه چیز مهم تر است.
:) قلم جالبی دارید...
خوش آمدید
سپاس
سلام
همیشه دیر می فهمیم
وقتـــی چیـــزی در حال تمـــوم شـــدن باشـــه
یک لحظــه آفتاب تـو هــوای ســرد غنیمت میشـــه
یک قطره ی نور تو دریـــای تاریک همــه ی دنیات میشـــه
یـــه عزیـــز وقتی از دستت رفتـــه همـــه کست میشـــه
پایـــیز وقتـی تموم شد به نظرت قشنگ و قشنگ تـــر میشـــه
و اینک پاییــــز ثانیــــه ثانیــــه می گــــذرد
یــــادت نــــرود ایـــن جـــا کســـــی هست
کـــه بــــه انـــدازه ی تمــام برگ هـــایِ رقصـــانِ پاییـــز
برایتــــان آرزوهــــای خــــوب دارد
عمرتان یلدایی ، دلتان دریایی ، روزگارتان بهاری
پیشاپیش یلدایِ خوشی را برایتان آرزومندم ...
*****************
سلام
کاش هر چیز را هنگامی که هست قدر بدانیم
یلدا یعنی پایان سیاه ترین شبها هم سپیده ی صبح می آید
یلدای شما هم پر شور و نشاط
سلام پاپیون عزیز وقتتون بخیر
ممنونم از اینکه با قلم همیشه مانای خودتون دلگرم ام کردید,
شاد باشید.
سلام
یادم میاد که شما چند وقت پیش در مورد یه کتاب از بنده پرسش کردید
نمی دونم اون کتاب رو که در مورد حوزه ی پُلاریتی بدن بود تونستید تهیه کنید یا نه امّا نکته ی مهم اینه که بتونید مثبت فکر کنید و با این شکل تفکر افکار مثبت و تقدیر مثبت برای خودتون ایجاد کنید
موید باشید
درود...
گاهی اینطور است! برخی از پدیده ها و مفاهیم در حد اعلای خویش به تضادش بدل می شود! چه قدر توضیح این مسائل دشوار است!
سلام
به نوعی فلسفیدن است.
این کار ذهن را عجیب درگیر خود می کند
دشوار است.
زندگی را ورق بزن
هرفصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پاییز عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد آنطور که دلت میگوید
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری
(زنده یاد سیمین بهبهانی)
آخ خ
که چقدر به این فکر می کنم که یه روز باید رفت و هنوز هزاران کار نکرده مانده است.
این جمله ی آخر را باید مثل صبحانه هر روز میل کرد
خوب زندگی کردن تنها انتقامیست که می توان از مرگ گرفت!
ممنون پاییز خانم
عمـریـستــ...
صبـح بـه صبـح ...
کشتـی کوچکـ تقـدیـرم را !...
می برم بر سـاحل امیـد ،
امواج خروشـــان روزگـآر ...
سکـان کشتـی ام را از دست من ربـوده !...
و من سرگشته تر از هر روز چشم به رحمت خدا دارم!...
مهم ترین ههنر ما به عنوان ناخدای این کشتی کوچک سر سالم به در بردن از این توفانهاست
خوش آمدید
حتمن پست پیشین که داستان کوتاه دیدار در ساعت بیست و پنج بود را نخاندید؟! درباره ی تقدیر بود.
شما پیامتون توو این پست، چیز دیگه ای بود اما خب خیلی ها تو کامنتاشون روی واژه ی خودکشی زوم کردند. صادقانه بگم که این واژه رو منم بصورت bold دیدم. شاید چون این واژه تو شرایط سخت از مخیله ی خیلی هامون گذشته! یادمه جایی خوندم که نوشته بود وقتی داشتم خودکشی میکردم به این فکر کردم که اگر من جرأت مردن دارم پس قطعا جرأت زنده موندن هم دارم! پس منصرف شدم و به زندگی برگشتم.
خب من مرگ رو از نزدیک دیدم؛چهارم مهرماه امسال توو بیمارستان یا وقتی ماشین توو جاده خاموش شد و کامیون های غول پیکر با سرعت جنون آمیزی به ما نزدیک میشدن. تسلیم مرگ شدن، اونقدرها هم سخت نیست؛ اما چیزی که باعث شده بود اون لحظه چشمهام از ترس از حدقه بیرون بزنن، خود مرگ نبود؛ حسرت روزها و لحظه هایی بود که با تمام وجود زندگی نکرده بودم..من حتی یک دقیقه برای "خودم" زندگی نکرده بودم. زندگی شاید بو بگیره، لجن بشه، مثه شوکران باشه اما من تمام طبقات جنت خدا رو با خندیدن توو جمع فامیل و دوستام عوض نمیکنم. یک دقیقه ی زندگی به سخت ترین و دردناکترین لحظات عمر می ارزه:)
+ببخشید طولانی شد.مدتها بود اینجا نیومده بودم
سلام
چقدر چقدر چقدر این کامنت شما خوب نوشته شده خودش به نظر من یه پستِ
حسرت لحظه هایی که با تمام وجود زندگی نکرده بودم!
بالاترین هنرآدم همینه اینکه زندگی کنه و شاد باشه از ژرفای وجود
انشاالله عمر طولانی و پر برکتی داری چون دو دفعه عزراییل رو جواب کردی
سلام پاپیون عزیز
بله من در مورد اون کتاب از شما پرسیدم,چند روز پیش تونستم فایل پی دی اف اون رو دانلود کنم,
ازتون بسیار ممنونم
شاد باشید
خاهش می کنم
چه سخاوتمند است پاییز
که شکوه بلندترین شبش را
عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد
زمستانتان سفید و سلامت......
یلدا مبارک
ممنونم
یلذای شما هم پر از نور و برکت
هر واژه ات تکه هایی از آینه اند که اینسان تکثیر میشوند در محیط صادقانه عقل و احساس - تخیل و خلاقیت - کلمه های بعدی ات را خواهد ساخت و در مرحله ای دیگر از لاگ قصه ای ، داستانی دیگر متولد خواهد شد!
می مکم روح واژگان ات را هرچند واژگون هم باشند اگر، - میدانی ؟ گاهی چند کلمه از یک قصه کوتاه کافیست تا ....
گاهی به خودت میگویی .. نشستی و رفتن هارا نظاه کردی ... ماندی و ماندی و ماندی .. اینبار تو قدم در راه بی بازگشت بگذار .
و از دور نگاه های منتظر و نگران غمگین را نظاره کن ...
برای هدایت در مسیر قلم و زندگی صد البت که باید صادق بود و صادقانه در مسیر مستبد اثری قدم نهادن دلی تپنده میخواهد که برای رفتن هایش تردید را قلم بگیرد... !
دل آرام نوشته ات آنقدر مرا در خود فرو برد که درونم پر از سکوت شد از این حجم سنگین!
برای رفتن هایش تردید را قلم بگیرد...
از کجا آورده ای این ملودی هماهنگ را؟
کامنتتون دقیقا همون چیزی بود که میخواستم....ممنون
خاهش
سلام سلام سلام آقامحمدرضای عزیز
چه قدر دلم برای این خانه ی سراسر شور و شعور تنگ شده بود....
این جا بخشی از زندگی من است که بسیار می آموزم. امیدوارم همیشه سلامت باشین و زندگی به کام تون باشه.
ارادتمندمممممم...
راستی دانلود کردم. عااااالی بود. چه مهری داشت این حیوان!و این که بگویم: یه پا دکتر بود این مامان فیله!
سلام الاهه خانم نازنین بانو
شما همیشه و همیشه به من لطف داشتید
بزرگوارید و قابل احترام
غریضه خیلی کارها می کنه